❀﷽❀
🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے #خودســـــازے
براے #آماده_شــــدن ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤
#هـــشــتــمین چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون
روز 6⃣
ڇہــارشنبــہ یازدهم اردیبہـــشٺ ماه
بیستــ و ݐنجمـ شعبـــــــان المعظـــمـ
#ظهورنزدیکه_ان_شاالله☀️
#رفقا_بریمـ_آقا_رو_بیاریمـ...🌤
#هرڪی_میاد_یاعلے...😭
❀https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار
🌷شهید علی اصغر جودی نعمتی 🌷
👇در حد بضـــاعٺ👇
📜زندگینامه مفصل سردار شهید «علی اصغر جودی نعمتی»
http://urmia.navideshahed.com/fa/news/433046/
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️رمان شماره بیســٺ و شـــش😳❤️
💜اسم رمان؛ #عاشقانه_ای_برای_تو
💚نام نویسنده؛ شہــــــید مدافـــع حـــرم #طاهــــــاایمــــانـــــے
💙ٺعداد ݐــــارت؛ ٢٢ قسمٺ
با ما همـــراهـ باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۱
🌟با من ازدواج می کنید؟
توی دانشگاه مشهور بود...
به اینکه نه به دختری #نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
توی راهرو...
با دوست هام ایستاده بودیم..
و حرف می زدیم..
که اومد جلو و به اسم صدام کرد ...
_خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ...
کنجکاو شدم ...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ...
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ...
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت:
_می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ...
حتی حرف نزده بودیم ...
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟
پیشنهاد احمقانه ای بود ...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم
و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
_می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
پرید وسط حرفم ...
_به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ...
دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد:
_دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...
برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
همین طور صحبتش رو ادامه می داد... و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...
تا اینکه این جمله رو گفت:
_طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم
و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖💖🌟🌟🌟💖💖
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۲
🌟تا لحظه مرگ
_تو با خودت چی فکر کردی... که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ...
من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ...
دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .
_اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ...
مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم...
و از عصبانیت سرخ شده بودم...
ازش دور شدم ...
دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ...
با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ....
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت:
_اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
خدای من ...
باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ...
با عصبانیت کیفم رو برداشتم
و گفتم:
_اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .
اومدم برم که گفت:
_مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
باورم نمی شد ...
واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ...
داد زدم:
_تا لحظه مرگ ...
و از اونجا زدم بیرون ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖💖🌟🌟🌟💖💖
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۳
🌟آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ...
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت
که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...
و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ...
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ...
من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ...
گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...
موهام رو مرتب کردم ...
یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...
به خودم می گفتم اونم یه مرده ...
و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖💖🌟🌟🌟💖💖
👜میخواستم پرغرور باشم
پر از تمام داشته هایی که من دارم و
👝هیچکس نداشت
اما....
غافل از آنکه خدا با تمام خدائی اش نقشه ها برایم کشیده بود🌟❣
✍نویسنده ؛ بانو ف.شین.
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون
به امیدخدا 😎☝️
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5