💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
_....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر میکنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،....از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود.... از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده.... از #غم و #غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانیام ،
که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم میکند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره ماندهام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،
حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربانترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،..
دست یخ زده ام را پس میکشم اما زهرا خانم مانع میشود و محکم تر از قبل نگهش میدارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،
_نه پناه جان؟
اشکهای هول شده ام تند و تند راه باز میکنند😭😞 و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده...
سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هر از چند گاهی میشکند.
نمیدانم چرا اما ناغافل میگویم:
_کور گره افتاده😞
چیزی نمیگوید...
و ادامه میدهم:
_ #ستارالعیوب نبود مگه؟😭
و نگاهش میکنم....
با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک میکند و میگوید:
_هست، اما کو عیبی هرچی بوده بدی نبوده انشاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم، تنهایی میخواهم و سکوتی عمیق.
_میشه برم بالا
+هر وقت خوب شدی برو
_خوبم اما اگه بمونم نه!
انگار جنس عجز درون چشمانم را میشناسد سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را میکند و دستمالی روی جای سوزنش میگذارد..
بلند میشوم و بی هیچ حرفی راه میافتم. نمیدانم فرشته از کی نبوده و نیست ..
در را که میبندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله میپیجد...
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گرهی روسریام میرود و برمیگردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی…نگاهش که به صورتم میافتد اخم میکند و میپرسد:
_گریه میکنید؟
به همه شک دارم؛
احساس میکنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند…یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده میکنم و میگویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه میکنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانیاش را میخارد و میگوید:
+خب بله
خشکم میزند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافهاش کردهام، دستی به موهایش میکشد و میگوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون میفرستم.بیخودی میپرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشمهایش میخندد
+امر خیر
دلم میخواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه میگویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟ راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره…
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم میروم.پشت در مینشینم و زانوانم را بغل میکنم،میزنم زیر گریه.😞😭
چه روز پر ماجرایی بوده و هست! خیال تمام شدن هم ندارد انگار...
تازه باید داستان شیدایی شیدا را میدیدم و می شنیدم! البته برای پسر پاکی مثل شهاب، چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در میزند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند میشود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم… پناه…باتوام ها! خبرای جدید دارم، نمیخوای تو مراسم خواستگاری باشی؟ الو…عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز میکنم،با خوشحالی بغلم میکند و میگوید:
_بالاخره بختم باز شد😜
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم…😄
نگاههای گاه و بیگاه «عمه مریم» که رویم زوم میشود و میخندد معذبم میکند .دلم میخواهد در حال و هوای خودم سیر کنم...
یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع میگرفتم؟
مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که #نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ، انگار به #کل_مذهبی_ها داشت عوض میشد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانوادهی خودم و افسانه را شامل میشد.
تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا! و انقدر نامزدش را اذیت میکرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌