💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر) من و
ادامه ۵۶
نگاهی به پاییز انداختم
و نگاهی به صفحه موبایلم. گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم.
صدای مامان که میگفت
+اسماعیل، اسماعیل پسرم
من و به خودم رسوند
_.....ج ج جانم مامان
+حاج آقا با شما کار دارند پسرم
نگاهی به پاییز انداختم
پاییز داشت نگام میکرد
+چیزی شده اسماعیل؟؟
_نه عزیزم چیزی نیست
لبخندی زدم و به حاجآقا گفتم
_بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید
+جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزهی محترمهی مکرمهی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریهای که از قبل تعیین شده، دربیاورم
تو دلم برای همهی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم
_با اجازهی امام زمان عجل الله .... بله
پایان
محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
+چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل
نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم
_حسابی خستت کردم
+نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت.
صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامهی نماز به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رفتیم.
••سرگذشت افراد موجود در داستان••
دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد.
مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره.
مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر
سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
نیما بعد از اینکه نتونست خانوادهشو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بیاختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد.
ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و انشاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه.
یاعلی ۹۷/۴/۱۱
🦋پایان🦋
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
هدایت شده از احادیث ناب
👈🏼کانال احادیث ناب 👉🏼
✅امام صادق عليه السلام : ....فَخُذُوا بِهَا، وَ أَنَا بِنَجَاتِكُمْ زَعِيمٌ ؛
👈🏼به احاديث ما عمل كنيد، و من ضامن نجات شما هستم.
الكافي ج۳، ص ۴۷۶
🔹در این کانال احادیث اهل بیت علیهم السلام منتشر می شود.
احادیث ناب را در این کانال بیابید
👇🏼👇🏼👇🏼
@ahadithenabe
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈🏼کانال احادیث ناب 👉🏼 ✅امام صادق عليه السلام : ....فَخُذُوا بِهَا، وَ أَنَا بِنَجَاتِكُمْ زَعِيمٌ ؛
🔘بچه شیعه باشی و ندونی حرز چیه!!؟
حتماکلیپبالاروببین
🔰استاد #حیدری_کاشانی
برای تهیه حرز به کانال زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05