eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۱۰۱)🍃 کتاب ، واقعی، عاشقانه، شهدایی(۲۸ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30375 ۱۰۲)🍃 روایت واقعی، تلنگرانه، آموزنده و بصیرتی (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30445 ____________________________ ⛔️۱۰۳)🍃 نیمه واقعی، عاشقانه، امنیتی(۹۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ___________________________ ۱۰۴)🍃 تلنگری، آموزنده، جذاب و کاربردی (داستان‌های کوتاه) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30661 ۱۰۵)🍃 معرفتی، اموزنده، بصیرتی، (۹صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30988 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30992 ۱۰۶)🍃 واقعی، معرفتی، عاشقانه، شهدایی، (۱۴ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31072 ۱۰۷)🍃 عاشقانه، فانتزی، آموزنده (۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31159 ۱۰۸)🍃 رمان بلند، بسیار آموزنده، معرفتی، جهاد تبیینی، و عاشقانه(۴۵۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31277 ۱۰۹)🍃 رمان واقعی، عاشقانه، شهدایی، (۲۴ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31720 ۱۱۰)🍃 کوتاه، مفهومی، آموزنده(۱۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31839 ۱۱۱)🍃 رمان ، درام، معمایی، تریلر(امنیتی و جاسوسی)(هر وقت نویسنده بقیه رمان رو گذاشت، میذارم) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31874 _____________________________ ⛔️۱۱۲)🍃 آموزنده، فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۵۵ قسمت) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۱۱۳)🍃 فانتزی، پزشکی، عاشقانه (۳۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32362 ۱۱۴)🍃 فانتزی، امنیتی، عاشقانه، آموزنده (۱۵۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32470 _____________________________ ⛔️۱۱۵)🍃 امنیتی، عاشقانه ، فانتزی(۱۱۰ قسمت) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ________________________ ۱۱۶)🍃 روایت واقعی در اثبات حقانیت شیعه، صوتی، معرفتی، آموزنده(۱۱ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33228 🍃۱۱۷) واقعی، تلنگری، آموزنده، کوتاه (۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33325 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33329 ۱۱۸)🍃 آموزنده، بر اساس واقعیت، عشق طلبگی، تلنگری(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33395 ۱۱۹)🍃 کوتاه، امنیتی، بصیرتی (۳قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33571 ۱۲۰)🍃 رمان صوتی، سیاسی، بصیرتی، روایت‌هایی از متن و فرامتن ، (۳۱ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33655 ۱۲۱)🍃 معرفتی، بصیرتی، مخصوص محرّم (۷۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33936 ۱۲۲)🍃 عاشقانه، شهدایی، تلنگری و بر اساس واقعیت (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34332 ۱۲۳)🍃 عاشقانه، بسیار فانتزی (۸۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34520 ۱۲۴)🍃 {جلد اول} امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۹۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34785 ۱۲۵)🍃 {جلد دوم} امنیتی، جبهه مقاومت، فانتزی، عاشقانه (۵۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35019 ۱۲۶)🍃 رمان صوتی، معرفتی، بصیرتی (۹ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35117 ۱۲۷)🍃 رمان صوتی، واقعی، عاشقانه، شهدایی، بصیرتی (۵ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35189 ۱۲۸)🍃 رمان بلند، امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۳۱۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35226 ۱۲۹)🍃 کتاب صوتی، دفاع مقدس، طنز، واقعی (۶صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35810 ۱۳۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی-مدافع حرم- (۵۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35868 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
💟رمان شماره👈 صــــد و سیــــزده😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ اسرا بانو ❤️چند قسمت؛ ۳۵ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱ و ۲ زمستان سال۱۳۹۸ . نگاهی دقیق به سلول‌های خونی که حاکی از شیوع بیماری جدیدی به نام است می‌اندازد، از میکروسکوپ فاصله‌ای میگیرد و سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و این، آغاز سختی‌های جدیدی‌ست که کل جهان را فرا گرفت... . (تهران) سرم رو به بیمار وصل کردم و از اتاق بخش رفتم بیرون. سمت سرویس بهداشتی قدم بر می‌داشتم که یهو یه نفر الکل رو گرفت جلو صورتم و پشت سرهم بهم الکل زد -آهاااااای چیکار میکنی یواشتربابا الکل رو کنار گرفت وگفت: -صددفعه بهت نگفتم وقتی به بیمارها سرمیزنی بعدش الکل بزن؟ شیوا دوباره الکل رو گرفت سمتم -باشهههه، باشه بابا خیسم کردی اهه، بدبخت آقاحامد چی میکشه از دست تو -آخیییی، حامد و امین بیچاره -جان عزیزت دوباره فاز غم نگیر -شانس تو رو برم فاطمه، تا با آقامحمد بیچاره ازدواج کردی کرونا شد -اینم از صدقه سری توبود دیگه، زودتر ما رو به هم معرفی میکردی یک هفته بعداز ازدواجمون بخاطر کرونا وبیمارستان ازهم جدا نمیشدیم -من چه میدونستم تو هُولی دلت ازدواج میخواد -برو بابا، من کجا هولم؟ -فعلا که پرستاری و دردسرهای خودشو هم داره دیگه -فکرنکن منت میذارم ها، توخودت هم بهتر میدونی، جون این بیمارها از زندگی من مهمتره، تنها آرزوم هم ازبین رفتن این بیماریه -میدونم عزیزم، هممون این آرزو رو داریم... حالا بریم اینجا واینستیم، یهو دیدی دکتر هاشمیان میاد ما رو اینجا ببینه دوباره گرم گرفتیم -اوه اوه، حوصله تیکه هاشو ندارم بریم فوری صحنه رو ترک کردیم و رفتیم به کارهامون برسیم 🌼محمد همراه تیم تخصصی درحال انجام آزمایشات از نمونه خون‌هایی که از بیمارای کرونایی به دست ما رسیده، بودیم، البته دکتر ماموریتی براش پیش اومده بود و درحال حاضر فقط ما بودیم که باید تا اومدن دکتر، از عهده‌‌ی این کار برمیومدیم. داشتم نمونه خون‌ها رو چک می‌کردم که دیدم کامران با سینی چایی داره سمتمون میاد، چپ چپ بهش نگاه کردم، یکی از همکارامون رو کرد سمت کامران و گفت: -آخه الان وقتشه برادرمن؟ بیا بشین کارتو بکن مگه نمیبینی کلی کار داریم کامران: -یه چایی اوردم ها، میخواید همینطوری ادامه بدین تا صدسال دیگه هم نمیتونید این واکسنو کشف کنید حالاازمن گفتن بود ماهان: -حالا این بهداشتیه؟ کامران:-نه داداش با انگشتم قاطیش کردم میخوری؟ تک خنده‌ای زدم ماهان: اه،حالمونو به هم زدی کامران: -بیا بخور ادا درنیار سینی رو گذاشت جلومون و هرکدوممون یه فنجان برداشتیم سهراب: -چند نفر بخاطر این بیماری دارن جونشونو از دست میدن، هرطور شده، باید این واکسن رو بسازیم -آره، خانمم خبرداد متاسفانه دیروز بیمارستان امام خمینی، سه نفر فوتی داشتن ماهان: -ای وای خدا بخیر کنه کامران: -بفرمایید، هی میگم به خودتون برسید انرژی بگیرید بعد برید کارکنید تا این واکسن رو بسازید حرف گوش نمیدین که سهراب: -هه هه، نمکدون، بشین کارتو بکن -بچه ها اینقدر سربه سرهم نذارید، کلی کار داریم ها ماهان: -خب وقتی دستگاه های اصلی نرسیدن چیکار کنیم؟ -دکتر واسه همین رفته ماموریت دیگه، الان ما وظیفه داریم این نمونه هارو چک کنیم کامران: -آره، حالا چاییتونو بخورید سردشد سهراب: -تو هم کشتی مارو بااین چاییت، بیا آاااا آهااا همینکه چاییشو خورد صورتش جمع شد و با یه حرکت از جاش پرید و داد زد: -داغههههه هممون زدیم زیرخنده کامران: -خاک تو سرت، چایی رو اینجوری میخورن؟ سهراب: -میکشمت کامراااان ماهان: -بابا بسه دیگه بشینید کارتونو بکنید، نگاه کن توروخدا عین بچه ها میمونن، یکی از یکی شل مغز تر، نمیدونم کی به اینا مدرک داده! -والامنم توش موندم بلاخره بعداز یک کل کل حسابی دوباره رفتیم به کارهامون رسیدیم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳ و ۴ 🌼فاطمه درحال عوض کردن لباس‌هام بودم و به این فکر می‌کردم چطور موضوع رو با محمد درمیون بذارم؟ بخاطر شدت بیماری کرونا، از فردا باید خودمونو تو بیمارستان قرنطینه می‌کردیم و حتما ازاین به بعد کارمون بیشتر می‌شد. کیفمو رو دوشم گذاشتم و از بیمارستان رفتم بیرون، حدود سه دقیقه گذشت که ماشین محمد کنار خیابون توقف کرد و من باقدم های بلند سمت ماشینش رفتم و سوارشدم محمد: -سلام خسته نباشی -سلام عزیزم سلامت باشی از فرط خستگی لبخند ملیحی به روش زدم محمد: -خیلی خسته بنظر میای ها -آره خیلی خستمه، اگه بدونی امروز چقدر سرمون شلوغ بود محمد، کلی بیمار کرونایی اوردن بیمارستان، چندنفر هم فوتی داشتیم، هعییی چهره‌ی غمگینی به خودش گرفت وگفت: -خدا به خونوادشون صبر بده -آره واقعا ماشینو روشن کرد و سمت خونه راه افتادیم. . خودمو آماده کردم تا موضوع رو با محمد درمیون بذارم. سینی چایی رو برداشتم و سمت پذیرایی رفتم و کنارش نشستم و سینی رو گذاشتم رو میز روبه‌رویی محمد: -چرا زحمت کشیدی؟ لبخندی به چهرش زدم وگفتم: -چه زحمتی محمد فنجان چایی رو برداشت و یه قلوپ خورد، کمی با انگشتام ور رفتم و همینکه خواستم حرف بزنم، گفت: -چیزی میخوای بگی فاطمه؟ -از کجا فهمیدی؟ محمد: -وقتی با انگشتای بیچارت ور میری معلومه میخوای چیزی بگی تک خنده‌ای زدم -آره، راستش بخاطر وضعیت بیمارای کرونایی، باید از فردا خودمونو... تو بیمارستان قرنطینه کنیم، معلوم هم نیس تا چند وقته. از چهرش معلوم بود ناراحته، اما لبخندی زد وگفت: -فاطمه جان تا میتونی به بیمارات برس، هیچوقتم ناامید نشو، ما هم پشتت هستیم لبخندی به روش زدم -ممنون که هستی، محمد بخدا اگه مجبور نبودم... پرید وسط حرفم وگفت: -تو مجبور نیستی فاطمه جان، توفقط داری به وظیفت عمل میکنی، مگه تو هدفت خوب شدن بیمارات نیست؟ سرمو انداختم پایین -آره، راست میگی محمد: -خب خانم پرستار، ساعت از دوازده شب هم گذشته، بلند شید بریم بخوابیم که ازفردا خیلی سرت شلوغ میشه -وایسا چاییمو نخوردم عه محمد: -یک، دو... -مگه پایگاه سربازیه؟ محمد: -سهههه حرصی دادزدم: - محمددد دوتایی زدیم زیرخنده و بعدازخوردن چاییم و شستن لیوان ها رفتم خوابیدم. لباس و عینک مخصوص و ماسکم رو زدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، از امروز کارهامون دوبرابر میشد، وظیفه‌ی ما نجات بیمارامون بود، حتی اگه به قیمت جونمون هم تموم میشد...! . بعداز تزریق دارو به سرم بیمار، از اتاق خارج شدم. داشتم تو راهرو قدم میزدم که شیوا رو دیدم، چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم: خسته نباشی، میموندی تو خونه خودتو به زحمت نمینداختی -علیک سلام، حالا یه روز دیرکردم ها ول کن نیستی -سلام، میدونی که کلی سرمون شلوغه، ازاین به بعدهم قراره بیشتر سرمون شلوغ بشه -چطور؟ -دوتا بیمار کرونایی اوردن اینجا -چییی؟ -یکیشون حالش اصلا خوب نیس، دومی هم تازه اوردنش، چهل درصد ریه هاش درگیره، خداکنه این یکی خوب شه -آخییی -حالا برو لباستو عوض کن کلی کار داریم بعد از رفتن شیوا خواستم سمت اتاق آی‌سیو برم که همون لحظه چند تا پرستار همراه دکتر محسنی به اتاق آی‌سیو رفتن، منم باعجله پشت سرشون رفتم تا بفهمم قضیه از چه قراره. از پشت شیشه دیدم دکتر با دستگاه شوک سعی می‌کرد بیمار کرونایی رو برگردونه، اما متاسفانه بیمار فوت کرده بود، بغض کردم، به این فکر می‌کردم اگه خونوادش بفهمن چه حالی میشن سریع سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم ، کمی آروم شدم و از سرویس بهداشتی رفتم بیرون. . یک ساعت تمام سرپا بودم، اینقدر خسته شده بودم که دیگه حتی نای ایستادن هم نداشتم از پس ازاین اتاق به اون اتاق رفتم. سمت اتاق پرستاران رفتم تا کمی استراحت کنم. وارد اتاق که شدم دیدم پرستارا تلویزیون رو روشن کردن و دارن اخبار میبینن، هی به هم دیگه ناامیدی میدادن، کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموشش کردم فرشته: -عه فاطمه، چیکار میکنی؟ -خجالت نمیکشید اینجا نشستید؟ بلند شید کلی کار داریم شیوا: فاطمه بخدا خسته شدم، تازه اومدم، بعدشم اومدم اخبار رو ببینم
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۵ و ۶ یک هفته کامل تو بیمارستان گذشت، با خوب شدن بیمارا خوشحال میشدیم و با ازدست دادنشون ناراحت، اما امیدمونو ازدست نمیدادیم چون تنها قوت قلبمون خدا بود. از خستگی زیاد رو به هلاکت بودم اما به خوب شدن بیمارا می‌ارزید. داشتم به صورتم آب می‌زدم که گوشیم زنگ خورد، دستامو سریع خشک کردم و گوشیو از جیبم اوردم بیرون، با دیدن اسم محمد لبخند عمیقی زدم و تماس رو وصل کردم -جانم؟ محمد: -سلام خانم پرستار، خوبی؟ -سلام عزیزم، ممنون تو خوبی؟ محمد: -شکر خوبم، میگم فاطمه میشه یه توکه پا بیای توحیاط -برای چی؟! محمد: -تو بیا حالا -محمد نگو که اومدی بیمارستان بالحن شوخ طبعی گفت: محمد: -شرمنده دیگه نتونستم طاقت دوریتونو تحمل کنم از اومدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت -ای از دست تو محمد -محمد: -اصلا نگران نباشید خانم پرستار، دوتا ماسک زدم، دستکش دستم کردم، مایع الکل هم دم دستمه شما فقط تشریف بیارید توحیاط -خیلی خب باشه... الان میام با قدم های بلندم سمت حیاط رفتم، سر چرخوندم و محمد رو تو حیاط دیدم، سمتش رفتم و دست به کمر رو به روش ایستادم، محمد ماسکشو پایین داد و لبخند دندون نمایی زد محمد: -سلامی دوباره -علیک سلام، ماسکو بده بالا محمد: -بابا اینجا که دیگه فضا آزاده -محمد! محمد: -خیلی خب کفری نشو ماسکشو بالا داد وگفت: -بفرما راحت شدی؟ -محمد اومدنت به اینجا خطرناکه عزیزم، لطفا دیگه نیا اینجا محمد: -ببین منو، هرچقدر بگی نیا بازم میام حالا اگه میتونی باهام چک و چونه بزن تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم -از دست تو محمد، بابا من نگرانتم محمد: -منم گفتم نگران نباش، شاید باورت نشه ولی سر تا پامو الکل ریختم -جدی میگی؟! محمد: -شوخی دارم باهات؟ -محمد! خندید وگفت: -واقعا باورت شد؟ خخخخخ همراه لبخندم چپ چپ نگاهی بهش انداختم -بی نمک پوکر نگاهم کردوگفت: -بد ذوق! -راستی از آقاجون و مادرجون چه خبر محمد: -شکر. سلام میرسونن، الانم دارم میرم پیششون، من و حامد شاممون از این بعد خونشونه -آخییی، محمد یه وقت خطرناک نباشه از محل کار میرید خونشون، اونا سنشون بالاست -چشم، نگران هیچی نباش، اونجور که مامان تازگیا حساس شده،یه روز من و حامد رو باهم شستشو میده، والا تازگیا میگه اگه الکل نزنید توخونه راهتون نمیدم تک خنده ای زدم -اوه اوه، پس قانون جدید تصویب کردن محمد: بله بله درسته دوتایی خندیدیم، به ساعتش نگاهی کرد و گفت: محمد:-فاطمه جان کاری نداری، من بهتره برم -نه عزیزم، مواظب خودت باش خب؟ محمد:- چشم، خداحافظ -خدانگهدار از در بیمارستان که خارج شد انگار غم عالم اومد سراغم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم داخل ساختمون. 🌼محمد بعدازبیمارستان برگشتم خونه. اول رفتم یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم خونه آقاجون، ازوقتی که فاطمه و شیوا خانم تو بیمارستان مجبورشدن خودشونو قرنطینه کنن، مامان و بابا به اصرار، من و حامد رو مجبور کردن ناهار و شام رو خونشون باشیم، البته فقط بعضی وقتا میریم پیششون. رسیدم خونه و زنگ روزدم، چند دقیقه بعد دربازشد و رفتم داخل خونه. همینکه وارد هال شدم، امین با دیدنم سمتم اومد و پرید بغلم -سلام عمو -سلام به روی ماهت، خوبی -ممنون خوبم -ببینم، بقیه کجان؟ -همشون تو آشپزخونه هستن -عه، پس من برم پیششون سمت آشپزخونه رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی، یکی از صندلی های پشت میز رو کشیدم بیرون و روش نشستم -چرا اینجا جمع شدین؟ بابا به مامان اشاره کردوگفت: -والا جناب سرهنگ ماروجمع کردن ازمون کار میکشن، ازوقتی این کرونا اومده ها، هرروز خونه تکونی داریم حامد: -یه نگاه به سینک بنداز میفهمی منظور بابا رو به سینک نگاه کردم و بادیدن میوه هایی که داخل سینک بودن تعجب کردم -مهمون داریم؟ مامان: -تو این اوضاع مگه مهمون میاد؟ حامد: -نه داداش، مهمون هم نیت داشته باشه بخواد بیاد از ترس مامان نمیاد،چون اصلا اجازه نمیده همگی زدیم زیرخنده -پس قضیه این میوه ها چیه؟ مامان: -دارم ضدعفونیشون میکنم، میترسم ما هم مریض بشیم بابا: -بنظرت اینا رو بندازی تو ماشین لباسشویی راحت نیس؟ اینطوری شما هم اذیت نمیشی بااین حرف بابا من و حامد جلوی دهنمونو گرفتیم و ریز خندیدیم، مامان نگاهشو بینمون ردوبدل کرد و بعد برگشت سمت بابام وگفت: -مسخره میکنی آره؟ ازالان گفته باشم، شستن ظرف های امشب باشماست بعد آشپزخونه رو ترک کرد، من و حامد وبابا به همدیگه نگاه کردیم و درآخر سه تایی آشپزخونه رو ترک کردیم.
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۷ و ۸ 🍃فاطمه چندروزی به همین روال گذشت، تعداد بیمارا هرروز افزایش پیدا میکرد و ما در کل شبانه روز به همه بیمارا رسیدگی می‌کردیم، اما متاسفانه بازهم چندنفرشون فوت می‌کردن، دستمون هیچ جا بند نبود و کار هرروز و شبمون شده بود دعا دعا و دعا... . داشتم تب یکی از بیمارا رو چک می‌کردم که صدای دعایی رو از سالن شنیدم! متعجب سمت سالن قدم برداشتم و دیدم تلویزیون روشنه و دعای الهی‌عظم‌البلا رو گذاشتن و افرادی که تو سالن هستن همگی دست به دعا نشسته بودن، از دیدن این صحنه اشک دور چشمام حلقه زد، دستامو گرفتم بالا و تو دلم با خدا دردودل کردم، «خدایا به داد این مردم نمی‌سی؟ خدایا جزتو پناهی نیست، کمکمون کن، کمکمون کن این ویروس رو شکستش بدیم.» با حالی خراب سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم و وارد اتاق شدم. تو اتاق فقط شیوا نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت،جلوتر که رفتم متوجه شدم اصلا حواسش به دور واطرافش نیس و آروم اشک می‌ریزه، همینکه دستمو گذاشتم رو شونش سریع خودشو جمع و جور کرد و اشک هاشو با دستش پاک کردوسمتم برگشت -عه، فاطمه تویی؟ -خوبی شیوا؟! -خوبم -مطمئنی خوبی؟ -آره آره چیزی نیس کنارش نشستم و دستشو گرفتم -من غریبه‌م؟ -بخدا هیچی نیست فاطمه جان، فقط... دلتنگم -دلتنگ؟ بغض کرد و به روبه روش نگاه کرد -آره، دلتنگ‌حامد، امین، دلتنگ مامان بابام، دلتنگ آقاجون و مادرجون، دلتنگ دورهم نشستن هامون، دلتنگ شوخی های حامد و آقامحمد و احسان... فاطمه دلم برای گذشته هامون تنگ شده، دوست دارم دوباره برگردیم به همون روزها، فاطمه وقتی میبینم چندنفر زیردستم پرپر میشن، دلم میخواد منم بمیرم، دلم واسه خودشون و خونوادشون میسوزه، فاطمه این اوضاع کی قراره تموم بشه؟ -شیواجان، قربونت برم تو که اینقدر ضعیف نبودی، ما وقتی پامونو گذاشتیم بیمارستان، یعنی پای همه چیزش وایسادیم، حتی دربرابر سختی هاش، این آدمایی که اینجان، همشون به ما نیازدارن، ماباید تا بتونیم ازشون مراقبت کنیم خب؟ حالاهم یخورده استراحت کن بعدا برو به بقیه کارهات برس -هنوز باورم نمیشه دوماه گذشته -دقیقا، چه زود داره میگذره -ازبس که روزهامون تکراری شده -اوهوم، راست میگی 🍃حامد به دلیل افزایش آمار مبتلایان به ویروس کرونا، آموزش پرورش تمام مدارس رو تعطیل کرد، الانم ما مجبوریم به طور آنلاین کلاس رو شروع کنیم، بااینکه وضعیت خیلی سخت می‌شد و احتمال داشت بعضی دانش آموزا افت درسی داشته باشن، اما بازم مجبور بودیم لپ تاپمو بازکردم و وارد برنامه‌ی شاد شدم، از ضعیف بودن این برنامه هم که نگم براتون. دستمو رو صورتم کشیدم و وارد گروه کلاسی شدم، لیست حضور غیاب رو هم فرستادم و منتظر شدم تا همه حضوری بزنن، با اینکه میدونستم نصفشون الان زیرپتو هستن! . یک ساعت از تدریسم گذشته بود که دیدم امین با موهای پریشان سمتم اومد وکنارم نشست، باصدای خواب آلودش سلام کرد -سلام به روی ماهت، بشین تا برم واست صبحونه آماده کنم، به لپ تاپ هم دست نزنی ها -چشم بلند شدم و سریع براش صبحونه درست کردم -امین بابا، بیا صبحونه بخور پسرم امین که اومد تو آشپزخونه ، برگشتم تو هال تا به بقیه کارهام برسم. وقت کلاس که تموم شد کمی استراحت کردم تا کلاس بعدی رو با پایه دوازدهم شروع کنم، همون لحظه امین اومد و کنارم نشست -صبحونه خوردی؟ -بله باباجون -همشو خوردی دیگه؟ -بله، همشو خوردم دستی رو موهاش کشیدم اونم سرشو گذاشت رو پاهام، احساس کردم ناراحته چون تاحالا هیچوقت امین رو تواین حال ندیده بودم -امین، چیزی شده؟ -بابا، دلم واسه مامان تنگ شده -قربونت برم پسرم، منم دلم واسش تنگ شده، ولی مامانت الان داره از بیمارا مراقبت میکنه -مامانم قهرمانه؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بله پسرم، مامانت قهرمانه -پس، چرا ما نمیتونیم بریم پیشش؟ -آخه اگه بریم ممکنه ما هم مریض بشیم، بعدشم بیمارستان که جای بچه ها نیس -ولی من دلم واسه مامان تنگ شده، میخوام برم دیدنش، قول میدم مریض نشم غمگین بهش نگاه کردم، امین حق داشت دلش واسه شیوا تنگ بشه، آخه یه بچه پنج ساله چطور میتونه از مادرش دور باشه -خیلی خب باشه، ولی قول بده هرچی بهت میگم رو انجام بدی باشه؟ بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۹ و ۱۰ 🍃محمد با دقت سلول‌های خونی رو با دستگاه چک می‌کردم که گوشیم زنگ خورد و باعث شد حواسم پرت بشه، از جام بلندشدم و اتاق رو ترک کردم، عینک مخصوص رو از جلوی چشمام برداشتم و گوشیمو از جیبم دراوردم -جانم داداش؟ -سلام محمد جان خوبی -سلام ممنون توخوبی؟ امین گل چطوره؟ -شکر هردو خوبیم، محمد مامان میگه واسه ناهار میای؟ -امممم... آره بهش بگو میام -باشه پس، بیا که کار مهم هم باهات دارم -چه کاری؟ -تو بیا بهت میگم -خیلی خب، کاری نداری؟ -نه داداش، زود بیا قبل اینکه گشنمون بشه -چشم چشم، خداحافظ -خداحافظ مراقب خودت باش تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم آزمایشگاه ــــــــــــــــــــــ ساعت یک ظهر رفتم خونه و بعداز عوض کردن لباسام، رفتم خونه آقاجون. رسیدم خونشون و ماشینمو پارک کردم، سمت در رفتم و آیفون رو زدم، در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط خونه گذشتم و به در ورودی رسیدم، درروبازکردم و باصدای نسبتا بلندی گفتم: -اهالی خونه، اینجایید یا دوباره به آشپزخونه پناه بردین؟ سمت پذیرایی رفتم که دیدم همشون تو پذیرایی جمع شدن -سلام علیکم مامان: -سلام پسرم خوش اومدی خسته نباشی -سلام مامان جون،ممنون سلامت باشی حامد:-وَ علیکم السلام،خسته نباشی -ممنون داداش به اطراف نگاهی انداختم وپرسیدم: -بابا نیومده؟ مامان: -الانه که بیاد، بیا بشین پسرم لبخندی زدم و رفتم نشستم. نیم ساعت گذشت و بابا اومد، بعداز اینکه اذان گفت و کنارهم نمازخوندیم، میز ناهار رو آماده کردیم و دورهم ناهارخوردیم. حامد: -میگم محمد وقت کردی امشب میریم بیمارستان باتعجب پرسیدم: -بیمارستان برای چی؟! لبخندی زد و سر امین رو نوازش کرد -دلش واسه مادرش تنگ شده بابا: -حامد، زده به سرت؟ مامان: -من عمرا بذارم بچه رو ببری بیمارستان امین: -ولی من دلم واسه مامان تنگ شده مامان:-قربونت برم، اگه بری ممکنه مریض بشی -داداش، الان اوضاع بیمارستان اصلا خوب نیست حامد: -فقط امشب میبرمش، نگران نباشید بعدشم داخل که نمی‌ریم، تو حیاط میمونیم -خیلی خب، باشه پس ساعت هشت باهم میریم امین: -هوراااااا لبخند دندون نمایی به روش زدم، مامان و بابا چهرشون نگران بود که اوناهم حق داشت 🍃فاطمه دستکش هامو دراوردم و شیر آب رو باز کردم و دستامو شستم، سرمو گرفتم بالا و ماسکمو دراوردم، بادیدن چهره‌م چندلحظه به خودم توآینه زل زدم، این منم! چقدر تغییر رو صورتم ایجادشده! انگشتمو رو خط قرمزی که ناشی از ماسک بود کشیدم، کمی می‌سوخت، سریع ماسکمو دادم بالا و باقدم های بلند از سرویس بهداشتی بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. داشتم تو سالن قدم می‌زدم که دیدم دونفر از بیمارایی که حالشون بهترشده ازبیمارستان مرخص شدن، برای چند لحظه بهشون نگاه کردم و لبخندی زدم،خداروشکر ایناهم دارن برمی‌گردن پیش خونواده هاشون، خدایاشکرت. همونطور که بهشون زل زده بودم، دستی رو شونه‌م حس کردم، به عقب برگشتم و با شیوا روبه رو شدم -کجارو نگاه میکردی فاطمه؟ -به اون دونفری که مرخص شدن، شیوا اگه بدونی چقدر خوشحالم -آره، ایشالله همه بیمارامون بهبود پیداکنن -ایشالله، این که آرزوی همه‌س -میگم فاطمه، تازه حامد بهم زنگ زد، همراه آقامحمد اومدن بیمارستان باچشمای گرد شده به شیوا نگاه کردم -اومدن بیمارستان؟! -آره -ای وای، باز خوبه قبلا به محمد گفته بودم نیاد -البته خودمم پشت تلفن قشنگ سر حامد بیچاره غر زدم -ای بابا، بریم، بریم ببینیم چیکارمون دارن -هیچ بابا گفتن میخوان مارو ببینن -آخه اینجا؟ تواین اوضاع! -حالا بذاربریم، منتظرن همراه شیوا سمت حیاط رفتیم، نگاهی به اطراف کردم، محمد و آقاحامدو امین رو دیدم، ای وای امین رو هم که اورده بودن! ایناچرا مراقب نیستن آخهه فقط بلدن مارو حرص بدن! نگاهی به شیوا انداختم که داشت با بغض به آقا حامد و امین نگاه میکرد، یه لحظه دلم به حالش سوخت، زدم رو شونه‌ش و جلوتراز خوش رفتم سمتشون، همینکه بهشون رسیدیم باهاشون سلام احوال پرسی کردیم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهمو بینشون ردوبدل کردم و گفتم: -حالا حتما باید میومدین؟ محمد: -ناراحتی برگردیم تک خنده ای زدم وگفتم: -منظورم این نیست، آخه مگه نمیبینید اوضاع اینجارو؟ میترسیم شماهاهم زبونم لال مریض بشید شیوا: -فاطمه راست میگه، کلی بیمار کرونایی اینجان، وضع خیلی داغونه امین: -مامان من خودم اصرار کردم بیایم شیوا: -قربونت برم پسرم، اینجا خطرناکه عزیزم امین: -خب... خب دلم واست تنگ شده بود مامان جون شیوا: -الهی دورت بگردم منم دلم واست تنگ شده بود حامد: -الان دلت فقط واسه پسرت تنگ شده؟ چهارتایی زدیم زیرخنده، آقاحامد و شیوا همراه امین روی یکی از نیمکت‌ها نشستن من و محمد هم روی یه نیمکت دیگه نشستیم محمد: معلومه خیلی خسته ای ها -چطور؟ -ازسیاهی زیر چشمات، نمیخوابی آره؟ -چندشبه خواب نداریم محمد، تا چشم رو هم میذاریم کلی بیمارکرونایی میارن بیمارستان، البته منتی هم نیس،چون ما خودمون میخوایم به مردم خدمت کنیم، ولی میدونی چیه، امروز دونفر از بیمارامون که خوب شدن رو مرخص کردیم، اینقدر خوشحالم که نگو -واقعا؟ خداروشکر، ایشالله سلامتی بقیه بیمارا -ایشالله، خب... از شما چه خبر؟ مگه نگفتم دوباره پاتو نذاری بیمارستان؟ -هعیییی، دل بیقرارم دووم نیوورد -ببین دوباره فاز شاعری نگیرها خندید وگفت: -واقعا راست میگم، خب دلم تنگ شده بود دیگه، بعدشم، ازاین به بعدم کلی کارداریم دیگه معلوم نیس کی بیام دوباره ببینمت -دکتر از ماموریتش برگشت؟ -آره خداروشکر، الان با وجود دکتر خیالمون راحته -ایشالله موفق باشید، ما که چشم و امیدمون فقط به شماهاست -نفرمایید بانو، فعلا شماها جلوتر زدین عده‌ای از بیمارا زیر دستتون خوب شدن آهی از سینه بیرون دادم -ولی متاسفانه بازهم کلی فوتی داریم -ما تموم سعیمونو میکنیم تا واکسنشو بسازیم، خدا هم کمکمون میکنه نگران نباش سرمو تاییدوار تکون دادم، محمد راست میگفت، تا خدا هست، غم چرا؟ نگرانی چرا؟ اون به داد دل همه ما می‌رسه 🍃شیوا ازوقتی امین کنارم نشست بدون هیچ حرفی به بازوم تکیه داده بود، هرچقدرم بهش میگفتم زیاد نزدیکم نشه گوش نمی‌داد، دلم کلی براش سوخت، امین حق داره اینقدر دلتنگ باشه، بلاخره سه‌ماهه منو ندیده حامد:-خیلی دلش واست تنگ شده بود، نمیخواستم بییارمش ولی... نمیتونستم نه بیارم، البته بگم ها، ناگفته نماند منم میخواستم بیام دیدنت -ممنون که اومدی حامد، ولی منم نگرانم، توروخدا دیگه نیاید اینجا، میترسم شماها هم مریض بشید -میدونم نگرانی عزیزم، چشم، البته قول نمیدم سعیمو میکنم -پس بیشتر سعی کن دستشو گذاشت رو چشم راستش وگفت: -چشم بانو نگاهم سمت فاطمه و محمد که کشیده شد، آهی از سینه بیرون دادم حامد: -چیزی شده؟ -به این دوتا نگاه کن، دلم به حالشون میسوزه -چرا؟ -بیچاره ها، تازه اولای زندگی مشترکشون بود، کرونا این دوتا رو ازهم جداکرد -آره، منم دلم به حالشون میسوزه،ایشالله همه چی به حالت اول برگرده -ایشالله، ما که چیز دیگه ای ازخدا نمیخوایم، راستی... خبری از احسان نشد؟ حامد: -هعیی، چی بگم والا، انگار به کل ما رو فراموش کرده، هرهفته فقط یکی دوبار زنگ میزنه اونم درحد چنددقیقه، واقعا نمیفهمم معنی این کارهاشو -چرا ازش نمیپرسید دقیقا چی میخواد؟ چرا این رفتارهارو میکنه؟ -ازش پرسیدیم، چندین بار هم پرسیدیم، اما همش بهمون میگه من دوست دارم تنهایی زندگی کنم، میخوام با رفیقام باشم، اصلا یه فازی برداشته واسه خودش، حتی دانشگاهشو هم ول کرده -خیلی نگرانشم حامد، نکنه کار دست خودش بده -نمیدونم والا، الان بیشتراز سه‌ماهه رفته شمال اما نمیدونیم دقیقا کجای شماله، بابا گفت اگه احسان برگرده حق نداره پاشو بذاره توخونه -ای وای حامد نگاهی به ساعتش انداخت وگفت: -ساعت9شب شد، بهتره برگردیم شماها هم برید به کارتون برسید -خوشحال شدم که اومدی، دلتنگیم رفع شد -عههه، تاالان که هی میگفتی چرا اومدی -خب... ای بابا حالا تو دیگه گیر نده به اون حرفم خندید و باهم سمت محمد و فاطمه رفتیم -محمد پاشو بریم دیگه دل بکن محمد: -الان بریم؟ زود نیست؟ من و حامد نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم فاطمه: -آره محمد جان دیگه برگردین بیشتر بمونید خطرداره
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۳ و ۱۴ 🍃فاطمه بعداز رفتنشون من و شیوا هم برگشتیم تو ساختمون. . ساعت8:35صبح بود و من با خستگی تمام، توی سالن قدم برمیداشتم که یهو دیدم شیوا سریع سمتم اومد و مقابلم ایستاد -چیشده شیوا؟! بغض کرد وگفت: -ماهور، به کرونا مبتلاشده ترس عین خوره افتاد به جونم -راست میگی؟ آخه اون که دیشب حالش خوب بود! -داشت با یکی از پرستارا حرف می‌زد، یهو افتاد غش کرد، ازش تست گرفتن،فهمیدن کرونا گرفته -ا... الان حالش چطوره؟ سرشو باناراحتی تاییدوارتکون دادوگفت: -ده درصد ریه هاش درگیره اشک از چشمام سرازیر شد، خواستم سمت اتاق مراقبت های ویژه برم که شیوا نذاشت و دستمو گرفت -کجا میری؟ -میرم ببینم حالش چطوره -نمیشه فاطمه، بیهوشه هنوز -اگه اتفاقی واسش بیفته... پرید وسط حرفم وگفت: -زبونتو گازبگیر عه، ایشالله خوب میشه، جای این حرفا دعا کن براش -به خونوادش که خبر ندادین؟ -نه، ولی مادرش تازه داشت بهش زنگ میزد، جواب ندادیم چون شک می‌کرد -خوب کاری کردین همون لحظه دیدیم یه آقایی که داشت پشت سرهم سرفه می‌کرد همراه یه خانمی اومد بیمارستان -این پنجمین بیمار امروزه نگاهی به شیوا انداختم وگفتم: -از همراهش هم تست بگیرید، امکان داره اونم مبتلاباشه -از آقاهه معلومه اوضاعش داغونه، خدابخیر بگذرونه -خب توام، برو به کارت برس ایستادی اینجا که چی -حالاتوچرا قاطی میکنی، باشه رفتم. با قدم های بلند سمت یه اتاق دیگه رفت، منم رفتم تا به بیمارم برسم 🍃محمد وارد سالن آزمایشگاه که شدم همه بلندشدن و سلام کردن من هم رفتم جلو و بابقیه دست دادم -دکترنیومد؟ کامران: -نه داداش، دکتر از صبح مارواینجا کاشته گفته تانیومده به نمونه خون ها دست نزنیم، حالاهم ما داریم گل یا پوچ بازی میکنیم تک خنده ای زدم -آخه گل یاپوچ؟! سهراب: -کامران، بسه برادرمن ، این فک مبارکت خسته نشد، ازوقتی اومدی ور ور ور مشغول حرف زدنی بسه دیگه! کامران:- اصلا من دوست دارم حرف بزنم، آیا به تو ربطی داره؟ سهراب چشم غره‌ای نثارش کرد و عینک مخصوصشو گذاشت رو چشماش سهراب: -ازمن گفتن بود، دکتربیاد ببینه هیچ کاری نمیکنی روزگارت با کرام الکاتبینه همون لحظه دکتر وارد شدو همزمان سلام کردیم دکتر: -سلام سلام، بشینید به کارهاتون برسید بادیدن من و کامران سمتمون اومد و روبه رومون ایستاد دکتر: -شما دونفر چرا نرفتین سرکارتون؟ -ببخشید دکتر، من تازه اومدم، الان میرم لباسامو عوض میکنم میام دکتر رو کرد سمت کامران -و شما؟ کامران: -امممم... ااااممم... آها سهراب گفت برم واسش چای بیارم، از اونجایی که چای آماده نیس من میرم سرکار بعد عین جت رفت پشت میز کارش نشست، نگاهی به سهراب کردم که دهنش اندازه غارعلیصدر بازمونده بود، بقیه هم بزور جلوی خندشونو گرفته بودن، منم ازاونجایی که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم سریع سمت اتاق رفتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۵ و ۱۶ 🍃فاطمه دارو رو به سرم تزریق کردم و نگاهی به ماهور که غرق خواب بود انداختم، دلم به حالش می‌سوخت،الان سه روزه همینجوری روتخت درازکشیده،البته چندین بار بیدارشد و کلی غر زد،ولی همش براش دعامیکردم و ازخدا میخواستم حالش خوب بشه، نه فقط ماهور بلکه همه‌ی بیمارا. خواستم ازاتاق برم بیرون که دیدم ماهور داره تکون میخوره، بهش زل زدم که همون موقع چشماشو بازکردو به اطراف نگاه کرد، خوشحال شدم ازاینکه چشم هاشو باز کرده بود -سلام تنبل خانم سرشو چرخوند و نگاهشو به من دوخت، باصدای آرومی سلام کرد: ماهور: -خسته شدم فاطمه... آخه تا کِی باید اینجوری ولو باشم -توروخدا باز شروع نکن عزیزم، یخورده تحمل کن -چطوری آروم باشم فاطمه؟ الان من باید بالای سر بیمارا باشم ، تو که درکم نمیکنی -خیلی هم خوب درکت میکنم، به جای این حرفا سعی کن زودتر حالت خوب بشه، اینقدرهم آیه یأس نخون -توکه میگی ده درصد ریه هام درگیره -آره ولی خوب میشی فهمیدی؟ اونقدرام اوضاعت خطرناک نیست -اگه خوب نشدم چی؟ چپ چپ بهش نگاه کردم -ماهور! توکه این حرفارو میزنی پس از بیمارا چه توقعی داری؟ حالامیفهمم چرا آمار فوتیمون داشت می‌رفت بالا -آهای، بیخودی گردن من نندازها، من مسئولیتی نمیپذیرم ماسک اکسیژن رو ازدستش کشیدم و گذاشتم روصورتش -بسه دیگه، مخمو خوردی بگیربخواب، به نفعته زودتر خوب بشی فهمیدی؟ پوکرفیس نگام کرد -بخدا حال تو خوبه فقط داری ادا درمیاری، من برم به کارم برسم، فعلا از اتاق خارج شدم و همونطور که پرونده‌ی تو دستمو چک می‌کردم تو راهرو قدم برداشتم، با برخورد یک نفربه من پرونده از دستم افتاد، سرمو بالاگرفتم و بادیدن شیوا چپ چپ بهش نگاه کردم -حواست کجاست؟ شیوا: -تو کلتو عین غاز کردی تو پرونده الانم طلبکاری؟ پرونده رو از رو زمین برداشتم و نگاهمو بهش دادم -پیش ماهوربودی؟ -آره -حالش چطوره؟ -تواین اوضاع چطورباید باشه؟ همش داره غرمیزنه تک خنده‌ای زدوگفت: -تو که اینو میشناسی، توهر موقعیتی غر میزنه -آره راست میگی، ولی میدونی چیه؟ دلم خیلی به حالش میسوزه، قیافش خیلی مظلوم بود -نگران نباش انشالله خوب میشه، بعدکه برگرده پیشمون کلی دلقک بازی درمیاره آخرشم بهمون میگه دلقک مفت گیر اوردین؟ -دقیقا، تیکه کلامش همیشه همینه دوتایی خندیدیم -راستی، تازه مادرجون بهم زنگ زد، گفت صددفعه بهت زنگ زده جواب ندادی -گوشیم تو اتاقه چک نکردم -خسته نباشی، اومدیم و آقامحمد زنگ زده باشه، بدبخت نگران میشه -آخه گذاشتم توشارژ، حالا مادرجون چیکارم داشت؟ -میخواست احوالتو بپرسه و اینا بهم گفت سلامشو بهت برسونم -حتما بعدا بهش زنگ میزنم، برم این پرونده رو نشون دکتربدم -برو عزیزم ازکنارش ردشدم و سمت اتاق دکتررفتم 🍃محمد با پیاده شدن از ماشین، سمت خونه رفتم و زنگ رو زدم، چند لحظه بعد در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط که گذشتم همینکه میخواستم در ورودی رو باز کنم، مامان الکل به دست کنار در ظاهرشد -سلام مامان جان -سلام پسرم خوبی مادر؟ -قربونتون برم خوبم شکر -خب، دستاتو بیارجلو -من تازه الکل زدم -حالا کارازمحکم کاری عیب نمیکنه، بیار جلو دستاتو -عجبببب دستامو جلو گرفتم و مامان به دستام الکل زد، بعد الکل رو گرفت بالا و به لباسام هم زد -عه عه، چیکار میکنی مامان، نکن -بچرخ ببینم -مامان مگه من ویروسم؟ این چه کاریه آخه -نق نزن بچرخ همونطور که داشتم میچرخیدم همزمان گفتم: عجب گیری کردیم ها، مگه ویروس کروناام؟ -خب حالا بیاداخل -حوله دارین؟ -حوله برای چی؟! -والا به کمک شما باالکل دوش گرفتیم -بیا داخل اینقدر حرف نزن سرمو به دوجهت تکون دادم و تک خنده ای زدم -ولی مامان جان دیگه نگفتن تااین حد کرونا رو جدی بگیرید -هرچی بیشتر جدی بگیریم بهتره -بله بله شما درست می‌فرمایید وارد پذیرایی شدم.
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۷ و ۱۸ 🍃فاطمه دکتر:-خوشبختانه حال خانم خرسند هم خوب شده، ازفردا هم لطفا دوباره سر کارتون برگردین یهو ماهور از جا پریدوباذوق گفت: -خدا وکیلی راست میگین آقای دکتر؟ خداروشککککر لبخندی به روی ماهور زدم وگفتم: -خداروشکربهتر شدی ماهورجان شیوا: بله خداشکر، البته از فردا باید به جای هممون کارکنه ماهور:-عه،بدجنس، دلت میاد؟ سه تایی خندیدیم -خیلی خب ما میریم ماهور جان، تو هم استراحت کن ماهور: -والا با این خبر دیگه حتی خوابم نمیبره، یه هفتس اینجا دراز کشیدم شیوا: -ولی به نفعته بخوابی، چون از فردا خواب نداری ماهور: -خیلی خب توهم، ازالان داره واسم خط و نشون میکشه شیواخندیدوگفت: -شوخی کردم عزیزم، هیچی مهمتراز سلامتیت نیست ماهورلبخندی زد و رو تخت دراز کشید، من و شیوا هم اتاق رو ترک کردیم و سمت حیاط رفتیم تا کمی استراحت کنیم شیوا: -خداروشکر ماهور حالش خوب شد، خدا میدونه چقدر نگرانش بودم -آره خدارو صدهزار مرتبه شکر، ایشالله همه بیمارامون خوب بشن -ایشالله شیوا سرشو انداخت پایین و بالحن غمگینی گفت: -فاطمه، خیلی دلم واسه خونوادم تنگ شده، مامانم، بابام، حامد، امین، مادر جون، آقاجون، همه، دلم واسه همه تنگ شده، این بیماری لعنتی همه رو از هم جدا کرد، ما رو از خونوادمون جدا کرد، دلم میخواد برای یه دقیقه، همه چی برگرده به حالت اول، دوباره همه خونواده ها کنارهم جمع بشن، بدون هیچ غمی، فقط برای یه لحظه دستی رو شونه‌اش کشیدم -غمت نباشه شیواجان، ایشالله همه اینا تموم میشه و یه خاطره میمونه -منظورت خاطره‌ی بده؟ -حالا چه خوب چه بد، مهم اینکه تا آخر عمرمون اوضاع همینجوری نمی‌مونه، منکه دلم روشنه -خدا از دهنت بشنوه، من که آرزویی جز این ندارم، فقط دلم میخواد همه خوشحال باشن، همه آدمای این دنیا، بدون دوری از خونواده‌هاشون -ایشالله. 🍃شیوا روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم به بیمارها برسم. همینکه چشم رو هم گذاشتم، گوشیم زنگ خورد، گوشیمو برداشتم و با دیدن اسم حامد، رو تخت نشستم و تماس زد برقرار کردم -سلام حامد جان -سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون عزیزم، توخوبی؟ امین خوبه؟ -شکر هردومون خوبیم، میگم شیواجان، مامان زیاد حالش خوب نیس، عصرکه از مغازه برگشت بی حاله، الانم که سردرد گرفته نمیدونم چشه نگرانشم با نگرانی پرسیدم: -سرفه هم میکنه؟ -آره یخورده -بیارش بیمارستان ازش تست بگیریم، ایشالله چیزی نیس -خیلی خب، الان بیایم؟ -آره همین الان، منتظرم -باشه، تانیم ساعت دیگه میایم، فعلا تماس قطع شد و من باعجله اتاق رو ترک کردم. تو سالن قدم برمیداشتم و چشم می‌چرخوندم تا فاطمه رو پیدا کنم، خیلی نگران بودم، همش خداخدا می‌کردم مادرجون به کرونا مبتلا نشده باشه. بادیدن فاطمه سریع سمتش رفتم و صداش زدم، سمتم برگشت و نگام کرد -جانم؟! -حامد زنگ زد، گفت مادرجون حالش بده، الانم دارن میان بیمارستان فاطمه با تعجب و نگرانی که در چشماش دیده میشدن نگاهم کردوپرسید: -حالش خیلی بده؟ -میگه بی حال و تب داره، هرازگاهی هم سرفه می‌کنه -ای وای، خیلی خب باشه من منتظرشون میمونم -اومدن صدام کن، من تو اتاق پرستارا هستم -باشه برو وارد اتاق پرستارا شدم و سمت پنجره رفتم، بازش کردم و پرده هارو زدم، ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم، جای ماسک بدجوری می‌سوخت، گوشیمو از جیبم دراوردم و وارد برنامه‌ی دوربین شدم، با دیدن قیافم پوکرفیس لبمو کج کردم و از برنامه خارج شدم بعدشم برگشتم و رو تخت دراز کشیدم، خیلی خسته بودم. میشه گفت تقریبا دوروزه نخوابیدم اینقدرکه سرمون شلوغ شده بود، تازگیا روزهامون تکراری شده بودن، پراز استرس، اضطراب، ترس، نگرانی، بخاطر کرونا متاسفانه دیروز یکی از پرستارامون فوت کرد، و این نگرانی مارو دوچندان کرده بود، اما تنها قوت قلبمون فقط خدا بود که بهمون آرامش می‌بخشید 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱۹ و ۲۰ 🍃فاطمه نیم ساعتی میشد که تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و چشم به در ورودی منتظر آقاحامد و مادرجون بودم، دلم بی تاب بود و نگران، همش می‌ترسیدم حدسم درست باشه و زبونم لال مادرجون هم کروناگرفته باشه؛ باصدای شیوا به عقب برگشتم روبه روم ایستاد وگفت: -مادرجون وحامد نیومدن؟ -نه نیومدن -خیلی نگرانم، گفتم بیام تو حیاط منتظرشون بمونم -آره، منم نگران مادرجون هستم همون لحظه شیوا چشماش گردشدن و گفت: عه عه، اومدن برگشتم و ماشین آقاحامد رو دیدم، سمت ماشین رفتیم و در سمت کمک راننده رو بازکردیم و به مادرجون کمک کردیم تا از ماشین پیاده بشه، باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم و من مادرجون رو بردم تا ازش تست بگیرن. بعداز گرفتن تست متاسفانه حدسمون درست دراومد و فهمیدیم مادرجون به کرونا مبتلاشده و پنج درصد ریه هاش درگیرشده بودن 🍃شیوا سَرِ مادرجون رو نوازش کردم اونم لبخندی زدوگفت: -خیلی دلم واسه شمادوتا تنگ شده بود فاطمه: -قربونتون برم، ما هم خیلی دلمون واسه شماهاتنگ شده، ولی خب چه کنیم -مادرجون، حامد و آقامحمد که میگفتن شما خیلی مواظب بودین تا کسی کرونا نگیره فاطمه: -دقیقا، میگفتن شماهمیشه دست به الکل بودین و سرتاپاشونو پراز الکل می‌کردین مادرجون: -آها، پس منو سوژه کرده بودن آره؟ دوتایی خندیدیم -نه قربونتون برم همچین منظوری نداشتیم تک خنده ای زدوگفت: -میدونم عزیزم، راستش امروز رفتم مغازه، یه نفر همش سرفه میکرد، ماسک هم نزده بود، منم کنارش ایستاده بودم، فکرکنم بخاطراون کروناگرفتم فاطمه: -موندم چرا بعضیا کرونا رو جدی نمیگیرن؟ نگاه کن توروخدا الان بخاطر همون آدما چندنفرکروناگرفتن، یکیشون هم مادرجون مادرجون: -حالامن کِی مرخص میشم؟ -فعلاتا یک هفته مهمون ماهستی مادرجون: -اوووو چه خبره مادر، من فردا برمیگردم خونه فاطمه: -به همین زودیا ازما خسته شدی مادرجون؟ مادرجون: -نه عزیزم، ولی من باید برم نمیتونم که اینجا یه هفته بمونم -ولی باید اینجابمونید، بیمارستان عمرا اجازه بده شما از اینجا برید فاطمه: -دقیقا، حالاشمایه هفته مارو تحمل کنید بعد که انشاالله حالتون خوب شد برمیگردین خونه مادرجون تک خنده ای زد و سرشو تکون داد مادرجون: -ای از دست شمادوتا -فاطمه جان بریم که مادرجون استراحت کنه فاطمه: -بریم بعد دوتایی ازاتاق خارج شدیم 🍃حامد چایی رو ریختم تو فنجان و چندتا بیسکوییت هم کنارش گذاشتم و برگشتم تو سالن تا تدریسمو ادامه بدم. همینکه رسیدم به سالن دیدم امین پشت لپ تاپم نشسته و داره با دکمه های لپ تاپم بازی می‌کنه، عین جت سمتش رفتم و لپ تاپ رو برداشتم و به مانیتور چشم دوختم، یا ابلفضلللل! اینا چیه تو گروه درسی فرستادی بچه‌ی... لااله الا الله با حرص گفتم: -امـیـــــــــن سریع از جاش بلند شد و بدوبدو از پله ها رفت بالا، باصدای بلندگفتم: مگراینکه به مادرت نگفتم وایساااا نشستم رو مبل و نگاهی به لپ تاپم انداختم، امین چندتا اموجی فرستاده بود تو گروه و دانش آموزا هرکدومشون شکلک تعجب فرستاده بود، تازش هم یکی از دانش آموزا پیام داده: -آقا حالتون خوبه؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فورا پیام هارو پاک کردم و اول سلام کردم و بعد لیست حضور غیاب رو فرستادم. چند دقیقه ای گذشت که زنگ خونمون به صدا دراومد، سمت آیفون رفتم و تصویر فردی که ماسک زده بود رو پشت آیفون دیدم -بفرمایید؟ ماسکشو که دادپایین، با دیدن احسان تعجب کردم -حامد دررو بازکن سردمههه -به به، چه عجب آفتاب از کدوم ور طلوع کرده شمارو زبارت کردیم -حامد تیکه نپرون سرده -خیلی خب بیا داخل، ولی حقت بود میذاشتم اون بیرون میموندی تادرس عبرت شه به جای اینکه سه ماه بااون دوستات تو شهر غریب میموندی میومدی پیش خونوادت دررو باز کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش، سمت در ورودی رفتم و بازش کردم، چند لحظه گذشت و احسان جلوی در نمایان شد، همینکه چشمش به من افتاد پرید بغلم -سلام دادااااش -علیک سلام، بیاداخل وارد شد...
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۱ و ۲۲ 🍃حامد احسان: -بابا هیچوقت به من حق انتخاب نداد، حامد من بیست و چهارسالمه، مگه بچه‌م؟ خودم میتونم گلیممو از آب بکشم بیرون، میخوام روپاهای خودم وایسم -اینطوری آخه احسان؟ درس و دانشگاهتو دیگه چرا ول کردی؟ اینجاکه دانشگاه قبول نشدی، بابا تورو فرستاد رشت به امید اینکه اونجا درستو ادامه بدی خیر سرت دکتری، مهندسی چیزی بشی، نه بری اونجا فقط برای عشق و حال، اینطوری میخوای روپاهای خودت وایسی آره؟ دانشگاه هم که دیگه راهت نمیدن میخوای چه غلطی بکنی؟ -بسه دیگه حامد اینقدر به من سرکوفت نزن -من که میدونم دردت چیه، دردت اون دختره‌س -اون دختره اسم داره حامد -باورکن اینقدر که داری خودتو واسش میکشی اون به فکرتو نیس، بابا اونو از ذهنت بیرون کن، دوستت نداشت چرا قبول نمیکنی؟ -بابا اگه مخالفت نمیکرد نازنین هم ترکم نمی‌کرد که بره بااون پسره‌ی مفنگی ازدواج کنه. -بابامخالفت کرد چون اون دختره‌ی مغرور مناسب تونبود احسان، اصلا مناسب خونوادمون نبود، همه فکرش فقط پول بوده فقط پول همین بی هیچ حرفی سرشو انداخت پایین ،نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش نشستم، دستشو گرفتم وگفتم: -بسه از بس اینقدر خودتو اذیت کردی، تو خودت هم خوب میدونی نازنین دوستت نداشت تو رو بازیچه‌ی خودش کرده بود، چرا نمیخوای به خودت بیای، آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی احسان؟ توکه اینجوری نبودی، سرت همیشه تو دَرست بوده، چرا اینقدر تغییر کردی پسر؟واسه اون دختره‌ی نامرد آخه؟ به جای این کارها رو پاهای خودت وایسا از اول شروع کن، اینجوری بخوای زندگی کنی آخرو عاقبت نداره زدم رو شونه‌ش و بعد رفتم سرجام پشت لپ تاپم نشستم و برای عوض کردن بحث گفتم: -حالا چطور شد برگشتی تهران؟ باصدای بغض دارش گفت: -محمدبهم گفت... مامان کروناگرفته، میخوام برم دیدنش -آره، ولی شیواگفت حالش خوب میشه جای نگرانی نیست، بعدشم اجازه نمیدن کسی بره ملاقات بیمار -واقعا؟ -آره، ولی شنبه مرخص میشه میتونی بری خونه ببینیش -من برنمیگردم خونه -چرا اونوقت؟ -روم نمیشه -تو بی جا میکنی -بخوامم برگردم بابام دیگه اجازه نمیده -من و محمد باهاش حرف میزنیم، فقط امیدوارم واقعا از خرشیطون پایین اومده باشی -من دیگه هیچ رفیقی ندارم حامد، دیگه کسیو نمیشناسم، اینقدر بهم سرکوفت نزن -چیشد؟ رفاقتتون شکرآب شد؟ -نه، اصلاولش کن دیگه نمیخوام راجع‌ بهشون صحبت کنم -خیلی خب، نمیخوای استراحت کنی؟ -چرا، خستمه -اتاق مهمان رو که میدونی کجاست؟ برو استراحت کن تایه فکری به حالت بکنم -راستی امین کجاست؟ -تواتاقش داره آتیش میسوزونه تک خنده ای زد و بلندشدورفت، نگران بهش چشم دوختم، نمیدونم چرا ولی هنوز نگرانش بودم 🍃محمد به ساعتم نگاهی انداختم، ۸:۳۰ شب رو نشون میداد، باشنیدن صدای زنگ گوشیم چشم از ساعت برداشتم و تماس رو برقرار کردم -جانم حامد؟ -سلام محمد خوبی؟ -سلام داداش، ممنون تو خوبی؟ امین چطوره؟ -شکر هردومون خوبیم -راستی احسان اومد پیش تو؟ -آره، الانم عین جغد به من زل زده -آها، بهش سلام برسون -باشه سلامت باشی، حالا احوالپرسی رو بیخیال کارمهمتری داریم -باز احسان چه آتیشی سوزونده؟ -هیچی فعلا صدای غرزدن احسان از پشت تلفن اومد: مگه جنایت کار گیراوردین عه حامد: -صدرحمت به جنایت کار، خب داشتم میگفتم... امشب بریم خونه بابا باهاش حرف بزنیم بلکه فرجی شد اینو راه داد خونه -حامد! آخه امشب وقتشه برادرمن؟ ازیه طرف بابا ازدست احسان به اندازه کافی عصبانی هست، ازیه طرف دیگه مامان پیشش نیست و کروناگرفته، باباهم ناراحته، امشب بریم سه تاییمونو میندازه بیرون -خودمم میدونم، ولی امشب چه بخوابیم چه نخوایم باید بریم چون بابا تنهاست -هوففف، من دیگه نمیدونم چی بگم، فقط از واکنش بابا میترسم -منم نگرانم، ساعت ده و نیم اونجا باش -خیلی خب باشه فعلا تماس رو قطع کردم و به خیابون روبه روم چشم دوختم، خدا امشبو بخیر کنه. . رسیدم خونه و اول رفتم یه دوش گرفتم و بعداز عوض کردن لباس هام، سمت خونه آقاجون حرکت کردم. بیست دقیقه بعد رسیدم و زنگ خونه رو زدم، دربازشد و وارد خونه شدم.دستگیره‌‌ی در رو گرفتم تا در رو بازکنم اما در توسط بابا بازشد -عه، سلام آقاجون -سلام پسرم خوش اومدی، بیا داخل هواسرده لبخندی به روش زدم و هردو وارد شدیم. . دستامو به هم قفل کرده بودم تا موضوع برگشتن احسان رو با آقاجون درمیون بذارم، نمیدونستم چه واکنشی قراره به اما امیدوارم عصبانی نشه.
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۳ و ۲۴ 🍃محمد با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم تا آلارمشو خاموش کنم، همینکه گوشیمو روشنش کردم دیدم از طرف فاطمه پیغام صوتی اومده، لبخندی زدم و آلارم رو خاموشش کردم . و بعد پیغام صوتی رو گوش دادم: -«دوست داشتم الان کنارت می‌بودم و به چشمات نگاه می‌کردم و اولین نفری باشم که بهت تولدتو تبریک بگم، اما میدونی چیه؟ بااینکه کنارت نیستم اما از همینجا بهت میگم محمدجان، مرد زندگی من، اونجایی فهمیدم از خودم بیشتر دوستت دارم که وقتی ناراحت میشی، خودم بیشتر ناراحت میشم. وقتی حتی یه ثانیه ازم دور میشی، دلم تنگ میشه. وقتی باهات حرف نمیزنم، احساس تنهایی میکنم. وقتی که فقط صدایِ تورو میشنوم آروم میشم، تولدت مبارک بهترین مرد زندگی من.الان که دارم فکرشو می‌کنم به امید خدا سال دیگه اگه ازدست این این بیماری راحت شدیم، یه جشن بزرگی واست ترتیب میدم که یه خاطره‌ی قشنگ به یاد بمونه، البته گفته باشم ها خودت هم باید برام تولد بگیری، کادوهای قشنگ و کیک شکلاتی بزرگ هم یادت نره دستت دردنکنه،خب دیگه من مزاحم نمیشم خدافظ» به حرف های آخرش تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم،چقدر خوب بود که یک نفر اول صبح حالتو خوب کنه، در همه حال، هرجا که باشه و بهت فکر میکنه، حالاکه فکرشو میکنم منم یادم نبود امروز تولدمه، آهی از سینه بیرون دادم، منم چقدر دلتنگشم، یک ماه می‌شد که بخاطر آزمایشگاه نرفتم بیمارستان تا از نزدیک ببینمش. وارد مخاطبین گوشیم شدم و به فاطمه زنگ زدم، چندتا بوق خورد اما جواب نداد، دوباره بهش زنگ زدم ولی بازم جواب نداد، باخودم گفتم شاید سرش شلوغ باشه. از تختم پایین اومدم و از اتاق رفتم بیرون و بلافاصله سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم. . باحوله مشغول خشک کردن موهام بودم که با صدای زنگ گوشیم سمت میز شیرجه زدم و با دیدن اسم فاطمه گل از گلم شکفت و تماس رو برقرارکردم فاطمه: -سلااااام آقااااا صبحتون بخیر، چطوری؟ -سلام عزیزدلم ممنون توخوبی؟ -شکر خوبم، راستی بازم تولدت مبارک -ممنون عزیزم، اگه بدونی با ویسی که واسم فرستادی اول صبحی چقدر انرژی گرفتم -آخیییی، پس سعیمو میکنم ازاین به بعد صبح واست ویس بفرستم تا باصدای قشنگم حالت خوب بشه چطوره؟ خندیدم و گفتم: -عالیییی، حتما همین کار رو بکن -چــــشم -خب خانم خانما چه خبر؟ -خبرای تکراری همیشگی هیچی‌هم عوض نشده، ولی حال مادرشما داره خوب میشه خداروشکر، نسبت به قبل هم کمتر سرفه میکنه -واقعا؟ -بله، اصلا میخوای باهاش حرف بزنی؟ -بیداره؟ -آره داره صبحونشو میخوره، الان گوشیو میدم بهش باهاش حرف بزن چند لحظه که گذشت با صدای مامان دوباره لبخندی رو لب هام نقش بست و باهاش احوالپرسی کردم و قضیه‌ی برگشت احسان رو هم بهش گفتم، میتونستم خوب تصورکنم که چقدر خوشحال شده بود، بعداز مکالمه تلفنی تماس رو قطع کردم و رفتم صبحونه خوردم و بعد سریع لباسامو عوض کردم و سمت آزمایشگاه رفتم 🍃حامد تو کتابخونه نشسته بودم و یکی از کتاب هامو می‌خوندم، ازاونجایی که من و شیوا علاقه خاصی به کتاب خوندن داشتیم یه کتابخونه واسه خودمون اختصاص دادیم. با شنیدن زنگ خور گوشیم، چشم از کتاب برداشتم و نگاهی به گوشیم انداختم و با شماره خالی روبه رو شدم، تماس رو برقرار کردم -بفرمایید؟ -سلام، آقای حامد رضایی؟ -بله خودم هستم، بفرمایید! -من سروان خسروی هستم، لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم: -اداره آگاهی؟! ببخشید اتفاقی افتاده؟ ! -آقای احسان رضایی برادرتون هستن؟ استرس تموم وجودمو گرفت -ب... بله برادرم هستن -ایشون به دلیل ایجاد مزاحمت دستگیر شدن -مزاحمت؟! مطمئنید؟ -لطفا به اداره آگاهی تشریف بیارید -بله چشم چشم تماس رو قطع کردم و نفس حبس کشیدمو بیرون دادم، خدا به خیر بگذرونه، وای احسان ازدست تو سریع بلندشدم و رفتم تو اتاقم، بعداز عوض کردن لباس هام و لباس های امین، سوار ماشینم شدم و سمت خونه آقاجون رفتم و به یه بهانه ای امین رو گذاشتم پیش آقاجون و سمت اداره آگاهی حرکت کردم . داشتم سمت اتاق جناب سروان می‌رفتم که با دیدن نازنین و شوهرش، متعجب سرجام ایستادم و بهشون زل زدم، پس حدسی که زده بودم درست بود نازنین که متوجه اومدن من شد، درِ گوش اریا که شوهرش بود یه چیزی گفت و اریامستقیم سمتم اومد و با زخمی که تو پیشونیش نمایان بود به من توپید:
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۵ و ۲۶ فقط خدا می‌دونست که اگه آقاجون می‌فهمید احسان الان اداره آگاهیه ممکن بود چه واکنشی نشون بده، آبروی خونوادمون برای آقاجون خیلی مهمه حتی یک بارهم نشده بود که پای هیچکدوممون به آگاهی باز بشه. روبروی احسان قرار گرفتم و به کبودی روی چشم چپش که خودنمایی می‌کرد دقیق نگاه کردم و سرمو به دوجهت تکون دادم و گفتم: -حقت بود بلایی بدتر سرت بیاد، فقط یک روز تنهات گذاشتم احسان روشو ازمن برگردوند و بدون حرفی سرشو انداخت پایین. به سروان خسروی نگاه کردم که گفت: -ایشون بخاطر ایجاد مزاحمت و ضرب شتم باآقای محمودی(اریا) دستگیرشدن، فقط هم با گرفتن رضایت آزاد میشن احسان با دست های مشت شده و اخم هایی که رو پیشونیش داده بود گفت: -کدوم ضرب و شتم جناب سروان؟ مگه این کبودی به این بزرگی رو نمیبینید؟مرتیکه زده کل ویترین صورتمو اورده پایین الان به من میگن ضرب و شتم کردم سروان خسروی اخمی کرد و گفت: -فعلا تا ایشون رضایت ندن، شما امشب مهمون ما هستین نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -فرصت بدین رضایتشونو بگیرم احسان بلند شد و روبه روی من ایستاد و گفت: -حامد، بخدا اگه بری منت این یارو رو بکشی دیگه باهات حرف نمیزنم با عصبانیت پرخاش کردم: -احسان اگه یه بار دیگه حرف بزنی دندوناتو تو دهنت خورد می‌کنم ها زیر لب لا اله الا اللهی گفتم و اتاقو ترک کردم. به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم، به اطرافم نگاهی انداختم و اریا و نازنین رو دیدم و سمتشون قدم برداشتم. روبه روی اریا ایستادم و گفتم: -باید باشما خصوصی حرف بزنم نازنین اومد جلوتروگفت: -ما حرف خصوصی‌ای نداریم، امشب هم برادرتون موظفه اینجا آب خنک بخوره تا درس عبرتی بشه مزاحم نشه دستامو مشت کردم و گفتم: -ببینید من با شما حرفی ندارم فهمیدین؟ بهتره خودتونو بکشید کنار که اصلا حوصله‌ی بحث کردن با شما رو ندارم اریا نگاهی به من کردوپرسید: -حالا کارت چیه؟ -عرض میکنم به نازنین نگاه کرد و باهم هم قدم شدیم روبه‌روی اریا ایستاده بودم تا ازش بخوام رضایت بده، بااینکه اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما بخاطر احسان مجبور بودم اریا:-بهتره اول بهت بگم حتی التماسمو هم بکنی من رضایت نمیدم این داداش احمقت آزاد بشه، بذار بفهمه نازنین الان شوهر داره و دست از سرش برداره عصبی بهش زل زدم و انگشت اشاره‌مو روبه روش گرفتم وگفتم: -اولا احترامتو نگهدار و توهین نکن، ثانیاً من نیومدم التماستو بکنم و به پات بیفتم تا رضایت بدی، آره داداش احمق من حقشه چون دلشو به یه آدم نامرد باخته بود، آدمی که بازیش داد و اونو از خونوادش دورکرد، داداش من احمقه چون گول یه دختر رو خورد و به خونوادش پشت کرد، داداش من احمقه ولی هیچوقت غیرتش اجازه نمیده مزاحم دخترای مردم بشه، میدونم علت داشته که اومده سراغ نازنین خانم، یک لحظه خودتو بذار جای احسان، یه دختر با احساساتت بازی کنه و بعد ولت کنه، چه بلایی سرت میاد؟ نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: -حالاهم تصمیم گیرنده تویی، میخوای رضایت بدی بده، اگه هم نمیخوای بدی حق احسانه که یادش باشه ازاین به بعد زود به کسی دل نبنده چندثانیه بینمون سکوت برقرارشد و من پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم، خیلی عصبانی شده بودم اریا:-ببین،رضایت میدم، ولی وای به حال احسان اگه بار دیگه مزاحم بشه من میدونم و اون، یجوری بهش بفهمون نازنین شوهرداره، خونه زندگی داره بعداز کنارم رد شد و سمت اتاق جناب سروان رفت، دستمو بردم لای موهام و سرمو گرفتم بالا، بعد با قدم های بلند سمت اتاق سروان رفتم و وارد شدم. اریا رضایت داد و بعدش از اداره رفتیم بیرون. . مشغول رانندگی بودم و هراز گاهی به احسان نگاه می‌کردم که ازوقتی سوار ماشین شده، بدون حرفی به بیرون شیشه ماشین زل زده ، هم از دستش عصبانی بودم هم دلم به حالش میسوخت، سر حرف رو باز کردم و گفتم:
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۷ و ۲۸ 🍃فاطمه داشتم پرونده یکی از بیمارهارو چک می‌کردم که دیدم شیوا دوتا پرونده دیگه هم اورد گذاشت رو میز پذیرش -اینا چی‌ هستن؟ -نمیبینی؟ پروندس دیگه -چرا اوردیشون اینجا خب؟ -دارم چک میکنم، دکتر فرامرز هنوز نیومده، یکی از بیمارایی که پروندش دستمه هم خداروشکر امروز حالش بهتر شد و فردا مرخص میشه -خداروشکر، مادرجون رو معاینه کردی؟امروز خیلی سرم شلوغ بود بیمار جدید اورده بودن نتونستم برم پیشش -آره معاینش کردم، حالش بهتر شده خداروشکر، احتمالا پس فردا مرخص بشه -خوبه خداروشکر همون لحظه یه خانم با بچه در دست وارد بیمارستان شد و با گریه پرستارهارو صدا می‌زد، من و شیوا با نگرانی سمتش رفتیم -چیشده خانم؟ خانمه با گریه گفت: -دخترم، دخترم داره ازدست میره خانم پرستار، توروخدا یه کاری بکنید شیوا دستشو گذاشت رو پیشونی دختر بچه و سریع دستشو کشید و گفت: -این بچه که داغه خانم بعد سریع دختر بچه رو از دست مادرش کشید و بدو بدو سمت اتاق مراقبت های ویژه رفت -خانم شما همراهم بیا ازت تست بگیریم -پس دخترم چی؟ -دخترتون تو اتاق بخشه شما همراهم تشریف بیارید بعدازاینکه از خانمه تست گرفتم متوجه شدم مادره به کرونا مبتلا شده اما وخیم نیست. . توی سالن دنبال شیوا میگشتم تا حال دختربچه‌رو ازش بپرسم، با دیدنش سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم -چیشد؟ بچه چطوره؟ آهی از سینه بیرون داد و طوری که صداش ی‌لرزید گفت: -حالش خیلی وخیمه فاطمه، بچه اصلا نفس نمی‌کشه حتی چشماشو هم باز نمیکنه سرشو به دوجهت تکون داد -فقط خدا باید به دادش برسه -اینقدرحالش بده؟ -دارم میگم تکون هم نمی‌خوره بعد میپرسی حالش ایتقدر بده؟ -ای وای خدایا خودت به داد این بچه برس شیوا از کنارم رد شد و رفت، معلوم بود خیلی ناراحته و نگرانه، منم از این بابت نگران بودم، مگه اون بچه چند سالش بود، یه دختر شیش ساله آهی از سینه بیرون دادم و منم از بخش رفتم بیرون 🍃محمد بلاخره بعد از مدت ها، تونستیم وارد فاز اول آزمایش تست واکسن کرونا بشیم. آزمایش واکسن رو روی بعضی از حیوانات مثل میمون انجام دادیم تا مشخص بشه ایرادی در کار نباشه و اگه خوب عمل کرد، وارد فاز دو بشیم. . بعد از انجام یه سری آزمایشات، دست از کار کردن کشیدیم تا استراحت کنیم. کامران: -باز خداروشکر این میمونه آرومه و حال نداره تا روش کار انجام بدیم سهراب: -آره، وگرنه عین کامران اینور و اونور می‌پرید بااین حرفش همگی زدیم زیرخنده کامران: -هه هه، ما هم یه منبع نمک تمام نشدنی اینجا داریم ماهان: -یعنی اگه شمادوتا فقط یه ثانیه به همدیگه تیکه نپرونید جای تعجب داره کامران: -حالا من امروز آرومم این بشر نمیذاره -ای بابا، اینقدر تو سروکله‌ی هم نزنید بابا ماهان: اشکال نداره بعد دستاشو گرفت بالا وگفت: -خدایا این دوتا رو شفا نده بذار بهشون بخندیم دوباره زدیم زیر خنده. همون لحظه گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره‌ی فاطمه لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی از جام بلندشدم و از آزمایشگاه رفتمبیرون، دکمه سبز رنگ رو فشار دادم و تماس برقرار شد -به به، ببین کی زنگ زده، سلام خانم -سلام محمد جان خوبی؟ -قربونت من خوبم، تو چطوری؟ -شکر می‌گذرونیم دیگه، مزاحم کارت که نشدم؟ -نه بابا، شما هروقت زنگ بزنی من هستم، خب چه خبر -هیچی، خبرای هرروز و تکراری، زنگ زدم بهت بگم فردا مادرجون مرخص می‌شه -جان من راست میگی فاطمه؟ -بله، حالش خوب شده، فقط باید یخورده دیگه تو خونه استراحت کنه -خدایا شکرت، حتما بابا ازاین خبر خیلی خوشحال میشه -آخییی آقاجون، حتما خوشحال میشه، راستی از احسان چه خبر؟ -احسان که پیش آقاجونه، فعلا خرابکاری بار نیورده -عه محمد جان، نگو این حرفو -سابقش خرابه عزیزم -ببین، بهش میگم ها -شماکه دهن لق نبودی خانم -نیستم ولی دوست ندارم پشت سر بقیه حرف بزنی -چشم خانم معلم، دیگه تکرار نمیشه، تنبیهم نکنید خب؟ خندیدوگفت: -ای از دست تو محمد -قربون خنده هات بشم، همیشه بخند -چشم هرچی شما بگی، محمدجان صدام زدن کاری نداری؟ -عه، آخه الان چه وقت صدا کردن تو بود؟ باشه فعلا خداحافظ عزیزم، مواظب خودت باش، غذا خوب بخور، همیشه دستاتو بشور، الکل یادت نره، ماسکتو هرروز عوض کن خندید وگفت: -چشم چشم توهم مواظب خوت باش نکاتی هم که گفتی رعایت بکنم رو توهم رعایت کن -باشه خداحافظ -حداحافظ عزیزم تماس رو که قطع کردم برگشتم تو آزمایشگاه 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۲۹ و ۳۰ 🍃حامد قالب یخ رو از یخچال بیرون اوردم و چند تیکه‌ش کردم وبعد گذاشتم تو پلاستیک فریزری. برگشتم پیش احسان و پلاستیک یه رو گذاشتم رو چشمش که باصدای بلند آخ گفت -کوفت، گوشم ترکید امین: -هییین، وای عمو ترسیدم احسان: -این چه کاریه حامدددد، یخ کردم -بسه این اداها، بذار رو چشمت بلکه یخورده بهتر شد -این با یخ نمیره -فقط امشبو خدابخیرکنه -ای بابا مگه چیکار کردم چرا از کاه کوه میسازی برادرمن؟ خودم برا بابا توضیح میدم دیگه -امیدوارم به این راحتیا که تومیگی باشه با شنیدن زنگ گوشیم، حرفامون ناتموم موند. گوشیمو برداشتم و تماس رو برقرارکردم -جانم محمد؟ -سلام داداش خوبی؟ -هی بد نیستم، توچطوری؟ -خوبم ممنون، اتفاقی افتاده؟ -برات تعریف میکنم، جانم کارم داشتی؟ -آره، خواستم بگم تازه فاطمه به من زنگ زد، گفت فردا مامان رو مرخصش میکنن -جون من راست میگی محمد؟ فردا مامان مرخص میشه؟ -آره گفت حالش خوب شده -وای خداروشکررر همون لحظه احسان سمتم اومد وکنارم نشست -خب پس فردا من برم دنبالش؟ -نه داداش زحمت نکش خودم میرم، راستش... میخوام فاطمه رو هم ببینم -آخ امان از دل عاشق -عههه اذیتم نکن دیگه خندیدم و گفتم: -باشه باشه ببخشید -خب حالا نمیخوای بگی چیشده؟ -هعی داداش، اینجا یه نفر خرابکاری کرده احسان محکم زد به بازوم منم اخمی حوالش کردم -بذار حدس بزنم، احسان -آره درست حدس زدی -حالا، این مصیبت باز چه گندی زدی؟ -این آقای مصیبت عاشق ما رفته بود سراغ نازنین و شوهرش، اونجا یخورده کتک کاری شده بود بعدم بردنش آگاهی، تازه هم ازشون رضایت گرفتم و این مصیبتو برگردوندمش -وایسا وایسا، احسان رو گرفته بودن؟ -آره، اریا و نازنین ازش شکایت کرده بودن -ای وااای، احسان که تو دعوا آسیب ندیده؟ -چرا داداش، یارو چنان زده چشم چپ احسان یدونه بادمجون کاشته -اوه اوه، امشبو میخوای چیکار کنی؟ -نمیدونم والا، البته میتونیم با دادن خبرخوش مادرجون کمی بابا رو آروم کنیم -نمیدونم والا، خداکنه -خب محمدجان من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری نداری؟ -نه داداش، فعلا خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و به احسان نگاه کردم -حالامن باتو چیکار کنم؟ پوکر نگاهم کرد و برگشت سرجاش نشست، یه سیب بزرگ برداشت و گفت: -منکه گفتم نگران نباشید -ای کاش منم عین تو خوش خیال بودم احسان تک خنده ای زدو زد به در شوخی وگفت: -عه‌واااا، نگو داداش من اصلا هم خوش خیال نیستم، فقط ترسو نیستم اخمی کردم و گفتم: -منم نگفتم ما ترسو هستیم، کمی به فکر قلب آقاجون باش شوخی رو کنار گذاشت و گفت: -منم نگرانم، باشه میدونم غلط کردم،نباید میرفتم سراغش، خودم به بابا یه چی میگم دیگه چرااینقدر بزرگش میکنی نفسمو بیرون دادم و به مبل تکیه دادم 🍃محمد شب دورهم نشسته بودیم و من و حامد هرازگاهی به آقاجون که حالا اخم کرده بود و به احسان نگاه می‌کرد، احسان هم بی هیچ حرفی سرشو انداخته بود پایین آقاجون:- آخه توچرا دربه در دنبال دردسر میگردی احسان؟ چرا عقل تو اون کله‌ت نیست؟ بابا اون شوهرداره، چرا نمیخوای اینو بفهمی؟ بجای این کارها به آیندت فکر کن که زدی خرابش کردی، ازاول شروع کن به من و حامد اشاره کردوادامه داد: -ببین داداشاتو، هم درس خوندن،هم دانشگاهشونو رفتن، هم کارکردن الانم خونه زندگی دارن، توچی؟ مگه تو آدم نیستی احسان؟ دانشگاهتو که ول کردی هیچ، پاشدی چهارماه رفتی شمال، الانم برگشتی تادوباره همه مارو بندازی تو دردسر؟چرااینقدر سر به هوایی تو؟ اینطوری میخوای رو پای خودت وایسی آره؟ بعد آقا ادعامیکنه بیست و پنج سالشه احسان: -چرا اینقدر بهم سرکوفت میزنید؟ چرا فکر میکنید من هنوز بچه‌م و عقل ندارم؟ من تنها اشتباهی که کردم به یه آدم اشتباه دل بستم همین، من دل دارم آقاجون، میخواستم ازش بپرسم برای چی ترکم کرد؟ که اون یارو اریا پیداش شد و کتک کاری کرد، من اصلا قصد مزاحمت نداشتم آقاجون: -خیلی بی جا کردی رفتی سراغش، چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی تو؟ حامد: -آقاجون شما آروم باشید، احسان هم انشالله ازفردا میره دنبال کارهای دانشگاهش درسشو هم ادامه میده، دیگه هم سراغ نازنین نمیره بعد رو کرد سمت احسان وگفت: -مگه نه احسان؟ احسان هم سری به نشانه تایید تکون داد. برای اینکه جو سنگین رو عوض کنم گفتم: -آقاجون ما یه خبر خوش واستون داریم ها آقاجون نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم: -امروز فاطمه به من زنگ زد، گفت مادرجون حالش بهتر شده، فردا هم مرخص میشه برمیگرده پیشتون
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۱ و ۳۲ 🍃فاطمه با دیدن شیوا سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم -دختر اینقدر بالا سر این بچه نرو، میدونم دلت میسوزه منم نگران اون بچه‌م ولی ممکنه توهم مبتلا بشی -دست خودم نیست فاطمه، اون بچه فقط شیش سالشه وقتی تواین حال می‌بینمش استرس مثل خوره میفته به جونم -میفهممت عزیزم، ولی احتیاط شرط اوله دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست -خوبی؟ باصدای گرفته ای گفت: -خوبم، خیلی خستمه میرم استراحت کنم خواست بره که گفتم: -مادرجون قراره بره، نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟ گیج و منگ گفت: -ها؟ آ آها اصلا یادم نبود، برم ازش خداحافظی کنم یه تای ابرومو دادم بالا و رفتنشو تماشا کردم، شانه ای بالا انداختم و منم دنبالش رفتم. . سرم رو از دست مادرجون کشیدم و پنبه رو روی دستش قراردادم -مادرجون ازاین به بعد خیلی مواظب خودتون باشیدهاااا، خریدی هم اگه داشتین به محمد یا آقاحامد و احسان بگید -باشه دختر چقدر تاکیدمیکنی -آخه نگرانتونم، منکه میدونم بازم کار خودتونو میکنید ومواظب خودتون نیستید خندیدوگفت: -نگران نباش دیگه تکرار نمی‌شه خانم پرستار کمی سکوت بینمون ردوبدل شد که پرسید: -راستی، شیوا چشه؟ -شیوا؟ چیزیش نیست -انگارناراحته، بیحاله -آها، خب بخاطر اون بچه ناراحته -حال اون بچه خوب نشد؟ -نه مادرجون، وضعیتش وخیمه فقط خداکنه خوب بشه -ای خدا به مادرش صبربده 🍃محمد تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم و چشم به آسمون دوخته بودم، تابستون بود و هوا به شدت گرم، آفتاب هم داشت می‌خورد به فرق سرم، سرموانداختم پایین و همون لحظه متوجه اومدن مامان وفاطمه شدم، با دیدنشون لبخندعمیقی زدم و سمتشون قدم برداشتم -سلام به مادروهمسرعزیزممم مامان: سلام پسرم خوبی فاطمه جلوتر اومد و بامن سلام احوالپرسی کرد، مامان رو سوارماشین کردم و برگشتم پیش فاطمه -چرا نمیری؟ یه تای ابرومو دادم بالاوگفتم: -بعد اینهمه مدت اومدم میخوای زود بگردم؟ بابا دلم تنگ شده خب -منم خیلی دلم تنگ شده خیییلی، ولی مامانجون تازه حالش خوب شده محمد جان، توروخدا درکم کن میترسم مریض بشید -میدونم قربونت برم، ولی وایسا یخورده نگاهت کنم بعدبرم تک خنده‌ای زد و سرشو تکون داد -خب حالا، چه خبر از واکسن -سلام میرسونه هردوخندیدیم که گفت: -اذیت نکن دیگه -واکسن که تو فاز اول تسته، ان‌شالله اگه جواب داد وارد فازدوم میشیم -جدی میگی؟ سرمو تاییدوارتکون دادم وگفتم: -احتمالا چندماه دیگه هم طول بکشه -حالاچندماه طول بکشه اشکال نداره فقط واکسن ساخته بشه -انشالله، من دیگه برم کاری نداری؟ -نه عزیزم، مواظب خودتون باشید، به بقیه هم سلام برسون -باشه خداحافظ بعد از رفتنشون منم به ساختمون برگشتم و سمت اتاق پرستاران رفتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۳ 🍃محمد وارد خونه که شدیم، حامد با الکل اومد استقبالمون و بعداز یه دوش حسابی با الکل بقیه برای خوشامد گویی اومدن جلو، البته مامان از دیدن احسان کلی ذوق کرد و همینکه خواست بره بغلش کنه با تذکر امین یادش افتاد تازه ازبیمارستان مرخص شده . . دورهم تو پذیرایی نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم، مامان هم از خاطرات یک هفتش رو که توبیمارستان سپری کرده بود واسمون تعریف می‌کرد مامان:-بیمارای زیادی اورده بودن اونجا، حالا میفهمم چقدر فاطمه و شیوا سرشون شلوغه، بیچاره پرستارها دم به دقیقه سراغ یکی از بیمارا می‌رفتن دوروزپیش هم یکی از پرستارا حالش بد شد اونم بستریش کردن اوضاع اونجا خیلی خطرناکه نگرانشونم بابا: -خدا به خیر کنه، اوضاع روز به روز داره بدتر می‌شه مامان: -من دلم واسه اون دختربچه کبابه، خدا به خونوادش صبر بده اشکشو که رو گونه‌ش جا خشک کرده بود رو پاک کرد و آهی از سینه بیرون داد با اومدن احسان نگاه هممون سمتش کشیده شد و با دیدنش خندم گرفت، پیش بند صورتی و ملاقه به دست روبه رومون ایستاده بود و ملاقه رو تو هوا تکون می‌داد احسان: -سرآشپز احسان همه شمارا به شام مخصوص دعوت می‌کند لطفا همگی به آشپزخانه‌ی احسان سرآشپز مراجعه کنید، قبل از آن شستن دست و صورت با صابون رو یادتون نره، حتما حتما از مایع الکل استفاده کنید وگرنه راهتون نمیدم حامد: -والا بیشتر شبیه مامان سرآشپز شدی تا احسان سرآشپز هممون خندیدیم که احسان گفت: -عه، الانم از اتاق فرمان خبر داده شد امشب بدون شام بخوابید مامان: -اینقدر اذیت نکنید پسرمو، بریم ببینیم چی درست کرده -هیچ، فقط قراره هممونو مسموم کنه غیر اینه؟ بابا: -زبونتو گاز بگیر عه -از من گفتن بود حامد: -رحم الله من یقرأ الفاتحه برای حامد احسان: -بابا اینقدر مسخرم نکنید دیگه حامد رو شونه‌ی احسان زدوگفت: -شوخی کردیم داداش منم زدم رو شونش و گفتم: -آره اصلاناراحت نباش ولی جدی بگیر دوباره خندیدیم که احسان ملاقه رو تو سر هردومون کوبید و رفت تو آشپزخونه حامد: -آهای، به برادرای بزرگتر از خودت احترام بذار احسان: -اختلاف سنی من و تو که سه ساله، اختلاف سنی من و محمد هم یک سال، پس حرفی نباشه بیاید شامتونو میل کنید خندیدیم و وارد آشپزخونه شدیم. 🍃فاطمه یکم که اوضاع از حالت خطریش کم شد فرصت‌و غنیمت شمردم و برای استراحت سمت اتاق پرستاران رفتم. همینکه پامو تو اتاق گذاشتم صدای ناله هایی به گوشم رسید، سرچرخوندم و متوجه شدم این ناله ها ازجانب شیوا هست، بانگرانی سمتش رفتم و بالاسرش ایستادم، رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و پیشونیش عرق کرده بود، چندبار تکونش دادم اما بی فایده بود و چشماشو باز نمی‌کرد، با عجله دررو بازکردم و چند تا از پرستارهارو صدا زدم و به کمک همدیگه شیوا رو به اتاق مراقبت های ویژه انتقال دادیم. . دکتر نگران به آزمایشی که از شیواگرفتن نگاه می‌کرد، دلهره‌ی عجیبی سراغم اومد و پرسیدم: -کرونا گرفته؟ سرشو با ناراحتی تاییدوارتکون دادوگفت: -اوضاعش خیلی وخیمه ، همه ریه هاش درگیرشدن ترسیده گفتم: -یازهرا، مطمئنید دکتر؟ دکتر: -آخه چطور یهو اینجوری شدن؟ خانم محسنی که حالشون خوب بود ماهور: -فکر کنم... ازاون دختربچه گرفته به چهره‌ی رنگ پریده‌ی شیوا نگاهی کردم که حالا ماسک اکسیژن هم بهش وصل بود، تو دلم فقط خداخدا می‌کردم تاحالش خوب بشه و دوباره چشمامو بتونه بازکنه. از در اتاق اومدم بیرون و تو راهرو قدم زدم، الان چطوری به آقا حامد بگم من؟ اگه هم نگم که بدمیشه، تنها فکری که به سرم زد محمد بود، فکرکنم محمد بتونه قضیه رو به آقاحامد بگه. گوشیمو از جیب روپوشم دراوردم و شماره‌ی محمد رو گرفتم، به ثانیه نکشید تماس رو برقرار کرد و صدای دلنشینش باعث شد کمی از غم و غصه‌م فروکش کنه -سلااام خانم خانما چطوری؟ -سلام محمدجان، تو خوبی؟ -بنده که خوبم، ولی صدای گرفته‌ی شما نشون می‌ده که حال چندان خوبی ندارین -محمد... متاسفانه شیوا به کرونا مبتلا شده -چی؟ شیوا خانم کروناگرفته؟ حالش چطوره؟ بغض کردم و گفتم: -اوضاعش وخیمه محمد، خیلی وخیم، دکتر گفته تموم ریه هاش درگیرشده، فقط باید خدا به دادش برسه -یاابالفضل -بهت زنگ زدم تا به آقاحامد بگی -آ... آخه چی بهش بگم من؟ -نمیدونم محمد جان، فقط نذار بیاد اینجا خب؟ -خیلی خب... بذار ببینم چی میشه، فقط فاطمه جان تو دیگه خیلی مراقب خودت باش -چشم عزیزم کاری نداری من برم -نه قربونت برم خداحافظ تماس رو قطع کردم و سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به صورتم بزنم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۴ و ۳۵ 🍃محمد با هرجون کندنی قضیه‌ی شیواخانم رو به حامد گفتم، از ترس خواست بره بیمارستان اما من و احسان مانع رفتنش شدیم و سعی کردیم تا آرومش کنیم. حال هیچکدوممون خوب نبود و مدام برای سلامتی شیواخانم دعا می‌کردیم ، حامد هم نگران یه گوشه کز کرده بود و حرفی نمیزد، سر بلند کرد و با بغضی که ته گلوش گیر کرده بود گفت: -اگه زبونم لال... بلایی سرش بیاد... پریدم وسط حرفش و گفتم: -حامدجان، داداش، شیوا خانم خوب می‌شه، توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن -ولی توکه گفتی وضعیتش وخیمه محمد -وخیم هست، ولی جای امیدهم هست، بجای اینکه اینقدر نفوس بدبزنی بشین واسش دعا کن ، اینهمه بیمارای کرونایی دارن خوب می‌شن خب یکیشونم شیوا خانم -نمیتونم محمد، من باید برم بیمارستان اینجابمونم سکته رو میزنم بابا: -بشین حامد، مگه نمیبینی وضعیتو کجامیخوای بری؟ حامد باعصبانیت گفت: -آخه چرا حالمو درک نمی‌کنید؟ شیوا حالش بده، وضعیتش وخیمه، دِ آخه بدتر از این؟ مامان: -درکت می‌کنیم پسرم، ولی توهم بری نمیتونی کاری بکنی، داخل بیمارستان هم که راهت نمی‌دن، بشین توخونه انشالله شیوا هم حالش خوب میشه حامد کلافه دستشو رو صورتش کشید و نشست، متوجه حالش می‌شدم واقعا خیلی سخته وقتی می‌بینی عزیزت حالش بده اما هیچکاری ازدستت برنمیاد . 🍃فاطمه دو روزی می‌شه شیوا چشماشو باز نکرده، وضعیتش هم تغییری نکرده، همه‌ش دلشوره داشتم و هی افکار مزاحم میومدن سراغم. دارو رو به سرمش تزریق کردم و بهش نگاه کردم، قطره اشکی از چشمم جاری شد ، با صدای آرومی صداش زدم : -شیوا؟ شیواجونم؟ خواهر بزرگه؟ نمیخوای چشماتو بازکنی؟ توروخدا چشمای قشنگتو باز کن و دوباره بامن حرف بزن، بخدا دلتنگتم شیوا، دلتنگ حرف زدنات، خندیدنات، شوخیات همون لحظه صدای آژیر خطر تو کل بیمارستان پخش شد، سرمو گرفتم بالا و باصفحه مشکی که حالا یه خط سفید رو نشون می‌داد مثل بید شروع کردم به لرزیدن، با ورود دکتر و چندپرستار دیگه نزدک بود بیفتم و غش کنم که همون لحظه ماور دستمو گرفت دکتر: -دستگاه شوک رو آماده کنید پرستار: -آماده شد آقای دکتر پشت سرهم به شیوا شوک وارد می‌کردن اما بی فایده بود، من چی داشتم میدیدم؟ خدایا نه، خدایا شیوا دیگه نه من طاقتشو ندارم همه رو کنار زدم و کنار شیوا ایستادم و تکونش دادم و باصدای بلند اسمشو صدا زدم -شیوا، توروخدا تنهامون نذار، شیوا بخاطر حامد بخاطر امین توروخدااااا توروخدا برگرد شیوااا . . سه روز از رفتن شیوا میگذره، حال روحی هیچکس خوب نبود، حتی پرستارها روحیشونو از دست داده بودن. تو حیاط قدم برمی‌داشتم و شماره‌ی محمد رو گرفتم ، بعداز چندتا بوق تماس رو برقرار کرد -جانم فاطمه -سلام محمد، خوبی؟ -ممنون عزیزم تو خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اگه بگم خوبم دروغ گفتم آهی از سر دادوگفت: -میفهمم عزیزم، اینجا هم حال هیچکس خوب نیست، از آقاجون و مامان گرفته تا حامد که ازوقتی خبررو شنیده شوکه شده -محمد جان، یه وقت تنهاش نذاریدها -ما که تنهاش نمیذاریم، ولی حامد خونشونه، تو اتاقش هم خودشو حبس کرده -ای وای من، بیچاره آقا حامد، چی میکشه -حالش خیلی بده فاطمه، الان سه روزه هیچی نمی‌خوره، انگار اعتصاب غذا کرده بغض کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم رو گونه‌م جاری شد -آخیییی، امین چطوره؟ -امین چندروزه گریه می‌کنه، ولی ما دوروبرشیم نمیذاریم غصه بخوره، ولی خب بازم دلتنگ مادرشه -الهی قربونش برم من، این بچه هم یکبار بیشتر مادرشو ندید، شیوای بیچاره چقدر غصه‌ی امین رو می‌خورد، همیشه می‌گفت دلش واسه امین تنگ شده -قربونت برم تودیگه گریه نکن، اصلا نباید اینارو میگفتم توآروم باش -من دلم واسه شیوا تنگ شده محمد، از وقتی که ازپیشمون رفته احساس تنهایی میکنم، شیوا فقط دوست من نبود، خواهرم هم بود -متوجهم عزیزدلم، بخدا خودش هم راضی نیست اینجوری خودتو اذیت کنی، بخاطر شیواخانم هم که شده آروم باش و رو کارت مسلط باش خب؟ نفس عمیقی کشیدم و آهی ازسینه بیرون دادم -باشه -خیالم راحت باشه -آره عزیزم -حالا برو یکم استراحت کن، بهترشدی بعد به کارهات برس -چشم، کاری نداری؟ -نه عزیزم، فقط مواظب خودت باش -باشه توهم همینطور، خداحافظ -خدانگهدار عزیزم تماس رو قطع کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم، ماسکمو پایین دادم و سرموگرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، خدایا خودت رحم کن، کمکمون کن از پس این بیماری بربیایم، خداجونم تنهامون نذار چنددقیقه گذشت و دوباره تو ساختمون برگشتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۶ 🍃محمد بلاخره بعداز گذشت چندماه با تموم سختی هایی که کشیدیم، نوبت فاز دوم واکسن کرونا هم رسید. خدارو صدهزار مرتبه شکر که تلاشمون جواب داد و تونستیم برعهده‌ی این واکسن بربیایم، بعداز انجام تزریقات داوطلبان، حالا نوبت مردم شده بود، تقریبا همه چی به خوبی پیش می‌رفت و آمار فوتی کم و کمتر میشد . 🍃فاطمه باصدای ماهور که منو مخاطب قرار داده بود سر از پرونده برداشتم و بهش چشم دوختم ماهور: بگو چیشده دخترررر؟ یک تای ابرومو بالادادم و پرسیدم: -چیشده؟ -اون واکسنی که به بیمارجدیدمون تزریق کردیم رو یادته؟ -مگه میشه یادم نباشه چه سوالیه آخه این؟ -خب حالا، بداخلاق -وای میشه حرفتوبزنی؟ ببین خوابم میاد حوصله ندارم -بااااشه بابا، اون بیمار خوب شده، و در صحت و سلامت داره برمیگرده پیش خانوادش درعرض چندثانیه خواب از سرم پرید و گفتم: -جون من جدی میگی ماهور؟ -آره پس چی؟ بااینکه شصت درصد ریه‌هاش هم درگیربودن بیچاره -وای خدایا شکرت -اوهوم، حالا برو به خوابت برس -خواب کجابود خواهر، دیگه خوابم نمیاد کههه پرونده رو دادم دستش و سمت حیاط دویدم، گوشیمو از جیبم دراوردم و فورا به محمد زنگ زدم،«مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد»! چی؟! چرا جواب نمیده؟! وایییی محمد اینهمه پشت سرهم زنگ میزنی حالاکه من زنگ زدم در دسترس نیستی؟ دوباره زنگ زدم ایندفعه باصدای گرفته جواب داد: -سلام عزیزم -عه، سلام محمد خوبی؟ سرفه ای کردوگفت: -بد نیستم توچطوری؟ -ببینمت خوبی؟ چرا صدات گرفته؟ -هیچی نیست، یه سرما خوردگیه دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم: -همین الان پا میشی میای بیمارستان صداشو صاف کرد وگفت: -بیمارستان؟! واسه چی؟ -واسه اینکه من میگم -فاطمه بخدا حالم خوبه چیزی نیس عزیزم -بیخودی قسم نخور، اصلا پاشوبیا دلم تنگ شده -عههه، پس بخاطر خودت گفتی بیام آره؟ ریزخندیدم وگفتم: -شمافکرکن ازسر دلتنگیه -حالاکه اجازه دادی بیام میام -باشه منتظرتم، فعلا تماس رو قطع کردم و باخودم گفتم: «نمیای آره؟حالاواست دارم» توحیاط به در ورودی زل زده بودم که متوجه محمد شدم که داره میاد سمتم، بلندشدم و دست به کمر ایستادم -سلام بر خانم عزیزم خوبی -سلام خوبم ولی چشمای قرمزت خبرمیده اصلا خوب نیستی -ها؟ چی؟ نه نه خوبم گفتم که سرماخوردگیه سادس -آره جون خودت، صورت رنگ پریده، صدای گرفته، چشمای قرمز و متورم، لابد این علائم هم سرماخوردگی سادس -اومممم... دستشو کشیدم و سمت ساختمون قدم برداشتم -عه کجا؟ -میریم ازت تست بگیرم -چی؟ بابا علکی بزرگش نکن توروخدا -بزرگش نکردم، سر من که دیگه نمیتونی کلاه بذاری، ناسلامتی تو دوره های کرونایی من آموزش دیدم خندید و همراهم اومد . چپ چپ به محمد نگاه کردم که اونم مظلوم به من چشم دوخته بود -آه، وقتی بهت میگم بیا اینجا حتما فهمیده بودم کروناگرفتی -حالا این کرونایی که من گرفتم وخیمه؟ -نه خداروشکر، فقط نیاز به استراحت مطلق داری و ازخونه نباید بری بیرون، همین -آخه من تازگیا کلی کار سرم ریخته -عهه پس خوبه بقیه هم ازت بگیرن؟ -اوممم... نه -خب پس، لازم هم نیست اینجا بستری بشی، راستی مگه تو واکسن نزدی؟ -چرا خب زدم، واسه همین کرونای من درحد سرماخوردگیه چشمکی زدوادامه داد: -ناسلامتی ماهم یه چیزایی بلدیم خانم -باشه پررو نشو -عه یک لحظه یاد شیوا افتادم و نگران گفتم: -محمدجان، توروخدا مواظب خودت باش، کرونا با کسی شوخی نداره ها -چشم، قول میدم همینکه برگردم خونه داروهامو بخورم، بعد استراحت مطلق بکنم، اندازه شب هایی هم که نخوابیدم میخوابم، چطوره؟ تک خنده ای زدم وگفتم: -پس دلت خیلی پره از اون شب هایی که نخوابیدی -وای فاطمه اگه بدونی چقدر دارم حرص میخورم -خب حالا، بیابرو برگرد خونه زیاد اینجا نمونی به نفعته -باشه ولی یادم نمیره چجوری به من کلک زدی تا بیام اینجا خندیدم وگفتم: -کی گفته کلک زدم؟ واقعا هم دلم تنگ شده بود -پس ببین، باید از کرونا مچکر باشی که اومده سراغم، مسبب شد همو ازنزدیک ببینیم -عه محمد، هیچی مهمتراز سلامتی نیست، این کروناهم غلط کرده خندید و گفت: -یه جوری میگی کرونا غلط کرده انگار با یه آدم طرفی تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۷ و ۳۸ 🍃محمد طبق توصیه‌ی فاطمه، خودمو تو خونه قرنطینه کردم، اما هنوز به خونوادم خبر نداده بودم کرونا گرفتم چون نمیخواستم نگران باشن. . ساعت نزدیک های هشت شب بود که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم حامد دستمو روصورتم کشیدم، الان چی بهش بگم من؟ -جانم داداش؟ -سلام محمد خوبی -شکر توخوبی؟ امین چطوره؟ -خوبیم داداش، زنگ زدم ببینم چرا دیر کردی؟ ما گشنمونه ها تک خنده ای زدم وگفتم: -حامد یه چیزی بگم قول میدی به مامان بابا چیزی نگی؟ -اتفاقی افتاده؟ -آره، کرونا دامن منوهم گرفت، خخخ -چی؟! کرونا گرفتی؟ -آره -کروناگرفتی میخندی؟ تو دیوانه ای محمد -نگران نباش داداش، اوضاعم خطری نیست، الانم روی مبل دراز کشیدم کنارمم انواع و اقسام دارو وقرصه، مریض شدی لازم نیس بری دکتر اینجا من حضور دارم -عه مسخره بازیارو بس کن دیگه، مطمئنی خوبی؟ -آره داداش خیالت تخت، خوبم -خیلی خب، حالا من به مامان چی بگم؟ -امممم... بگو تو آزمایشگاه برام کارپیش اومده نمیام، عه آها به احسان هم چیزی نگو اون خیلی دهن لقه خندید وگفت: -باشه نمیگم، مواظب خودت باش کاری هم داشتی خبرم کن -چشم داداش، کاری نداری؟ -فعلا که به قول خودت رو مبل دراز به دراز افتادی کاری باهات ندارم، خداحافظ تک خنده ای زدم و تماس رو قطع کردم. خداروشکر با گذشت زمان، حامد کمی حالش ازقبل بهترشده، ولی بازم چهرش غمگینه و حوصله چندانی هم نداره. ... ☆☆سه روزبعد☆☆ ازبس که توخونه موندم احساس خفگی میکردم و هردفعه که میخواستم برم بیرون یاد قولی میفتم که به فاطمه دادم، حالاکه واکسن رو درست کردیم من باید کرونا میگرفتم؟! باصدای زنگ گوشیم ازافکارم بیرون اومدم، بادیدن اسم فاطمه لبخندی زدم وتماس رو برقرار کردم: -سلام فاطمه جان -سلام محمدخوبی؟ -شکر بهترم تو خوبی؟ -عالی‌ام محمد عااالی -خوشحال بنظر میای خانم، خبریه؟ -یه خبرخوب و دست اول حدس بزن -اوممم... آه هیچی به ذهنم نمیرسه -وا، محمد! ازت توقع نداشتم، ناامید شدم که -ای بابا، بیا منصفانه فکرکنیم، من کروناگرفتم مغزم خوب کار نمیکنه باشه؟ -خب... میشه یجورایی قبول کرد حرفتو هردو خندیدیم که گفت: -باشه من میگم، قراره هفته دیگه همه چی طبق روال برگرده -خب... این یعنی چی؟ -واقعا مغزت هنگ کرده محمد؟ -حالا خنگ بودنمو به روم نیار خندیدوگفت: -یعنی اینکه هفته دیگه میتونم برگردم خونه محمد، همه چی خداروشکر خوب داره پیش میره، باورت میشه الان یک هفتس فوتی نداریم؟ ازخوشحالی بلندشدم و سرجام نشستم -جدی میگی فاطمه؟ خداروشکررر -بله خداروشکر -آخ آخ، باید ازالان خونه رو مرتب کنم همه جارو تمیزکنم -یعنی اینقدر خونه رو به هم ریختی؟ -نه خب، البته یکم -وای، پس درسته میگن خونه رو دست آقایون نسپرید -مگه ما آقایون چمونه؟ -تو یک کلمه تنبل، مختصرومفید -بله درست فرمودین خندیدیم که گفت: -محمد دارن صدام میزنن من برم دیگه -ای باباااا ای بابااا باز اینا دیدن ماداریم باهم حرف میزنیم صدات کردن باورکن از عمده خندید وگفت: -فکرکنم حق باتو باشه، فعلا خداحافظ -خداحافظ عزیزم تماس رو قطع کردم و نفسی ازسرراحتی کشیدم، خداروشکر همه چی داره خوب پیش میره ☆☆یک هفته بعد☆☆ 🍃فاطمه نگاهی به ساختمون بیمارستان انداختم وبه خاطرات بدی که اینجا گذروندم فکرکردم، بیمارای کرونایی، درصد افزایش فوتی ها، مریض شدن مادرجون، و... خاطره تلخی که هیچوقت یادم نمیره، شیوا قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم رو گونه‌م جاری شد و با دستم پاکش کردم، اگه این بیماری لعنتی نبود شیوا از پیشمون نمی‌رفت، آهی از سینه بیرون دادم که باصدای بوق ممتد ماشینی به عقب برگشتم و با ماشین محمد روبه رو شدم، لبخند عمیقی زدم و سمت ماشین دویدم، در سمت راننده بازشد و محمد از ماشین پیاده شد محمد: -به بهههه سلام بر بانوی عزیزم بعداز مدت ها چشم به جمالشون روشن شد الهی شککککر خندیدم و سری تکون دادم -سلام محمد جان خوبی -عالیم عااالی سوار ماشین شدیم