eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۱۳ امروز جشن ورودی دانشگاه است من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم ردیف سوم نشسته ایم یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن باصدای شادی شروع کرد به صحبت مجری : سلاممممممم آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید...دوباره سلام بچه ها هم بلند گفتن _سلام مجری ادامه داد _من شروع بدبختی تون از طرف خودم تبریک میگم دنبال استاد دویدن ها. التماس کردن سر نیم نمره ها بچه ها خوش اومدید به دانشگاه تک نفر اومدید ان شاالله با اهل و عیال دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید خیلی پسر شادی بود تاتر و سرود اجراشد رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی هاست... وارد دانشگاه شدند سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود اولین نخبه ی ما از بانوان محترمه هستن سرکارخانم 🎀نرگس سادات موسوی🎀 تشویقشون کنید اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم _ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید 🎀سرکار خانم زهرا کرمی🎀 ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت _خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست گل پسرا اساسی تشویق کنیداااا «آقای سید علی صبوری» با رتبه ۱۸۳ ورودی رشته فیزیک کوانتوم _خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون آقاااااااای «مرتضی کرمی» بزن دست نهههههه صلوات قشنگ رو به افتخارش بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد و گفتن یه هفته دیگه یه اردوی ده روز برای ورودی هاست که شمال + مشهده درراه برگشت آقاجون بهم گفت _نرگس بابا.. امروز جزو بهترین روزای زندگی من بود ان شاالله بازهم موفق تر بشی - ممنونم آقاجون آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم - من هرچی دارم از شما دارم 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۸ امتحانای ترم چهارم من تموم شد.. جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزار شد و‌مرتضی با مدل A دانشجویی اعلام شد و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود دکمه اتصال مکالمه زدم - الو سلام مائده جان •• سلام عزیزم خوبی؟.. آقامرتضی خوبه ؟حاج آقا و عمه جان خوبن؟ - ممنون همه خوبن شما چیکار میکنی ؟ پیداتون نیست ؟این پسردایی ما کجاست ؟پیدایش نیست •• برای همین زنگ زدم عزیزم.. فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا.. همه دعوت کردم - ان‌ شاالله خیره •• آره عزیزم خیره... سید رسول داره میره سوریه خاستم شب قبل از رفتنش.. یه مهمونی بگیرم - مائده جان.. پسردایی... برای چی میره سوریه ؟ •• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم - توام موافقت کردی مائده؟ •• آره عزیزم نمیخام مانع رسیدنش به باشم - خدا چه بهت داده مائدهان شاالله به سلامتی بره برگرده •• ممنون ان شاالله... با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم - باشه چشم •• به عمه جان سلام برسون... یاعلی شماره مرتضی گرفتم.. - سلام علیکم حاجی فاتح قلوب + علیکم سلام تاج سر -خداقوت عزیزم + ممنون - مرتضی +جانم ساداتم - فرداشب یه مهمونی دعوتیم + مهمونی رفتن ناراحتی مگه؟ - آره این مهمانی داره... سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه + خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه.. - ان شاالله +پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم - آره دستت دردنکنه + قربونت کاری نداره خانمی؟ - مراقب خودت باش 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۵ از دوسال پیش ,.... گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم و فقط به آقای موسوی این حالتها را گفته بودم. اقای موسوی میگفت: _این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به و عرفان شدید ,اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد را نمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: _بله ,بفرمایید؟؟! معینی: _ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من: _بفرمایید؟! معینی: _راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از ,نخبه ها را دور هم جمع کردیم اگر شما مایل باشید , میتونم عضوتون کنم؟ 👈خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم: _ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی: _بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم: _مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: _من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,... مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود... انجمن... نخبه..... دنیا.... ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من: _الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _بله بفرمایید شما؟ من: _خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطر عرفان .... محمدی: _بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟بفرمایید امرتون؟ من: _ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت: _راست میگید؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید... بعدش یه لحظه مکث کرد وگفت: _نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من: _چشم ,حتما..خدانگهدار... محمدی: _خداحافظ ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷