eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۴۴ -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم.. در حقیقت من مرده بودم.. بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه باشیم -ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم.. تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست.. با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم.. با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم.. حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به بودم.. تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به باش.. خواهرت زینب عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟ -آره عالیهههه رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یه دره خیلی سبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۴۵ صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : _کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه : چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟ عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد _بیا اینم گوشیت 📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟ بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام از معراج چه خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم -بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم. چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم -بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟ - آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده -آره اسمش چی بود یادم نیست بهار : نهال -آره نهال بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهر جان بهار : زینبم - جانم بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون -باشه مواظب خودت باش.. بوس بهار : تو هم مواظب خودت باش _یاعلی عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت : _زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی -واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه : بدو تو روخدا تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم هو الرحیم قبل ازدواج ... هر خواستگاری که میومد ، به دلم نمی نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.. میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله.... شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ... این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ... با چهل لعن و چهل سلام ... کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود .... ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .... ۴،۳ روز بعد اتمام چله... خواب شهیدی رو دیدم.. چهره ش یادم نیست ولی یادمه .... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود .... دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان.. ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت : " حاجت روا شدی ..." به فاصله چند روز بعد اون خواب .... امین اومد خواستگاریم ... از اولین سفر سوریه که برگشت گفت : " زهرا جان... واست یه هدیه مخصوص آوردم ..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت : زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا تبرک شده و .... با حس خاصی واست آوردمش... این تسبیحو به هیج کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم : خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش.... خوابم برام مرور شد ... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... . ✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨ تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی -یاعلی تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امید خدا.. 🏴🏴🏴محرم آمد.. 🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید موسی کاظمی 👣دوشنبہ؛شهید سعید کاظمی 👣چهارشنبہ؛ شهیدسید مصطفی صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊دختر شهید مدافع حرم موسی کاظمی: آرزوی بزرگی ندارم؛ فقط میخوام بابام برگرده https://www.aparat.com/v/NrZme/%B7 🕊شهید مدافع حرم موسی کاظمی https://www.dalfak.com/w/npl58/ 🕊فرازی از وصیتنامه‌ شهیـد موسی کاظمی :: شهدای زینبی http://shohadaezeinabi.blog.ir/1396/06/01/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴 اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک.. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴