امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۵ و ۳۶
_اخوی چی شد بالاخره برای امشب مطلبی، روضهای، پیدا کردی؟!
واقعا داشتم با خودم فکر میکردم یا نفهمیده من چی گفتم دیشب! یا خودش رو به نفهمیدن زده!!!
گفتم:
_آقا منصور اون روضهای شما میخوای من براتون بخونم حقیقتا جایی براش منبع ذکر نکردن!
+مرتضی اینقدر سخت نگیر برای امام حسین (علیهالسلام)میخوای حرف بزنی!
_شیخ ! زندگی امام حسین (علیهالسلام) ما #گزینشی نیست هر قسمتی که فقط دوست داریم انتخاب کنیم و راجع بش حرف بزنیم و هر قسمتی که به #ذائقمون خوش نیومد حذفش کنیم! امام حسین (علیهالسلام) ما #تمام_ابعاد_زندگی رو شامل میشه، نه فقط روضه ی غریت و مظلومیت!
وقتی جدیت من رو دید و فهمید این مرتضی اون مرتضی سابق نیست!خداحافظی کرد و گفت:
_پس انشاالله سر یه فرصت مناسب میبینمت!
گوشی رو که قطع کردم داشتم به خودم میگفتم:
یعنی اگه فقط چند نفر، افرادی مثل شیخ منصور ما داشتیم برای جوانهامون پیگیری میکردن عمراً هیچ کدومشون بیخیال ما میشدن!
وسط تحلیل های ذهنیم بودم که گوشیم زنگ خورد!
شیخ مهدی بود...
آخ که چقدر به موقع زنگ زد! کلا خوشم میاد مهدی حس ششم حرفه ای داره!حسابی سورپرایزم کرد گفت: اومده قم...
ولی دو سه ساعتی بیشتر نمی موند، چون باید میرفت تهران کار داشت...
ولی من میخواستم با آب و تاب براش کل ماجرای شیخ منصور رو تعریف کنم و چون میدونستم به این زودی ها دوباره توفیق دیدنش نصیبم نمیشه
به همین خاطر گفتم:
_اگه یک روزه، میری سمت پایتخت من هم میام همراهت، که خیلی استقبال کرد...
قرار گذاشتیم و کمتر از یک ساعت بعد همدیگه رو دیدیم، و چقدر حس خوبیه رفیق خوب آدم داشته باشه!
تمام طول مسیر فقط من حرف میزدم و مهدی ساکت گوش میداد...
از گرفتاری هایی که برامپیش اومد و منصور همراهم شد تا محبت و تحویل گرفتن هاش و جایگاه و بهاء بهم دادن و در آخر درخواستش رو مطرح کردن، گفتم!
من که از دم و دستگاه این جماعت خبر نداشتم صرف اتفاقاتی که برای خودم افتاده بود کلی گفتم و اینکه اصلا از منصور توقع نداشتم اینجوری برخورد کنه و خلاصه از این دست حرفهایی که به خودم مربوط میشد....
اما مهدی مثل همیشه قبل از اینکه شروع کنه به حرف زدن گفت:
_مرتضی چقدر خوب شد امروز همراهم اومدی #تهران بیا با هم بریم یه جایی میخوام یه چيزی بهت نشون بدم!
گفتم: _حاجی مگه تو خودت اینجا کار نداری؟!
+چرا کار دارم، ولی الان اولویت این کار بیشتر از کار خودمه!
رسیدیم تهران، از خیابونهایی که مهدی میگذشت متوجه شدم به سمت بالا شهر تهران داریم حرکت میکنیم!
دل تو دلم نبود که مهدی چی میخواد نشونم بده که بیخیال کار خودش شد...
با رسیدن به مقصدی که مهدی مدنظرش بود، کم کم اوج فاجعه و وسعتش برام روشن شد!
واقعا توی بالا شهر تهران اون هم این منطقه ،چطوری چنین خبر و صحنه هایی بود! چیزی که میدیدم اینقدر شوکه ام کرد...
غیر قابل تصور بود!
نزدیک صد، صد و پنجاه تا مرد با لباس دشداشه ی عربی بلند با رنگ مشکی و شمشیر و #قمه به دست! با کلی تجهیزات صوت و #فیلمبرداری که همراه با صدای مداحی که شور گرفته بود و حسین حسین میخوند میزدن توی سر و صورتشون!!!
من از دیدن چنین صحنه ای بیشتر وحشت کردم چون شمشیرها واقعی بودن و اگر یکیشون به سمت ما می اومد میتونست خیلی راحت قطعه قطعمون کنه!
آخه کسی که به خودش رحم نمیکنه و این شمشیر رو با اون وضعیت میکوبه توی سر خودش، هیچ بعید نبود دست به چنین کاری بزنه!
یه سری از اهالی محل هم دورشون جمع شده بودن ، چون منطقه، منطقه ی شمیرانات تهران بود، بعضی از افراد که جمع شده بودن برای دیدن هیئت نوع تیپشون سبک خاصی داشت !
با دیدن این دسته که مثلا دستهی عزاداری محرم بود! شروع به فیلم گرفتن با گوشی هاشون میکردن
و با حالت های چهره ایی که نگفته پیداست چی با خودشون فکر میکنن، از این صحنههای دلخراش و وحشتناک فیلم میگرفتن!
از دیدن چنین صحنه هایی واقعا به لکنت زبان افتادم! بریده، بریده گفتم:
_مهدی... مهدی... اینجا چه خبر! اینا چرا اینجوری میکنن حاجی...!
برگشت نگاهم کرد و گفت:
_مگه تو توی هیئتشون نبودی! من فکر کردم دیدی این صحنه ها رو!
_یا پیغمبر!!! نه! من خیر سرم توی آشپزخونه بودم! یعنی اینا دار و دسته ی منصوراند!؟؟
نیمچه لبخندی زد و گفت:
_منصور که یه #نوچهای مثل همین هاست!
_نوچه! نوچهی کی؟
+فرقهای به اسم شیرازیها
یادم افتاد منصور اون شب از شخصی به اسم 🔥سیدصادق شیرازی🔥 حرف زد... گفتم:
_مهدی این وضع! توی این منطقه! واقعا باعث نمیشه ملت راجع به عزدارهای آقامون اما حسین(علیهالسلام) یه جور دیگه فکر کنن که چقدر انسان میتونه اهل خشونت و تهجر باشه که همچین کارایی انجام بده!؟