eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۵ آیفون خانه به صدا درآمد.... ریحانه بی‌قرار از اتاق بیرون رفت. لبخندی به سمیرا زد و پشت در منتظر همسرش بود. صدای پاهای مردش را خوب تشخیص میداد. که نزدیک میشد،به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کرد. یوسف وارد شد. و ریحانه در را پشت سر همسرش بست. دو تا از کیسه های خرید را از دستش گرفت. و شاخه گل را که به دهان یوسفش بود گرفت و خیلی آرام گفت _خودت گلی، چرا زحمت کشیدی؟ یوسف سلامی کرد. با اشتیاق به چهره دلبرانه بانویش زل زده بود. و با نگاه عاشقانه پاسخش داد سمیرا نیم‌رخ ریحانه و یوسف را میدید. چقدر حسرت داشت که همیشه یاشار با غضب وارد میشد و همیشه طلبکارش بود. و هیچگاه گلی از همسرش نگرفت. حتی اوایل عروسیش. یوسف سربه زیر، یاالله گفت، وارد خانه شد. هندوانه و بقیه کیسه های خرید در دستش بود. سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش. سمیرا جواب سلامش را داد.و به احترام یوسف مانتو اش را چند دقیقه قبل پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود. یوسف سر به زیر، گفت.. _خیلی خوش آمدید،بفرمایید بنشینید. من میرم اتاق شما راحت باشید سمیرا با بغض گفت _ هنوزم همون یوسف قبل هسی. اما یاشار خیلی عوض شده.نامرد شده. کاش. اونم مثل تو بود. یوسف کمی سرش را بالا آورد اما نگاهی نکرد _اتفاقی افتاده!؟ _درخواست طلاق داده.منم مهرمو گذاشتم اجرا.یک هفته هست خونه نیومده. منم اومدم اینجا. نمیخام یاشار بفهمه. یوسف خیلی خسته بود.عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را. ریحانه_ ای بابا.چقدر گریه میکنی.کلی باهم حرف زدیم. سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه. خداروشکر تو خوشبختی. زندگیت رو دوست داری. ولی من چی.؟؟؟ ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم. الان میام. سمیرا باخود زمزمه کرد و اشک میریخت..... میگه «یوسفم».شاخه گل رز براش خرید. خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی. هم غصه، گریه، حسرت. ریحانه وارد اتاق شد.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 @asheghane_mazhabii 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚