eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
😭از دانشگاه تا آرامگاه😭 🌟ایشان کارمند دانشگاه جندی شاپور دزفول بود و با توجه به مشغله ی کاری زیاد اما در مسولیتی که در بسیج پذیرفته بود خالصانه و با تمام توان فعالیت می نمود.. 🌟سید مجتبی از محبوبیت خاصی در بین بسیجیان برخوردار بود و این محبوبیت از این نظر بود که او هیچ گاه در بین نیروها فرمانده نبود بلکه همیشه خودش را خادم و برادر کوچکتر بسیجی ها می دانست. 🌟سید مجتبی قهرمان ملی دزفول ؛ و حرم خاندان رسالت و بسیجی گردان بیت المقدس سرانجام در دفاع از حریم اسلام و ولایت در جنوب شهر حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.. 🌟محل شهادت: در عملیات آزادسازی روستای زیتان در جنوب حلب به شهادت رسیدند. 🌟پیکر مطهر این شهید پس از انتقال به ایران در روز شنبه 21 آذرماه همزمان با شهادت امام رضا(ع) در شهرستان دزفول تشییع و در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت. منبع؛ خبرگذاری آنا 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
بدون شرح😫😫😭😭😭😭 👈بعضی صحنه ها رو نمیشه توضیح داد 😭 فقط نگاه کن.. 👀 تصور کن...💭 همین! یاعلی 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷 شهیده طیبه واعظی؛ 🇮🇷 👣نماد #مدافع حجاب و عفاف 👣شهید شاخص سال ٩۴ 🇮🇷 @asheghane_mazhabii
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 💞 قسمت ۱۶ صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم. فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم. هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم. فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم: ــ السلام علیک یا امام الرحمه اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم. ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم عمه ی ساداته... خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم... بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی. لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایاشکرت... ادامه دارد... ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀