🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران 🌹قسمت ۵۶ منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بج
57، 58، 59، 60، 61
از 57 تا آخر رمان 😊👇
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۷
ظهر سه شنبه غذا خورد...
و خون و زرد آب بالا آورد....
به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت:
_ "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت:
_"یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت:
_"سرمو بگیر بالا"
#خونه_رونگاه_کرد.
گفت:
_"دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....
چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید:
_ " رسیدیم؟ "
گفتم:
_"نه، چيزی نرفتیم "
گفت:
_"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "
از بیمارستان نفرت داشت...
گاهی به زور می بردیمش دکتر...
به دکتر گفتم:
_«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت:
_"منو بستری کنید "
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که #روبه_قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم...
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم...
شب آروم تر شد.
گفت:
_"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و #حمد خوندم تا خوابید.
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،...
تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰..
با هم مچ می انداختیم..،
با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم...
و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم...
منوچهر خندیده بود، گفته بود:
_" #سه_چهارروز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیزها فکر می کردم.
خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه ....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۸
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۹
اونم قول داد صبر کنه...
گفت:
_"از خدا خواستم مرگم رو #شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها #دچارمشکل_نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود...
یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید...
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم...
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.
غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت:
"نه... #اون_غذاروبیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره...
من چیزی نميدیدم...
دستم رو گذاشتم روي شونه اش...
گفتم:
_"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.گفت:
_"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
#چیزایی_میدیدکه_نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت:
_"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
دیگه نمیتونستم تظاهر کنم...
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد...
منوچهر هم دیگه آروم نشد...
از تخت کنده میشد...
سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید...
از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....
همه اومده بودن...
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن...
نتونست بمونه...
گفت:
_"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد....
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....
پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان...
منوچهر حالت احترام گرفت...
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم:
_"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"
گفت:
_"#روي_خون_شهیدوضومیگیرم"
دو رکعت نماز خوابیده خوند...
دستش رو انداخت دور گردنم... گفت:
_"منو ببر #غسل_شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت:
_" نمیخوام اذیت شي "
یه لیوان آب خواست....
تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم...
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه.
تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۶۰
سرم رو گذاشتم روي دستش...
گفت:
_"دعا بخون"
انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم.
حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.
خندید گفت:
"انگار تو عاشق تري. من باید #شرم_حضور داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!"
همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...
گفت:
_"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، #دل_بکن"
من خودخواه شده بودم...
منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم.
حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....
دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_"خدایا، من #راضی_ام_به_رضای_خودت. دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه"
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد....
دهنش خشک شده بود...
آب ریختم دهنش...
نتونست قورت بده....
آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین...
میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو...
از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....
برانکارد آوردن..
با محسن دست بردیم زیر کمرش،..
علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو.
از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید...
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه....
او را بردند....🕊🌷
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم.
گفتم:
"تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون #عاشق_روحت بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم"
صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.
سر تا پاش را بوسیدم...
با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون....
دلم بوي خاك می خواست. ..
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب....
علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه...
تنها بر می گشتم....
چه قدر راه طولانی بود...
احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است....
اما نبود....
هدي آمد بیرون. گفت:
_"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه ..
فکر #خستگی_تنش رو میکردم...
دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه....
منوچهر از سرما بدش میومد...
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد....
یه روز و نیم ندیده بودمش،..
اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش....
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۶۱ (قسمت آخر)
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس...
دلم پر می زد...
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...
با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم....
سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،...
روي قلبش که آرامش بگیرم،...
ولی ترکش ها مانع بود....
اون روز هم نذاشتن،..
چون کالبد شکافی شده بود....
صورتش رو باز کردم....
روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن...
گفتم:
_"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
#مهراافتاد...
#دوطرف_صورتش_وچشماش_بازشد....
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن...
گفتم:
_"راحت شدي. حالا آروم بخواب "
چشماشو بستم و بوسیدم...
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم...
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم...
سفارش کردم توي قبر رو ببینن،..
زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
بعد از مراسم،..
خلوت که شد رفتم جلو....
گلا رو زدم کنار...
و خوابیدم روي قبرش....
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....
بعد از چند روز بی خوابی،...
دو ساعت همون جا خوابم برد....
تا چهلم،..
هر روز می رفتم سر خاك....
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه #فاصله رو حس کردم....
رفتم کنار پنجره....
عکس منوچهر را روي حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه....
گفتم:
_"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانم نداد....
دلم میخواست بدوم....
جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم....
این چند روزه...
اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم...
دویدم بالاي پشت بام....
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...
آنقدر که سبک شدم ....
تا چهلم نمی فهمیدم...
چی به سرم اومده...
انگار توي خلأ بودم...
نه کسی رو میدیدم،...
نه چیزی میشنیدم...
#روزاي_سخت_تر بعد از اون بود....
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد....
یه شب بالاي پشت بوم نشستم...
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم...
دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست...
عصبانی شدم.
داد زدم:
_"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین....
تا چند روز نمیتونستم بالا برم....
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت....
علی آوردش پایین....
هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
🕊🕊 پایان 🕊🕊
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5