#دهه_فجر #لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی #امام_زمان_عج
❤️سهم هر انقلابی و دوستدار ایران:
یاری رساندن در انتشار وسیع این پویش در فضای حقیقی و مجازی👆❤️🇮🇷❤️
🦋🇮🇷نشر بدیم😍
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴
ليلا به آرامی مقابل مادر حسين میايستد
پيرزن نگاه مهربانش را به او ميدوزد.
لبخند، چروك به گوشهی چشمهايش مينشاند.
دستهای استخوانيش را پيش میآورد:
- دستت درد نكنه... دخترم !
به طرف علي ميرود، زير چشمی نظری به او میافكند:
«اصلاً شبيه حسين نيست ،
حتي رنگ چشماش ،
كي باور ميكنه ..
اين برادر حسين باشه !»
مقابل فريبرز میايستد.
نگاهش نميكند.
تنها چشم به سيني ميدوزد
فريبرز سرش را نيم كج بالا میآورد،
چشم خمار كرده ،
نيم نگاهي به او ميكند،
سپس دستش را به آرامي بالا میآورد
و براي برداشتن چای تعلل میورزد
عرق به بدن ليلا مینشيند،
صورتش گُر میگيرد،
میخواهد هر چه زودتر از چنگال نگاههای سنگين فريبرز رها شود:
«چه نگاهي ميكنه ...
نكنه فكر كرده خودش شاداماده ...
چه ادوكُلُني زده ...
فكر كنم همه شو روي خودش خالي كرده »
فريبرز چاي را برمي دارد
و ليلا چون تيري رها شده از كمان، از مقابلش دور ميشود.
مي خواهد به آشپزخانه برود كه با توصیه طلعت کنار او مینشیند
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
✿❀❀✿✿❀❀✿
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵
سرش پايين است
و انگشتهايش را در هم فرو ميكند.
نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ،
میاندازد:
«به چي فكر ميكنه ؟
حتماً به اين پسره ...
عجب شانسي دارم من !»
طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش حركات ليلا را زيرنظر داشت ،
لب به سخن باز مي كند:
_خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زادهی بسيار عزيزم رو خدمت شما معرفي كنم .
سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ،
ادامه ميدهد:
_فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کردهی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بیخبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه شديم
و نگاه ذوق زدهاش به فريبرز دوخته ميشود:
_لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم
فريبرز يقهی كُتش را جابه جا كرده با شرمندگي میگويد:
_نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه .
طلعت با هيجان مي گويد:
_بله ... فريبرز جان ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
✿❀❀✿✿❀❀✿
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶
نگاه جمع به فريبرز دوخته ميشود.
نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی گردان نيست.
با لبخند رضايت سر تكان مي دهد.
علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين دو انگشت ميتاباند، از كنج چشم به او نگاه مي كند.
لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند:
_پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون به جمال ايشون روشن بشه .
رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد:
_با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن .
طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي مي پرد:
_گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده.
مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند
و او هم به ليلا.
ليلا كه سرخي به گونههای برجستهاش دويده ، لب به دندان ميگزد
و چشم به قاليچهی زير ميز مي دوزد.
علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل نگاهها، رو به اصلان ميكند
و باب سخني ديگر باز ميكند:
_آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
✿❀❀✿✿❀❀✿