🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۴
به درون هم مى خزند تا از #شرنگاهها در امان بمانند....
یکى از #سران_لشگر یزید، شروع مى کند به #ارائه_گزارش کربلا و مى گوید:
_حسین با گروهى از یاران و خویشانش
آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و...
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى:
_✨مادرت به عزایت بنشیند اى #دروغگوى_لافزن ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى #کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)
#سرلشکریزید، با این #تشر، حرف در دهانش #مى_خشکد،...
نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را #نگفته ، بر جا مى نشیند....
#مجلس در همین لحظات اول ، #دگرگون مى شود....
#یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف #سجاد را مى بیند،...
براى #تغییرفضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید:
_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....
یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد...
و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار #عجزش ، زمین مى خورد....
#سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:
_✨کشتى چرا؟! یک #شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.
یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:
(حقا که پسر على بن ابیطالب است.)
سپس به امام مى گوید:
_اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟
امام مى فرماید:
_✨ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) #هیچ_مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر #پیش از آنکه بُروزش دهیم در کتاب #موجود است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها #غمگین نشوید و #حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، #شادمان نگردید. و خداوند هیچ #متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.
یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید:
_پاسخ بده
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید:
_ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.
#امام بر جاى خود #نیم_خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید:
_✨اى پسر معاویه و اى زاده #هند_وصخر! #قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، #نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار #پدران و #اجداد من بوده است. در جنگهاى #بدر و #احد و #احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم #کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، #خوارى و #ندامت روز #قیامت را که #وعده_گاه خلایق است.
یزید که #پاسخى براى گفتن #نمى_یابد....
طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با #چوب_خیزرانى که در دست دارد،...
شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام.
و آنچنانکه #همه بشنوند، زمزمه مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱
روبروی تلویزیون نشسته بود.شبکه ها رو عوض میکرد.تا رسید به اخبار.صدایش را بلند کرد.
عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..!..صداشو کم کن.سرم رفـــت. دارم درس میخونمـــــااا
اعتنایی بحرف خواهرش نکرد.میخ تلویزیون شده بود.عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را. حتما نگاه میکرد.
زهرا خانم_ عاطفه مادر.بیا کمک.سفره رو زودتر پهن کنیم.الان بابات میاد!
از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان
زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!
عاطفه از اتاق بیرون امد.
مستقیم بسمت عباس رفت.که روی مبل راحتی نشسته بود.دستش را دور گردنش انداخت.سرش را کج کرد و گفت
_چطوری اقای همیشه اخمو
#همیشه چهره عباس #درهم بود.
اما باز عاطفه.مدام سر به سرش میگذاشت.با حرف عاطفه. اخم عباس باز نشد.ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد.
عاطفه بوسه ای روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت. تا میز را بچیند.
تنگ اب را در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..
زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه
عاطفه سری تکان داد به سمت ایفون رفت. سریع عباس بلند شد و گفت
عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...
ایفون را برداشت
_کیه؟
صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن
دکمه ایفون را زد.و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.وقتی من خونه هستم. خودم باز میکنم؟!
در با تقه ای باز شد.حسین اقا با دست پر وارد خانه شد.
همه به اخلاق عباس عادت داشتند.در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت..
دوست نداشت حتی..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨