eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۷۶ ریحانه وارد اتاق شد.... یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. متحیر بود و متعجب. هزار سوال در ذهنش رژه میرفت. ریحانه_ یوسفم، چیه باز که رفتی تو فکر. _چیشده اومده اینجا؟؟ _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه، غذا گرم کنم برات؟ چی میل داری؟ شربت بیارم یا چای؟ یوسف نگاه پر محبتی به بانویش کرد _ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس ریحانه_ چقدر خرید کردی دست شما درد نکنه. یوسف نگاهی عاشقانه به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و به سمت درب ورودی رفت... سمیرا_ یوسف منو ببخش. ریحانه_ آقایوسف!، سمیرا جون یوسف نگاهش به زمین میخ شده بود. _ اختیاردارید.این چه حرفیه.گذشته ها گذشته.من به داداش زنگ میزنم. میگم شما اینجا هستید وظیفش هست که بیاد دنبال شما. سمیرا با گریه گفت _ نه نگو بهش آقایوسف یوسف_ صلاح نیست زن داداش. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد. سمیرا،وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. _ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.مگه عشق با عشق فرق داره؟خب ما هم عاشق بودیم.ماهم خیلی همو دوست داشتیم.ولی نمیدونم چی شد. ریحانه وارد آشپزخانه شد... سمیرا صدایش را بلندتر کرد _ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هستی ریحانه جواب سوالش را نداد. با لبخند گفت: _ میوه بیارم.الان میام عزیزم سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره ریحانه ظرف هندوانه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. الان وقتش بود که جواب دهد. _منم خیلی دوسش دارم.حاضرم همه دنیا رو بهم بریزم هرچی دارم پیشکش کنم. ولی یوسفم یه لحظه دلگیر نباشه. هیچ وقت تو فکر نباشه.با آرامش پیشرفت کنه.حاضر نیستم خم به ابروش بیاد. همه فکر و ذکرش بشه کارش تمرکز داشته باشه. _آره میدونم مثل لیلی و مجنون. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق؟؟ ما هم خیلی عاشق هم بودیم خیلی دوست داشتیم به هم برسیم _ای بابا تو چرا همش میگی طلاق دختر خوب؟؟ _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون فکر میکنه دیشب به هم رسیدید دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه. چقدر یوسف باشعوره.میگه یاشار وظیفش هست.ولی میدونم اون نمیاد.میدونم.اون اصلا منو دوست نداره.همه چی اجباره. زندگی اجباری صدای هق هق سمیرا در خانه پیچید. ریحانه با دستش، دستان سمیرا را گرفت و گفت: _سمیرا جون گریه نکن اینجوری، حالت بد میشه، ببین خب چجوری بگم.... راستش من وقتی به فکر افتادم که درمورد یوسفم تصمیم بگیرم که همسرش بشم، میدونستم خیلی سخت به هم میرسیم، میدونستم همه مخالف کارمون هستن، حتی میدونستم که شاید تو عروسیمون دعوا بشه، شاید باور نکنی اما من خودمو برای همه چی آماده کرده بودم. حتی تا یک هفته بعد محرم شدن مون دقیق به هم نگاه نمیکردیم. خواستن من و یوسف روی ملاک های خدایی بود‌. اینقدر که توسل و نماز های یوسف رو دوست داشتم اصلا برام مهم نبود که عمو کوروش از ارث محرومش کرده‌. سمیرا_شعار نده ریحانه، مگه میشه تو برات مهم نباشه یوسف چقدر درآمد داره، ارث چی داره؟؟؟ ریحانه لبخند عمیقی زد. دو قاچ هندوانه برای مهمانش گذاشت و گفت _من و یوسف ملاکمون و معیارهامون الهی بود عزیزم نه زمینی، یوسف همسر نمیخواد، همسفر میخواد که پا به پاش باشه هرچی میگه،هرکار میکنه بدونه یک حامی داره و اعتماد داره، مطیعش باشه، اینقدر احترام و حرمت براش قائل باشه که سخت ترین مشکلات رو راحت حل کنه. منم همین کار رو دارم میکنم. نمیگم سخت نیست، خیلی هم سختی داشتیم ولی پشت هم بودیم، فقط به فکر آرامش و پیشرفت هم هستیم، همه‌ی این سختی ها رو با تلاش‌ها و توکل به خدا گذروندیم. سمیرا تیکه‌ای کوچک از هندوانه را در دهانش گذاشت و آرام سر تکان داد.هرچه ریحانه میگفت حقیقتی انکارناپذیر بود که دوست نداشت قبول کند اما واقعی بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشت. حرف ریحانه حساب بود و کاملا منطقی. . . . یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.پول خوبی نصیبش شده بود.پس انداز کرده بود.حالا بود.بانویی که همه سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود.باید که قافلگیرش میکرد. تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚