💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۷۴
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد.
از بی عاطفه بودن یاشار.زخم زبانهای مادرشوهرش.از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.از تمام بی احترامی ها. از همه چیز گفت.
سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد..
گریه هایش از درد بود.دردهایی که روی هم انباشته شده بود.
یاشار غد بود.عذرخواهی نمیدانست. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.چگونه دل بدست آورد.
ریحانه یادش آمد.به وقتی نامزد بودند. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد. چطور او را به سفره خانه برد.همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود.
سمیرا میگفت و ریحانه صبورانه گوش میکرد.
سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم.همه چی رو مسخره میکردم.از اول جریان شما تا شب عروسیتون.ریحانه منو ببخش
_یه چیزی بود.دیگه گذشته
_تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد مگه من چن سالمه میخاد طلاقم بده منم #مهریه ام رو گذاشتم اجرا، ازش شکایت کردم. بدم میاد ازش.ازدواج ما تب تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد.۶ ماه بقیه رو تحملش کردم ریحانه.تحمل میدونی چیه.!؟ سوختن و ساختن میدونی اصلا.؟؟
ریحانه_😒😔
سمیرا_ نه بابا تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت
سمیرا بلند بلند حرف میزد.گریه میکرد. عذرخواهی میکرد.ریحانه گاهی گوش میکرد.گاهی نصیحتش میکرد.و گاهی همدردی..
ساعت نزدیک ۶ بود....
ریحانه تماسی گرفت با حبیبش، که میوه بخرد.و آبروداری کند...
یوسف ورودی خانه را پرده ای را آویزان کرده بود.که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، دید نداشته باشد..
ریحانه بلند شد که به اتاق برود. سمیرا را هم همراه خودش برد. سمیرا روی تخت نشست و خودش روی صندلی روبروی آینه آرایشی اش.
.
.
سمیرا مات حرکات ریحانه شده بود... برایش باورکردنی نبود.مگر ریحانه آرایش بلد بود!؟؟مگر دلبری میدانست؟؟!چقدر ریحانه زیبا بود.چقدر بانو بود.با اینکه همیشه پوشیده بود.فکر میکرد حتما ایرادی دارد.
#چقدراشتباه_کرده_بود.چقدر زندگیش با او فاصله داشت.زندگی ریحانه و یوسف پر از محبت و عشق ولی زندگی خودش اول پول و بعد هرکسی راحتی خودش
ریحانه حسابی به خودش رسیده بود. در آخر عطری زد و از روی صندلی بلند شد. لباسی که دلخواهش بود را برداشت و به اتاق دیگر رفت.
سمیرا متعجب تر از قبل شد. ولی سعی کرد حرفی نزند. ترسید نیش کلامش دل صاحبخانه را برنجاند.
به عادت همیشگی اش،لباس آزاد می پوشید. پس بدون هیچ فکری به هال رفت و روی صندلی پشت میز، منتظر ریحانه نشست.
.
.
.
آیفون خانه به صدا در آمد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚