❤️رمان شماره👈صـــــد و یــــازده😍
💜اسم رمان؟ #خورشید_نیمه_شب
*رمان بلند و امنیتی-معمایی*
💚نویسنده؟ فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🧡چند قسمت؟ احتمالا بیشتر از ۲۵۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۱ و ۲
📖فصل اول: پیدایش
کفشهاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود.
تمام پردهها بسته بودند و مانع میشدند نور کمرمق ماه یا چراغهای خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و میتوانست سایههای شبحوارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت:
_محافظهاش کدوم گوریاند؟
محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛
بیش از یک ساعت از مرگش میگذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک.
خفگی.
سلمان بهم ریخت. حس ششماش گفت: _تله ست.
تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمهای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند.
با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد:
محافظ دوم.
این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بیحرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانیاش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکههای خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گرانقیمت زیر سرش نفوذ کرده بود.
سلمان با خودش فکر کرد:
از نزدیک زده که گلوله از پس کلهش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی.
غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد:
تله ست.
کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزهاش را گوش کند. میخواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند.
-حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن.
قرار نبود اینطور شود. یعنی میدانست آتش تسویه حسابهای سازمانی موساد قرار نیست دامن "رونن بار" را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شینبت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد.
از پلهها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟
باید رونن را پیدا میکرد.
از پلهها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کمجانی به فضای تاریک خانه میخزید.
انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمیشد، جز تیکتاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمیکرد. بجز سلمان و عقربه ثانیهشمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود.
سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمعهایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکتپوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب.
رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهرهاش زیر نور لرزان شمعها تاریک و روشن میشد. ریش و موهای کمپشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانیاش میآمد
سرش را به عقب داده و روی تختگذاشته بود و با چشمان باز، خیرهخیره سقف را نگاه میکرد. دهانش نیمهباز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهرهاش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم میخورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خونهای رونن.
سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر.
معلوم بود که رونن میخواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشنتر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد:
_کدوم خری این یابو رو کشته؟
***
-تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
انگار در خلاء شناورم. خودِ پنجسالهام را میبینم که روی تاب نشسته و میان خندههایش، تاب تاب عباسی میخواند و پاهایش را تکان میدهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگترین لباسی که....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۳ و ۴
قشنگترین لباسی که در عمرم دیدهام. موهایش طلایی ست، مثل مادر. سرش را عقب برده و موهایش را به باد سپرده است.
عباس دارد تاب را هل میدهد و همراه منِ پنجساله، شعر میخواند.
کجاست اینجا؟
نمیدانم.
ناکجاآبادی ست که فقط یک تاب دارد، یک عباس و یک سلمای پنجساله.
آرسن بالای سرم ایستاده. از میان مژههایم میبینمش. انقدر بیحسم که نمیتوانم واکنشی نشان بدهم؛ حتی به اندازه تکان کوچکی به حنجره. و باز هم در خلاء شناورم.
چشمانم هم در حدقه نمیچرخند. خیرهاند به آرسن که بالای سرم ایستاده. دستش را مقابل صورتم تکان میدهد. نمیتوانم واکنش بدهم. صدایش را نمیشنوم. سرش را برمیگرداند به عقب و بعد، خودش هم از میدان دیدم خارج میشود.
-نه... نرو آرسن... ساعت چنده؟ همایش چی شد؟
صدایم فقط در سر خودم میپیچد. بدنم را احساس نمیکنم که به تکان خوردن وادارش کنم.
کیفم... بمب... همایش...
عباس دقیقا بجای آرسن ایستاده؛ با لبخند. دست به سینه. انگارنهانگار که من بمب همراهم بوده و قصد کشتن خواهرش را داشتم.
پیراهنش خونین است و با کمی دقت، زخمهایی که روی پهلو و بازویش هست را میتوان شمرد؛ چهارتا. همانطور که در گزارش پزشکی قانونی خوانده بودم. اثر چهار ضربه چاقو، مثل گلهای رز تازه شکفته روی بدنش روییدهاند.
صدایی محو و گنگ از دوردست میشنوم؛ صدای پیجر بیمارستان. پشت سر عباس، فقط سپیدی میبینم. یک پرده موجدار سپید. در وجودم دنبال یک سر سوزن نیرو میگردم تا در حنجرهام جمع کنم و بپرسم چه بلایی سرم آمده؟
نکند دستگیر شدهام؟
چرا چیزی را حس نمیکنم؟ نکند سایهام من را کشته؟ نکند دارم میمیرم؟ اگر بمیرم، میروم پیش عباس و مادرش؟ یا میروم جهنم؟
عباس انگار صدای فکر کردنم را شنیده که میخندد؛ طوری که دندانهایش پیدا شوند. آمده که نجاتم بدهد؟
یعنی آن معجزه رخ داده یا قرار است رخ بدهد؟ واقعا زنده است؟
آرسن دوباره برمیگردد.
عباس را ندیده. پریشان است. عرق کرده و تندتند نفس میکشد. بالای سرم میایستد و کمی خم میشود تا بهتر ببیندم.
آرام میگوید:
_آریل... صدای منو میشنوی؟ منو میبینی؟
نمیتوانم تکان بخورم؛ انگار بدن ندارم. پلک ندارم که با باز و بسته کردنش، به آرسن بگویم میبینمش. حنجره هم ندارم که حرف بزنم. جیغ میکشم:
_چه بلایی سرم اومده؟
صدای جیغم فقط در سر خودم میپیچد. عباس باز هم لبخند میزند و آرام زمزمه میکند:
_بخواب. قراره معجزه رو ببینی.
-من نمیخوام بمیرم. نمیخوام...
و باز هم، عباس فکرم را میشنود و میگوید:
_نترس. بهم اعتماد داری؟
-فقط به تو اعتماد دارم.
-پس چشمات رو ببند و آروم باش.
- منو از اینجا ببر... ببر یه جای دور.
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... سلمای پنج ساله، خودش را از روی تاب میاندازد و عباس در هوا میگیردش، در هوا میچرخاندش و سلمای پنج ساله، قهقهه میزند...
***
مسعود مرد را انداخت در صندوق عقب. ماشین از سنگینی وزن مرد نشست و بلند شد. کمیل کنار مسعود ایستاد و به مرد که دستانش بسته و دهانش چسب خورده بود نگاه کرد تا نشانهای از حیات پیدا کند. شکم مرد آرام بالا و پایین میرفت.
-مطمئنی نمیمیره؟
-آره. حواسم هست.
مسعود در صندوق عقب را بست و دستانش را به هم کوبید.
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
هردو سوار ماشین شدند. مسعود استارت زد و راه افتاد. کمیل گفت:
_اون میخواست بکشدشون.
-هوم.
-ممکنه بازم اینطور بشه.
-سپردم هواشونو داشته باشن.
-تا کجا؟
-تا هرجا که برن.
-شایدم نباید اجازه میدادی در بره. چرا.....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۵ و ۶
-شایدم نباید اجازه میدادی در بره. چرا انقدر راحت گذاشتی از مرز خارج شه؟
-خودم مسئولیتش رو گردن میگیرم. فعلا بذار ببینیم چکار میکنه. هرجا لازم شد ورود میکنیم. کدوم طرفی میرن؟
-سمت شمال، اروپای غربی. نمیدونم مقصد نهاییش کجاست. انگار فقط میخواد دور بشه.
-اشکالی نداره، فقط نذارید مشکلی براش پیش بیاد.
*..*
انگار در گهواره خوابیدهام.
چشمانم را باز میکنم، اما چیزی نمیبینم. بیشتر به عضلات چشمانم فشار میآورم. بازند؛ ولی فقط سیاهی میبینم. کور شدهام؟
نکند مُردهام؟
میخواهم جیغ بزنم، ولی صدایم درنمیآید. آرام زمزمه میکنم:
_آرسن...
لبانم تکان نمیخورند. یک چسب پهن، آنها را به هم چسبانده. صدایم تنها در سر خودم شنیده میشود.
از بیرون، از جایی دور صدای گفتوگوهایی نامفهوم میشنوم. صدای داد و فریاد، صدای موج، صدای بم یک بوق بلند. پس نباید مُرده باشم. این صداها مربوط به دنیای زندههاست.
تکان میخورم، گاه آرام و گهوارهوار و گاه شدید و ناگهانی.
سرم گیج میرود. انگار در یک جعبهام. شاید فکر کردهاند من مُردهام و میخواهند ببرند دفنم کنند... یا شاید چون مسلمان نیستم، میخواهند در کوره آدمسوزی بیندازندم... نه. ایرانیها کوره ندارند... گوش تیز میکنم. صدای مراسم ختم نمیآید؛ صدای همهمه است.
سعی میکنم تکانی به خودم بدهم. نمیشود؛ جانش را ندارم. دست چپم در محاصره یک آتل سفت و محکم است و نمیتوانم تکانش بدهم. فقط سیاهی میبینم و محدودیت حس میکنم. نکند گیر موساد افتادهام؟
هوا... هوا... هوا...
هوا هست. تنگی نفس احساس نمیکنم؛ هرچند مطمئنم در جایی به کوچکیِ قبر گیر کردهام. در قبرم گذاشتهاند؟ اینجا جهنم است؟ اشک آرام از گوشه چشمم میچکد. من نمیخواهم بمیرم...
من باید برگردم به دنیای زندهها. هنوز زندگی نکردهام...
دست قدرتمند حمله پنیک، روی گلویم فشرده میشود. صدای جیغم تنها در سر خودم میپیچد. تقلا میکنم؛ فایده ندارد. این بار واقعا قرار است بمیرم.
تکان شدیدی میخورم.
سرگیجهام شدیدتر میشود و تنگی نفسم بدتر. صدای خودم را میشنوم که جیغ میکشم:
_عباس! کمکم کن! نمیخوام بمیرم!
*..*
افرا بهتزده به تابلوی سیاهقلمِ ناقصِ روی تختش نگاه میکرد. تابلویی در ابعاد آ.سه که روی تختهشاسی چسبیده بود و دستان آریل را انتظار میکشید تا کامل شود.
آریل کجا بود؟ نمیدانست.
هیچکس نمیدانست.
آوید با چشمان اشکی و بهتزده، روی تخت آریل نشسته و به زمین خیره بود. تمام روز را به گشتن دنبال آریل گذرانده بود؛
از صبح که فهمید آریل تصادف کرده، با پریشانی خودش را به بیمارستان رسانده بود؛ اما چیزی جز تخت خالی آریل و پرستارهای سردرگم نیافته بود. تلفنهمراه و کیف آریل در بیمارستان بود.
تمام بیمارستان را پابهپای نگهبانها گشته بود؛ اما هیچ. بقیه روزش را بجای این که در همایش بانوان شهید باشد، برای ماموران پلیس درباره آریل و گم شدنش
قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
دست دراز کرد و عروسک هلوکیتی آریل را از روی تخت برداشت. عروسک هم غمگین و غربتزده، منتظر آغوش آریل بود. آوید عروسک را در آغوش گرفت و سرش را بوسید؛ انگار که خود توضیح داده بود.
افرا آرام گفت:
_اینو... تو اینجا... گذاشتی؟
آوید سرش را تکان داد و دوباره آریل باشد، یا انگار که بخواهد دلداریاش بدهد و بگوید:
_نگران نباش، خیلی زود پیدا میشه.
افرا دوباره زمزمه کرد:
_آریل اینو کشیده؟
و باز هم آوید فقط سرش را بالا و پاین کرد. به سختی صدای گرفتهاش درآمد.
-همونه که ازش خواسته بودی، ولی من بهش گفته بودم اینطوری بکشه...
تصویر افرا و مادر و پدرش بود؛ و افرا این را نمیخواست. دوست داشت....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۷ و ۸
دوست داشت فقط خودش و مادرش باشد. هنوز بعضی سایهها ناقص بودند. امضا هم نداشت.
افرا گفت:
_آریل خودش اینو اینجا گذاشته، مگه نه؟
-شاید.
-چرا باید نقاشی ناقصشو بذاره اینجا؟
آوید عروسک را محکمتر بغل کرد و شانه بالا انداخت. مغزش کار نمیکرد. خسته بود.
افرا اما به فکر کردن ادامه داد.
-میدونسته که برنمیگرده. وگرنه صبر میکرد تا کاملش کنه. آریل خودش رفته. خودش خواسته که گم بشه.
آوید سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک درشان موج میخورد، مستقیم به افرا خیره شد و نالید:
_آخه چرا باید اینطوری بره؟
افرا آه کشید و شانه بالا انداخت. آوید دوباره ناله کرد:
_آخه اصلا نمیتونه جایی بره...
کسی از آشناهای آریل نمانده بود که آوید و افرا با آنها تماس نگرفته باشند. فایده نداشت. آریل هیچجا نبود. انگار که از اول هم وجود نداشته باشد.
*..*
نمیدانم چشمانم باز است یا بسته؛ همهجا سیاه است. بدنم درد میکند. انگار که در تمام این خواب و بیداری، به در و دیوار خورده باشم. به خودم تکانی میدهم و دردم بیشتر میشود. احساس میکنم در حرکتم.
دنیا در حرکت است و دارد من را با خودش میبرد. انگار که در ماشینم. صدای موتور ماشین میآید. با وجود درد، سعی میکنم محکمتر تکان بخورم و جیغهای خفه بکشم.
دنیا از حرکت میایستد؛ این را وقتی میفهمم که کمی به سمت شانه چپ متمایل میشوم. سرم درد میکند، سرگیجه دارم و دلپیچه و حالت تهوع. گوش تیز میکنم.
صدای باز شدن در ماشین میآید.
صدای قدم زدن. میلرزم. صدای باز شدن یک در دیگر میشنوم، از نزدیک گوشم. و بعد، صدای باز شدن زیپ.
نور از بالای سرم توی صورتم میپاشد و تمام عضلات صورتم درهم جمع میشوند. ناخودآگاه نالهای از گلویم درمیآید. صدای نفس زدن کسی را میشنوم، ولی نمیتوانم چشمانم را باز کنم و بفهمم کیست. انقدر نزدیک است که نفسهای مضطرب و لرزانش به چهرهام میخورند.
میگوید:
_چیزی نیست، نترس خب؟ میدونم سخته، یکم دیگه طاقت بیار. نمیذارم اتفاقی برات بیفته. فقط بهم اعتماد کن، یکم دیگه این وضعیت رو تحمل کن. ببخشید، چاره دیگهای نبود.
صدا را نمیشناسم؛ بس که گرفته و خفه است. سعی میکنم چشمانم را باز کنم و از میان پلکهای به هم چسبیدهام، فقط میتوانم سایه مبهمی از یک مرد ببینم. چهرهاش ضدنور شده و پیدا نیست.
بوی اتر میزند زیر بینیام. یک دستمال نمدار روی صورتم فشرده میشود و مرد با صدای خفه و آرامش میگوید: ببخشید، ببخشید... چاره دیگهای نیست.
***
-سلما... سلما بیدار شو...
چشمانم ناگهان باز میشوند و اینبار بجای سیاهی، با یک سقف شیروانی چوبی مواجه میشوم. انگار شناورم؛ هم جسمم هم ذهنم کرخت و بیحس شدهاند.
چشمانم را دوباره میبندم:
سلما... سلما... سلما... کجایی؟
اینجا مرحله بعدی جهان پس از مرگ است؟ بهشت است؟
من مُردهام؟
مغزم کمکم به کار میافتد و شروع میکند به یادآوریِ آخرین تصاویرِ ثبتشده در حافظه. عباس آنسوی خیابان... بوق ماشین... احساس کرختی... آرسن... بیمارستان... تاببازی...
با تمام قدرت، تکانی به تارهای صوتیام میدهم و اولین اسمی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم:
آرسن...؟
اینبار صدای گرفته خودم را میشنوم. دهانم باز است. لبانم از شدت خشکی میسوزند؛ گلویم هم. کمکم حس به بدنم باز میگردد و اولین ادراکم از اعضای بدنم، دردِ دست چپ است.
سنگینتر و دردناکتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم؛ آتل محدودش کرده.
تمام بدنم کوفته است. باید به خودم جرات بدهم و چشمانم را در حدقه بچرخانم، بلکه چیزی بیشتر از سقف شیروانی دستگیرم شود و بفهمم چه بلایی سرم آمده...
تکانی به گردنم میدهم.
درد میگیرد. میچرخانمش به سمت راست. با دیواری به رنگ آبیِ روشن و کمرنگ مواجه میشوم، و یک قفسه کتابخانهی هفت طبقهی سفید چوبی در سهکنج دیوار.
یک میز و صندلی هم زیر پنجرهای با پرده بسته گذاشتهاند؛ باز هم سفید و چوبی. اتاق بوی.....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠
🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊
💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی)
🕊 #خورشید_نیمه_شب(جلد دوم شهریور)
✍قسمت ۹ و ۱۰
اتاق بوی رنگ و چوب تازه میدهد؛ بوی تازگی. پردههای فیروزهای رنگ پنجره بستهاند و نور اتاق را چراغهای الایدیِ روی سقف تامین میکنند.
اینجا کجاست؟
این سوال مانند هوهوی باد در سرم میپیچد. با دقت گوش میکنم. صدای هوهوی باد...
از بیرون صدای هوهوی باد میآید و از داخل، صدای تیکتاک ساعت. دیوار سمت راست که ساعت نداشت. سر میچرخانم به سمت دیوار سمت چپ. دوباره گردنم درد میگیرد.
سمت چپم، کنار تختی که بر آن خوابیدهام، یک پاتختیِ چوبی سفید میبینم، با یک گلدان آبیِ سفالی روی آن. داخل گلدان، یک دسته گل بنفشه تازه گذاشتهاند؛ انقدر تازه که انگار همین الان شکفتهاند.
کنار گلدان، یک بطری آب معدنی ست و یک بشقاب با دونات داخلش؛ و الان برای من این بهترین بخشِ اتاق اسرارآمیز است.
شاید اینجا بهشت باشد، یا جهان پس از مرگ. شاید هم روحم به یک بدن دیگر رفته و دچار تناسخ شدهام؛ یک فرصت تازه برای زندگی دارم در یک کشور و خانواده جدید.
روی آرنج دست سالمم تکیه میکنم تا بنشینم. روی یک تخت یک و نیم نفره گرم و نرم خوابیده بودم؛
این یکی هم سفید و چوبی، و با ملافه و پتوی فیروزهای که پر است از پروانههای ریز سپید. روی دیوار آبی رنگ مقابلم، یک ساعت دیواری گرد هست با قاب آبی کمرنگ و زمینه سپید؛ و اعداد یونانی. ساعت، دو و نیم را نشان میدهد. دو و نیم ظهر یا شب؟ نمیدانم.
- اینجا شبیه بیمارستانه؛ ولی بیمارستان نیست. اتاق هیچ بیمارستانی کتابخونه و میز تحریر نداره... شایدم اینجا بهشته. یه جور بهشت که برای من ساختنش. شاید الان عباس بیاد تو و منو با خودش ببره پیش بقیه مُردهها. شایدم تا ابد باید اینجا زندگی کنم، یه جایی که نه خیلی جهنمه نه خیلی بهشت.
بطری آب را برمیدارم و آکش را باز میکنم. تنها چند جرعه مینوشم و برای آرام کردن صدای قار و قور شکمم، سراغ دونات میروم.
هنوز کمی گرم است و تازه؛
پس همین چند دقیقه پیش یک نفر اینجا بوده... شاید آرسن، شاید هم عباس یا شاید... خدا؟ پدر مقدس؟ یهوه؟ بودا؟ خدایان یونانی یا شاید ایزدان ایرانی؟ خیلی کنجکاوم که ببینم بالاخره دنیا دست کدامشان بوده.
خوبی مرگ این است که تکلیف خیلی چیزها را برایت مشخص میکند.
قبل از این که دونات را گاز بزنم، به این فکر میکنم که نباید خوردنش خطرناک باشد؛
یعنی کسی که من را تا اینجا آورده حتما نمیخواسته من را با دونات مسموم بکشد. با همین فکر، دونات را میخورم و مغزم بهتر به کار میافتد.
پتو را کنار میزنم و به خودم نگاهی میاندازم. هنوز مانتو و شلواری که آخرین بار پوشیده بودم را به تن دارم؛ اما لباسهایم خاکیاند.
دست سالمم را به پاهایم میکشم. سالماند؛ اما سر زانوی شلوارم پاره شده و زانویم خراشی سطحی برداشته. همان دست را میکشم روی سرم؛ روسریام باز شده و روی شانهام افتاده.
سمت راست پیشانیام را با گاز استریل بستهاند. هنوز درد میکند و یک رد خون روی پیشانیام خشکیده. یعنی آدم همانطوری که مُرده، میرود به جهان دیگر؟ خبری از لباس بلندِ سپید و حلقه معلق روی سر، یا بالهای کوچک سپید نیست؟
بگذار واقعبینانهتر فکر کنم.
اینطور که معلوم است، یک تصادف را تنها با یک دست و سر شکسته از سر گذراندهام. ولی الان کجا هستم؟ خانه آرسن؟ خودش کجاست؟
عملیات چه شد؟
از تصور عملیات و موساد و دردسرهایش، در مغزم احساس سوزش میکنم. از جا بلند میشوم. باید بگردم. باید از این اتاق بیرون بروم تا از این برزخ زندگی یا مرگ بیرون بیایم.
به سختی روی پاهایم میایستم. روی پاشنه پایم، یک دور سیصد و شصت درجهای میزنم تا دوباره اتاق را ببینم. یک کمد سفید چوبی، سمت چپ تخت کنار دیوار است و کف اتاق پوشیده با پارکت. به سمت در اتاق قدم برمیدارم؛
دری سفید که در دیوارهای آبی روشن محاصره شده. حتما کلید همه مجهولات بیرون این در است. دنیای جدیدم؛ جهنم یا بهشت.
دستگیره در را به پایین فشار میدهم؛ باز نمیشود. محکمتر فشار میدهم؛ چندین بار، تند و پشت سر هم. قفل است. چند بار با مشت به در میکوبم.
-آهای! در رو باز کنید!
دوباره برای باز کردنش تقلا میکنم. نمیشود. سمت راست بدنم را میکوبم به در. دستِ آسیبدیدهام تیر میکشد. صدای بم لرزش در، سرم داد میزند که: راه خروجی نداری. من قفلِ قفلم و تو اینجا زندانی هستی.
انگار اتاق تنگتر شده است.
انگار قفل در اتاق دور گردنم پیچیده شده و راه نفسم را بسته. پیشانیام را روی در تکیه میدهم
و باز هم....
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
منبع؛؛
https://eitaa.com/istadegi
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠🔰💠🔰💠🔰💠