❄️🌼جمع صلوات بچه های باصفای کانال ٩٨١٣ گل محمدی🌼❄️
🌼جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز 🌼
👣شنبہ؛ مدافــع وطن حسیـــن ولایــتــےفر
👣دوشنبہ؛ هادےباغبـــانــے
👣چهارشنبہ؛ #شهیده بانــــو محبــوبه دانش آشتیـــانـــے
#مالتون_حلال
#رزقتون_پربرکت
#عشقتون_علوی_وفاطمی
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌼 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام خدمت رفقای گل و باصفا و خانواده های عزیز شهید😊✋
رمان بعدی رو عاشقانه انتخاب کردم خیلی درخواست ها زیاد بود😅
ولی اماده نیست😁😬
سعی میکنم فردا بذارم😎😍
#مراقب_دلتون_باشین❤️🌷
꧁༼﷽༽꧂
🌤به نیت ٺعجیــل در امر فرج
✨عاقــبٺ بخیرے همہ جوونــہــامون خصــوصــا جوونــہــا و نــوجوونــہای ڪــانالمــون😍
#شــشــمین_چــلہ؛
مناجــاٺ حضــرت امیــر مــولا علــے.ع.در مسجد کوفه
روز 3⃣2⃣
شنبہ سیــــــزدهمـ بہــــــمن ماه
بیســــٺ و ششمـ جمــــادے الاول
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
من استفاده از اپلیکیشن اندروید مفاتیح الجنان سبز را به شما توصیه می کنم.
آدرس دریافت
https://bit.ly/2DFCGTR
این برنامه رو دانلود کنین یه مفاتیحالجنان کامل و همیشه در دسترس حتی بدون اینترنت😍☺️
🌹شهید سعید علیزاده | ستارگان پرفروغ
http://www.setareganeporfrough.ir/
🌹خاطره ای از حضور شهید سعید علیزاده در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا؛ - شهید نیوز
http://www.ghatreh.com/news/nn41208931/
🌹ماجرای پیشبینی شهادت سعید علیزاده/ انگیزه نیروها یک حماسه بزرگ در نبل و الزهرا خلق کرد
http://defapress.ir/fa/news/277000/
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜فاتحان نبل والزهراء-
هنگام شهادت 👣سعید علیزاده دامغانی
📌آپارات
📜وصیت نامه شهید سعید علیزاده: :: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)
http://modafeharam.blog.ir/post/وصیت
#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند
#اصلابرای_پاره_شدن_آفریده_اند..
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
❤️رمان شماره بیســٺ و دو😇❤️
💜اسم رمان؛ #عشق_آسمانی_من
💚نام نویسنده؛ بانــــــــو مینودری
💙چند قسمت؛ ۱۹ قســمٺ
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنـــامـ خــــدای محــــ👣ــمد💚
❤️مقدمه رمان #عشق_آسمانی_من❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان عشق آسمانی من
داستان #زندگی و #شهادت شهید مدافع وطن «محمد سلیمانی»
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند
با ماهمراه باشید😍👇
در داستان عشق آسمانی من
به قلم #بانوی مینودری
👈قسمت ۱
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:
_بله
+همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...دلم برای خنده هایش ضعف رفت...دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۲
با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:
_یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟
میخندم و زیر لب میگویم:
_راست میگی...وسایلام خیلی زیاده
«مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
_میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...
چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
«مزارشهید مدافع حرم آقاسید محمد حسین میردوستی»
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم...
و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
_بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید
_کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
_نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ....
فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...
.
.
.
.
در فکر فرو میروم...
قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...
فرحناز کنارم مینشیند:
_زهرای من از من ناراحته؟
زمزمه میکنم:
_فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_آخه نگرانت شدم...
لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:
_دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:
_گوشیت داره زنگ میخوره
مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:
_گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:
_سلام «مهدیه» جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
_سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید
_کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:
_مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:
_زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:
_کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:
_چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:
_چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:
_چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:
_گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،
مکث میکنم و بلند میگویم:
_یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۳
وارد حرم میشوم،...
قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:
_سلام،من اینجام!
نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:
_مامان شدنت مبارک
دستم را میگیرد و آرام میگوید :
_آرومتر، آبرومو بردی.
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:
_ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:
_اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه
لحظه ای مکث میکند و میگوید:
_بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:
_نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!
مهدیه لبخندی میزند :
_قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم:
_دلت بسوزه فرحناز خانم.
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:
_زهرا بریم زیارت؟
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:
_بریم عزیزم.
لب میزنم:
_آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم
فرحناز زبان درازی میکند:
_الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!
چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:
_زهرا جان بریم؟
سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:
_خدافظ زهرا
بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:
_خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.
با شیطتنت لب میزنم:
_میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:
_نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...
ماشین جلوی خانه می ایستد:
_بفرمایید خانم.
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید:
_زهرا
بدون معطلی میگویم:
_بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:
_زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:
_برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم...
عکس #حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:
_زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:
_رحمتی خانم
و بعد سریع ادامه میدهد:
_زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:
_ساعت ۱۱صبح در حرم ...
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:
_فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:
_نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای
به در میزند و وارد اتاق میشود:
_ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:
_نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:
_جانم
آرام میگوید:
_عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب..
.
.
.
چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...
صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:
_هیچی جا نذاشتی زهرا؟
به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم:
_نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،
ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۴
🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:
_حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:
_شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
_مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:
_بله عزیزم،.. بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم:
_خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.
دستم را میگیرد و میگوید:
_محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
_باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
_"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
«آذر زندی» هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:
_خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
_شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
.
.
.
نگاهی به ساعتم می اندازم،
یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
_"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:
_التماس دعا،
لبخندی میزند:
_محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۵
بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ..
خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد:
_من اصلا دختر آرامـے نبودم.. در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.
یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یـڪـبـار دوچـرخـه مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم
آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.
من_بــے صــدا میخنـدمــ...
خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم
حـجـاب ڪـاملـے داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت..
روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و پــارچــه مـشڪـے رنگ را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد...
مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا چــادر اسـت!
مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد
مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت:
_آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی
عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟!
_"آره فــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.
_مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد:
_مــامــان بــریــم خــونــه؟
خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد:
_عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد:
_زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده
نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:
_بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.
خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:
_نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.
چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم:
_ممنــونم از لـطف شـمـا.
بــوسه اے بــر گونه محیا میـزنـم و مــیگویمــ
_مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم
مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم
``_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟``
چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود.
``_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" ``
مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ.
باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.
بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷