eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲ این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت ک بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دخترها برای گرفتن با جانباز ازدواج میکنند...و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت: _مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد! ارام پرسید: _چه شرطی؟؟ من: _نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم: _انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد...از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.. ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. _ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش . . توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: _الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۴ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد. از بی عاطفه بودن یاشار.زخم زبانهای مادرشوهرش.از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.از تمام بی احترامی ها. از همه چیز گفت. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از درد بود.دردهایی که روی هم انباشته شده بود. یاشار غد بود.عذرخواهی نمیدانست. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.چگونه دل بدست آورد. ریحانه یادش آمد.به وقتی نامزد بودند.‌ چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد. چطور او را به سفره خانه برد.همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود. سمیرا میگفت و ریحانه صبورانه گوش میکرد. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم.همه چی رو مسخره میکردم.از اول جریان شما تا شب عروسیتون.ریحانه منو ببخش _یه چیزی بود.دیگه گذشته _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد مگه من چن سالمه میخاد طلاقم بده منم ام رو گذاشتم اجرا، ازش شکایت کردم. بدم میاد ازش.ازدواج ما تب تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد.۶ ماه بقیه رو تحملش کردم ریحانه.تحمل میدونی چیه.!؟ سوختن و ساختن میدونی اصلا.؟؟ ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت سمیرا بلند بلند حرف میزد.گریه میکرد. عذرخواهی میکرد.ریحانه گاهی گوش میکرد.گاهی نصیحتش میکرد.و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۶ بود.... ریحانه تماسی گرفت با حبیبش، که میوه بخرد.‌و آبروداری کند... یوسف ورودی خانه را پرده ای را آویزان کرده بود.‌که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، دید نداشته باشد.. ریحانه بلند شد که به اتاق برود. سمیرا را هم همراه خودش برد. سمیرا روی تخت نشست و خودش روی صندلی روبروی آینه آرایشی ‌اش. . . سمیرا مات حرکات ریحانه شده بود... برایش باورکردنی نبود.مگر ریحانه آرایش بلد بود!؟؟مگر دلبری میدانست؟؟!چقدر ریحانه زیبا بود.چقدر بانو بود.با اینکه همیشه پوشیده بود.فکر میکرد حتما ایرادی دارد. .چقدر زندگیش با او فاصله داشت.زندگی ریحانه و یوسف پر از محبت و عشق ولی زندگی خودش اول پول و بعد هرکسی راحتی خودش ریحانه حسابی به خودش رسیده بود. در آخر عطری زد و از روی صندلی بلند شد. لباسی که دلخواهش بود را برداشت و به اتاق دیگر رفت. سمیرا متعجب تر از قبل شد. ولی سعی کرد حرفی نزند. ترسید نیش کلامش دل صاحبخانه را برنجاند. به عادت همیشگی اش،لباس آزاد می پوشید. پس بدون هیچ فکری به هال رفت و روی صندلی پشت میز، منتظر ریحانه نشست. . . . آیفون خانه به صدا در آمد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚