👈 #نخســـــــتین_زن شهیده انقلاب اسلامی👉
"لالهای سرخ🌷 که در «جمعه سیاه» پَرپَر شد"
📌 منبع:
پایگاه خبری - تحلیلی ندای تفرش
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎙روايت یک شاهد عيني از كشتار
🌷۱۷ شهريور🌷
http://navideshahed.com/fa/news/385144/
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷🌸 #شهیده محبـوبه دانـش آشتــیانی 🌸🌷
📢یه خبر خوب📢😍
شهیده دانش آشتیانی 👉
👈یه رفیق خوب و بکر برا شما 👑بانوهای زهرایی👑😍✌️
قربون صدقه شون 😅 هرکی میخاد بره هم میشه 😁
هیچ مشکلی نیس😊
یه دوست خوب
یه الگوی عالی
یه قهرمان مفتخر
یه راهنمای موثر
یه سنگ صبور برا حرفهاتون
خلاصه همه چی تموم😍🌸👑👣🌷🇮🇷☺️
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۲۱
🌼شهاب
بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي کرد ...
آرام و واضح بهشون جواب مي داد و سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ...
وقتي هم به سوالي مي رسيد که جواب قطعي براش نداشت ...
خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي نوشت ...
شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي کرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي کنه ...
و گاهي مي خنديد که ...
ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه کرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خيره شدم ...
ـ چيزي شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدي رو وسط کشيدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ...
کسي که به راحتي مي تونست بگه نمي دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد کرد ...
هر چقدر هم، نقص فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ...
و من خوشحال بودم از اينکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول کشيد ... و شروعش با اين جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزديکي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري که تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ...
دست کرد توي کيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ...
ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ...
فضيلت رمضان ...
آداب و شيوه روزه ...
مهماني خدا ...
شب قدر ...
توبه ...
بخشش گناهان ...
رقم خوردن سرنوشت يک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ...
و شهادت در شب قدر ...
اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي کرد ...
و براي من که تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود ... حکم درياي بي پاياني رو داشت که داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از کدوم طرف بايد برم ...
شايد کمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ...
همون طور که روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خيره شدم ...
ـ خسته شدي؟ ...
ـ نه ... يکم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اينکه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده که اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...کسي که در کعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته که اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده ... این مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ...
اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا کنم ... و اينکه چرا اينطوريه؟ ...
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ...
اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چيز رو توي سرم تکرار کردم ... مطالب رو کنار هم مي چيدم و مرتب مي کردم ... اما تا مي خواستم تصوير کامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ... مثل تصوير روي آب، که با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي که ناگهان بخار مي گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا کرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه ... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نياز داشتم سر فرصت دوباره همه چيز رو بررسي کنم ...
صبحانه رو که خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ...
اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ...
هر چند در حال پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ...
چند دقيقه بدون اينکه چيزي از ميان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ...
ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز کنيد تا اون رو ببينم ...
آخرين زيارت ...
و از صحن که خارج شديم ناگهان، فکري مثل شهاب از ميان افکارم عبور کرد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۲۲
🌼افسانه آدم های واقعی
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ...
تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ...
بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ..
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ...
چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ...
در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ...
از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ...
بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ...
پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ...
تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ...
با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ...
اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ...
و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تکان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو ميدونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ...
بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ...
تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ...
مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ...
تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ...
روحيه هاي گرم و صميمي ...
از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ...
باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ...
و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰