eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان هایی ک بصورت مکتوب(نوشته شده در کتاب) وجود دارند رو نمیشه در فضاهای مجازی گذاشت.. قطعا نویسنده راضی نیست.. چون نسخه pdf رو از سایت پاک میکنند
فقط در ایتا❣🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
فقط در ایتا❣🍃
قبلا برای مدت خیلی کوتاهی در روبیکا کانال داشتیم.. که حذف شد.. 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمـِ الرَّبِّ الحَڪــــێمـ●🌿❤️
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۴۲ 💫مهمانی شام حسابی تعجب کردم … . – پسر من رو؟ … . . – بله. البته اگر عجیب نباشه … . . – چرا؟ … . . چند لحظه مکث کرد … .. – هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم … . . بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود … . . یه دستی به سرش کشید و بلند شد … .. – از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد … . . – آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید …!! ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم … این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه … . . – اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم … . . با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود … . . داشت نماز میخوند … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۴۳ 💫متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت … . – برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود … . و خندید … . با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید … . – شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …؟؟!! . همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت … – خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم … . اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد … خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ … – خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم … . توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم … – حال شما خوبه؟ … . به خودم اومدم … – بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی باشم … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۴۴ 💫مرد کوچک – اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم … . دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون… . تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز … خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ … . شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود … زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد … . – آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ … . خندید … . – برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد … . و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو… . با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد … . – سلام مرد کوچک … من لروی هستم … . اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود … 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋