eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ مختصری از شهید مدافع حرم سید یحیی براتی ❣ 🍂چون پدرش مختصر ناتوانی دریکی از دستانش داشت کنار درس و مطالعه کمک‌حال پدر بود. 🍂وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد سریع کیف و کتاب‌هایش💼📚 را می‌گذاشت و در کار کشاورزی🚜 کمک‌حال پدر می‌شد 🍂در خانه هم کمک‌حال مادر بود به‌طوری‌که آرد خمیر می‌کرد نان می‌پخت وقتی به او می‌گفتند: نمی‌خواهد این کاراها را بکنی خودمان انجام می‌دهیم. جواب می‌داد: بزرگ کردن نه تا بچه کار راحتی نیست می‌خواهم هر کاری را انجام بدهم تا مادرم سختی نکشید.👌👌 🍂بعد اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران شد. 🍂در اوج جوانی در سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (سلام‌الله علیهم) با دختری از خاندان سادات نبوی پیمان ازدواج بست 💍و ثمره آن دو فرزند به نام‌های سید علی و زهرا سادات شد. 🍂سید بسیار صبور و شکیبا بود اگر در مورد مشکلی با ایشان مشورت می‌کردند. دعوت به صبر و تحمل می‌کرد و می‌گفت: اگر توکل به خدا و ائمه داشته باشید همه سختی‌ها آسان می‌شود. 🍂به ارباب عاشقان امام حسین (علیه‌السلام) عشق می‌ورزید بارها هزینه‌ی سفر کربلا را آماده می‌کرد اما لحظه آخر منصرف شده و هزینه‌اش را به کسانی می‌بخشید که نیاز مالی داشتند می‌گفت: دستگیری از نیازمندان مهم تر است! بیشتر باعث خشنودی امام حسین☺️ (علیه‌السلام) می شود تا من بخواهم بروم زیارت و برگردم. از همین‌جا یک سلام می‌دهم✋ ان شاءالله که آقا می‌شنود. 🌴حب امام حسین (علیه‌السلام) از سید یحیی انسانی ساخت که در 45 سالگی با شنیدن تجاوز تروریست‌های داعش ، به سوریه و بارگاه حضرت زینب (سلام‌الله علیها) هجرت کرد 🍂 و بالاخره در تاریخ 16/9/1394 دریک روز سرد در دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله علیها) در جریان 🌷آزادسازی روستای خلصه🌷 در استان حلب براثر انفجار تانک و اصابت ترکش بر پیکر نازنینش به درجه رفیع شهادت رسید 🍂و پیکر پاکش در گلزار شهدای احمدآباد از توابع شهر درچه استان اصفهان به خاک سپرده شد . 📚منبع: http://www.rajanews.com 🍃🌺جملاتی از زبان همسر شهید سید یحیی براتی: 🍃🌺 ❣علاقمند بودم همسر یک نظامی باشم. رنگ لباس سپاه آرامش خوبی به من می‌داد. ❣سید یحیی به من گفته بود به‌واسطه شغلش ممکن است، خیلی به مأموریت برود، من با این موضوع مشکلی نداشتم. ❣در سالروز ازدواج حضرت فاطمه(سلام الله علیها) و حضرت علی(علیه السلام) به عقد هم 💍درآمدیم و عید غدیر سال 74 عروسی کردیم.💞 ❣اوضاع زندگی‌مان خوب بود ، سید یحیی خیلی بچه‌ 👶دوست داشت. هر بار دلمان می‌گرفت می‌رفتیم گلستان شهدا. یک‌بار به من گفت بیا برویم گلستان و برای بچه‌دار شدن با شهدا میثاق ببندیم که به لطف شهدا، خدا به ما فرزندان صالحی ببخشد. ❣(سید یحیی دارای دو فرزند به نام های سید علی و زهرا سادات شد 😍) ❣آقا یحیی و بچه‌ها خیلی باهم دوست بودند. هم پدر بچه‌ها بود هم رفیق آن‌ها. ❣سید یحیی آرامش عجیبی داشت که به‌واسطه همین آرامش، حرف‌هایش حسابی تأثیرگذار بود. خود من بارها به سید یحیی گفته بودم: بهترین دوست و مشاور برای من و بچه‌هاست. ❣سید یحیی از دوران شیردهی به من یادآوری می‌کرد که همیشه باشم. حتی می‌گفت اهل‌بیت (علیهم السلام) را به خاطرم بسپارم و آن‌ها را با خودم مرور کنم ❣و موقعی که غذا درست می‌کنم، سعی کنم با وضو باشم. معتقد بود غذایی که با اسم خدا و با وضو پخته شود تأثیرات خوبی روی بچه‌ها می‌گذارد. ❣دهه آخر ماه مبارک رمضان سال 1393 بود که توفیق زیارت امام رضا (علیه‌السلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم و دلمان گره‌خورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیه‌السلام). گفت: خانم! یک حاجت بزرگی دارم و از آقا خواسته‌ام که من را به حاجتم برساند تو هم دعا کن حاجتم را بگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. ❣چند روز بعد از برگشتمان از مشهد عازم سوریه شد روز خاک‌سپاری سید یحیی هم‌زمان با روز شهادت امام رضا (علیه‌السلام) بود و آنجا بود که فهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید. ❣قشنگ‌ترین حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده : می‌گفت سعی کنید کارهایتان با رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه کارها درست می‌شود. 📚منبع؛ http://www.rajanews.com 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ _....گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و به درد خودم بسازمو بسوزم.....ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش، دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.....گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و آقا صابر بلند بوده و مجلس مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه میتونی و میخوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله……دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!....اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمیدونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد……عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.!! از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده” هرچه بیشتر میگوید، عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی میشوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!.... تصویرهای گنگی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های سرم چرخ میخورد... اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون میپرم: _وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم !! اِ...میبینی تو رو خدا‌هی من میگفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها، نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی‌خبر بودیم! وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: _گیج شدم بخدا،نمیدونم خودمم.. +آخه اسمتم یجوری که آدم نمیتونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه‌ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم‌های درشت شده نگاهم میکند تو که نبودی؟🤨😁 در اوج تعجب خنده‌ام میگیرد و میگویم : _چی میگی فرشته؟😅 _آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود میزند زیر خنده ، و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می‌آید و نمی‌آید زهراخانم یاعلی میگوید و بلند میشود، هول میشوم و دستش را میگیرم و میپرسم: _نمیخواین باقی حرفتون رو بگید +کدوم حرف؟ _اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین؟ مینشیند اما دستم را رها نمیکند و میگوید: +یه بار تو زندگی از روی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت، سالها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت، نه خدا کریمه اما من توی خجالت مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد.... از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان، هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.....نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره‌ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز میکرد. کی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.....با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا میکنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،...یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو میکرد میخواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده...میگفت دخترعمته، لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی، افتاده بوده روی گوشیش.... کور از خدا چی میخواد....نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،....از اشک‌های مردونه و یواشکی پدرت....و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش....از سرزنش کردن‌های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش.... از بهانه گرفتن‌های داداش کوچکترت....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست.... و چجوری داره سر میکنه تک و تنها..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌