eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱ و ۲ زمستان سال۱۳۹۸ . نگاهی دقیق به سلول‌های خونی که حاکی از شیوع بیماری جدیدی به نام است می‌اندازد، از میکروسکوپ فاصله‌ای میگیرد و سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و این، آغاز سختی‌های جدیدی‌ست که کل جهان را فرا گرفت... . (تهران) سرم رو به بیمار وصل کردم و از اتاق بخش رفتم بیرون. سمت سرویس بهداشتی قدم بر می‌داشتم که یهو یه نفر الکل رو گرفت جلو صورتم و پشت سرهم بهم الکل زد -آهاااااای چیکار میکنی یواشتربابا الکل رو کنار گرفت وگفت: -صددفعه بهت نگفتم وقتی به بیمارها سرمیزنی بعدش الکل بزن؟ شیوا دوباره الکل رو گرفت سمتم -باشهههه، باشه بابا خیسم کردی اهه، بدبخت آقاحامد چی میکشه از دست تو -آخیییی، حامد و امین بیچاره -جان عزیزت دوباره فاز غم نگیر -شانس تو رو برم فاطمه، تا با آقامحمد بیچاره ازدواج کردی کرونا شد -اینم از صدقه سری توبود دیگه، زودتر ما رو به هم معرفی میکردی یک هفته بعداز ازدواجمون بخاطر کرونا وبیمارستان ازهم جدا نمیشدیم -من چه میدونستم تو هُولی دلت ازدواج میخواد -برو بابا، من کجا هولم؟ -فعلا که پرستاری و دردسرهای خودشو هم داره دیگه -فکرنکن منت میذارم ها، توخودت هم بهتر میدونی، جون این بیمارها از زندگی من مهمتره، تنها آرزوم هم ازبین رفتن این بیماریه -میدونم عزیزم، هممون این آرزو رو داریم... حالا بریم اینجا واینستیم، یهو دیدی دکتر هاشمیان میاد ما رو اینجا ببینه دوباره گرم گرفتیم -اوه اوه، حوصله تیکه هاشو ندارم بریم فوری صحنه رو ترک کردیم و رفتیم به کارهامون برسیم 🌼محمد همراه تیم تخصصی درحال انجام آزمایشات از نمونه خون‌هایی که از بیمارای کرونایی به دست ما رسیده، بودیم، البته دکتر ماموریتی براش پیش اومده بود و درحال حاضر فقط ما بودیم که باید تا اومدن دکتر، از عهده‌‌ی این کار برمیومدیم. داشتم نمونه خون‌ها رو چک می‌کردم که دیدم کامران با سینی چایی داره سمتمون میاد، چپ چپ بهش نگاه کردم، یکی از همکارامون رو کرد سمت کامران و گفت: -آخه الان وقتشه برادرمن؟ بیا بشین کارتو بکن مگه نمیبینی کلی کار داریم کامران: -یه چایی اوردم ها، میخواید همینطوری ادامه بدین تا صدسال دیگه هم نمیتونید این واکسنو کشف کنید حالاازمن گفتن بود ماهان: -حالا این بهداشتیه؟ کامران:-نه داداش با انگشتم قاطیش کردم میخوری؟ تک خنده‌ای زدم ماهان: اه،حالمونو به هم زدی کامران: -بیا بخور ادا درنیار سینی رو گذاشت جلومون و هرکدوممون یه فنجان برداشتیم سهراب: -چند نفر بخاطر این بیماری دارن جونشونو از دست میدن، هرطور شده، باید این واکسن رو بسازیم -آره، خانمم خبرداد متاسفانه دیروز بیمارستان امام خمینی، سه نفر فوتی داشتن ماهان: -ای وای خدا بخیر کنه کامران: -بفرمایید، هی میگم به خودتون برسید انرژی بگیرید بعد برید کارکنید تا این واکسن رو بسازید حرف گوش نمیدین که سهراب: -هه هه، نمکدون، بشین کارتو بکن -بچه ها اینقدر سربه سرهم نذارید، کلی کار داریم ها ماهان: -خب وقتی دستگاه های اصلی نرسیدن چیکار کنیم؟ -دکتر واسه همین رفته ماموریت دیگه، الان ما وظیفه داریم این نمونه هارو چک کنیم کامران: -آره، حالا چاییتونو بخورید سردشد سهراب: -تو هم کشتی مارو بااین چاییت، بیا آاااا آهااا همینکه چاییشو خورد صورتش جمع شد و با یه حرکت از جاش پرید و داد زد: -داغههههه هممون زدیم زیرخنده کامران: -خاک تو سرت، چایی رو اینجوری میخورن؟ سهراب: -میکشمت کامراااان ماهان: -بابا بسه دیگه بشینید کارتونو بکنید، نگاه کن توروخدا عین بچه ها میمونن، یکی از یکی شل مغز تر، نمیدونم کی به اینا مدرک داده! -والامنم توش موندم بلاخره بعداز یک کل کل حسابی دوباره رفتیم به کارهامون رسیدیم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳۵ و ۳۶ _اخوی چی شد بالاخره برای امشب مطلبی، روضه‌ای، پیدا کردی؟! واقعا داشتم با خودم فکر میکردم یا نفهمیده من چی گفتم دیشب! یا خودش رو به نفهمیدن زده!!! گفتم: _آقا منصور اون روضه‌ای شما میخوای من براتون بخونم حقیقتا جایی براش منبع ذکر نکردن! +مرتضی اینقدر سخت نگیر برای امام حسین‌ (علیه‌السلام)میخوای حرف بزنی! _شیخ ! زندگی امام حسین (علیه‌السلام) ما نیست هر قسمتی که فقط دوست داریم انتخاب کنیم و راجع بش حرف بزنیم و هر قسمتی که به خوش نیومد حذفش کنیم! امام حسین (علیه‌السلام) ما رو شامل میشه، نه فقط روضه ی غریت و مظلومیت! وقتی جدیت من رو دید و فهمید این مرتضی اون مرتضی سابق نیست!خداحافظی کرد و گفت: _پس انشاالله سر یه فرصت مناسب میبینمت! گوشی رو که قطع کردم داشتم به خودم میگفتم: یعنی اگه فقط چند نفر، افرادی مثل شیخ منصور ما داشتیم برای جوان‌هامون پیگیری میکردن عمراً هیچ کدومشون بیخیال ما میشدن! وسط تحلیل های ذهنیم بودم که گوشیم زنگ خورد! شیخ مهدی بود... آخ که چقدر به موقع زنگ زد! کلا خوشم میاد مهدی حس ششم حرفه ای داره!حسابی سورپرایزم کرد گفت: اومده قم... ولی دو سه ساعتی بیشتر نمی موند، چون باید میرفت تهران کار داشت... ولی من میخواستم با آب و تاب براش کل ماجرای شیخ منصور رو تعریف کنم و چون میدونستم به این زودی ها دوباره توفیق دیدنش نصیبم نمیشه به همین خاطر گفتم: _اگه یک روزه، میری سمت پایتخت من هم میام همراهت، که خیلی استقبال کرد... قرار گذاشتیم و کمتر از یک ساعت بعد همدیگه رو دیدیم، و چقدر حس خوبیه رفیق خوب آدم داشته باشه! تمام طول مسیر فقط من حرف میزدم و مهدی ساکت گوش میداد... از گرفتاری هایی که برام‌پیش اومد و منصور همراهم شد تا محبت و تحویل گرفتن هاش و جایگاه و بهاء بهم دادن و در آخر درخواستش رو مطرح کردن، گفتم! من که از دم و دستگاه این جماعت خبر نداشتم صرف اتفاقاتی که برای خودم افتاده بود کلی گفتم و اینکه اصلا از منصور توقع نداشتم اینجوری برخورد کنه و خلاصه از این دست حرفهایی که به خودم مربوط میشد.... اما مهدی مثل همیشه قبل از اینکه شروع کنه به حرف زدن گفت: _مرتضی چقدر خوب شد امروز همراهم اومدی بیا با هم بریم یه جایی میخوام یه چيزی بهت نشون بدم! گفتم: _حاجی مگه تو خودت اینجا کار نداری؟! +چرا کار دارم، ولی الان اولویت این کار بیشتر از کار خودمه! رسیدیم تهران، از خیابونهایی که مهدی میگذشت متوجه شدم به سمت بالا شهر تهران داریم حرکت میکنیم! دل تو دلم نبود که مهدی چی میخواد نشونم بده که بیخیال کار خودش شد... با رسیدن به مقصدی که مهدی مدنظرش بود، کم کم اوج فاجعه و وسعتش برام روشن شد! واقعا توی بالا شهر تهران اون هم این منطقه ،چطوری چنین خبر و صحنه هایی بود! چیزی که میدیدم اینقدر شوکه ام کرد... غیر قابل تصور بود! نزدیک صد، صد و پنجاه تا مرد با لباس دشداشه ی عربی بلند با رنگ مشکی و شمشیر و به دست! با کلی تجهیزات صوت و که همراه با صدای مداحی که شور گرفته بود و حسین حسین میخوند میزدن توی سر و صورتشون!!! من از دیدن چنین صحنه ای بیشتر وحشت کردم چون شمشیرها واقعی بودن و اگر یکیشون به سمت ما می اومد میتونست خیلی راحت قطعه قطعمون کنه! آخه کسی که به خودش رحم نمیکنه و این شمشیر رو با اون وضعیت میکوبه توی سر خودش، هیچ بعید نبود دست به چنین کاری بزنه! یه سری از اهالی محل هم دورشون جمع شده بودن ، چون منطقه، منطقه ی شمیرانات تهران بود، بعضی از افراد که جمع شده بودن برای دیدن هیئت نوع تیپشون سبک خاصی داشت ! با دیدن این دسته که مثلا دسته‌ی عزاداری محرم بود! شروع به فیلم گرفتن با گوشی هاشون میکردن و با حالت های چهره ایی که نگفته پیداست چی با خودشون فکر میکنن، از این صحنه‌های دلخراش و وحشتناک فیلم میگرفتن! از دیدن چنین صحنه هایی واقعا به لکنت زبان افتادم! بریده، بریده گفتم: _مهدی... مهدی... اینجا چه خبر! اینا چرا اینجوری میکنن حاجی...! برگشت نگاهم کرد و گفت: _مگه تو توی هیئتشون نبودی! من فکر کردم دیدی این صحنه ها رو! _یا پیغمبر!!! نه! من خیر سرم توی آشپزخونه بودم! یعنی اینا دار و دسته ی منصوراند!؟؟ نیمچه لبخندی زد و گفت: _منصور که یه مثل همین هاست! _نوچه! نوچه‌ی کی؟ +فرقه‌ای به اسم شیرازی‌ها یادم افتاد منصور اون شب از شخصی به اسم 🔥سیدصادق شیرازی🔥 حرف زد... گفتم: _مهدی این وضع! توی این منطقه! واقعا باعث نمیشه ملت راجع به عزدارهای آقامون اما حسین(علیه‌السلام) یه جور دیگه فکر کنن که چقدر انسان میتونه اهل خشونت و تهجر باشه که همچین کارایی انجام بده!؟