eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطرافش هم از نظر میگذراند و هرچندلحظه یکبار ، برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد...کم‌کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمیکند و این حس از تخیلات او نشأت میگیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخودکشمش‌های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس‌انگیز به چشم او آمد ،... ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت، میخواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است .... پس بیصدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، میخواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : _آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش برمی‌آمد سنی از او‌ گذشته، در حالیکه بقچه ای زیربغل داشت، به سهراب نزدیک شد... سهراب اندکی تعلل کرد تا آن‌مرد به او رسید و لبخندزنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز میکرد ،گفت : _سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره‌ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست‌چپش ریخت و همانطور که دست میداد، گفت : _س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : _عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا میشناسند، حتما غریبه‌ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای‌شما هم برای ما ناآشناست، رویت هم که پوشیده‌ای ...پس من هم تو را نمی‌شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : _آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...مرد نگاهی انداخت و گفت : _چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : _نمیدانم چه‌قدر قیمتش است، صاحب مغازه سرش شلوغ بود، حوصله‌ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : _این نخود را میبینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه‌ی کوچک، میتواند، در آن سرای‌ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش میکرد، گیج بود،نمیدانست او چه میگوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : _این نخود مال تو نبوده و نیست، چون بهایش را ندادی، مال مردم است، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق‌الناس سخن گفته ، پروردگارعالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق‌خود بر بندگان بگذرد، اما ازحقی که ازمردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف، عمق مطلبی را که آن مرد میخواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه‌ای گفت و به عقب‌ برگشت‌... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونی‌اش ریخت... و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : _قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : _سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب‌دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان‌دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه‌ بود، است‌...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : _آفرین...خودت را از حق‌الناسی که داشت به گردنت می‌آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکه‌ای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق و حق و حق دیگر داخل پولت نباشد.... سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچه‌ی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند. مرد لبخندی زد و گفت : _آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : _میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : _چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت : _آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش‌ها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : _دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟ آقاسید لبخندی زد و گفت : _آن برای تجارت بود و این برای مزه‌ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود می‌اندیشید ،براستی این مرد کیست؟... هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌ گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره‌ی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهره‌اش ، آشکارا یکه خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۱ و ۲۲ آقاسید، سعی میکرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود، بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری‌ها بعداز استحمام مینشستند و چای و غذا میخوردند و قلیانی میکشیدند، نشست.... چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود...سهراب ،بی‌خبر از آنچه که در دل آقاسید میگذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقاسید ایستاد و میخواست حرفی بزند که متوجه، حال ناخوش آقا سید شد.... روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه‌اش دست آقاسید را گرفت و‌ گفت : _چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟ آقاسید غرق در هیکل‌ مردانه و عضلات‌ آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ میزد گفت : _چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دم‌کرده‌ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود،جلو آمد ،تا چشمش به آقاسید افتاد، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت و‌گفت : _سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه‌ی ما را منور کردید ؟ امر میفرمودید که حمام را قرق میکردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: _شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید. آقاسید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : _نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: _این جوان هم میهمان من است .... سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد... و نمیدانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست...سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : _دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟ غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد...آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت و‌گفت : _من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می‌آیی و برای مسابقه درست است؟ سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته‌ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد،سری به نشانه ی بله تکان داد... آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : _پس با این حساب دراینجا آشنایی نداری... منزل من در این شهر بسیاربزرگ و دارای اتاقهای زیادی‌ست، خوشحال میشوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...آیا قبول می کنید؟ سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می‌ورزید، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود، بی‌شک پیشنهاد سید را قبول میکرد، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیداکردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمیتوانست.... آقا سید سؤالی سهراب را نگاه میکرد، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که درذهنش میگذشت، حرفی بزند، لبخندی برلب نشاند و گفت : _از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگ‌تری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم... سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه‌های‌ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد....سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد... و مشغول بیرون آوردن لباسش شد،.. هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه‌ی خود پیچیدند و گوشه‌ای گذاشتند، میخواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره‌اش به سهراب نزدیک شد، گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : _این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟ سهراب آن را از گردن بیرون آورد،میخواست داخل بقچه اش بگذارد،..آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد و‌گفت : _نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است‌. سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : _این حرزی ست که از کودکی با من است... مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است. آقا سید ،قاب چرمین را داخل بقچه‌ی لباس خودش گذاشت و گفت : _پیش من باشد، سر و بدنمان را که شستیم، باز میگردیم و همینجا درباره‌اش مفصل صحبت میکنیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲۱ و ۲۲ آقاسید، سعی میکرد طوری عمل کند ک
سهراب که انگار با سید رودربایسی دارد ، چشمی گفت و همراه او راهی حمام شد... داخل حوض بزرگ آب شدند، نوری که از سوراخ بلند و گنبدی گرمابه به داخل می‌تابید ، وسط آب دایره ای روشن درست کرده بود که فضا را آرامش‌بخش میکرد. سهراب و سید در حین استحمام، درباره ی مسئله‌ای که جلوی دکان در بازار باهم صحبت کرده بودند، حرف زدند...سهراب که در این امور هیچ نمیدانست و از دین ،فقط وفقط نمازش را میدانست ، هرچه که آقاسید سخن میگفت و پیش میرفت، او شرمنده و شرمنده‌تر میشد..سید از حق‌الناس گفت و این مسئله را باز کرد... و سهراب تازه فهمید که گوشت بدنش از مال حرام است ، لباس تنش از مال مردم است و سکه های در جیبش تماما حق الناس است... او می خواست مانند سید باشد ،اما نمیدانست که الان در عمق این مرداب حرام دست و پا میزند ،آیا راه نجاتی دارد یا نه؟او روی آن را نداشت تااز سید بپرسد اگر عمری ناخواسته و نادانسته به مال مردم دست‌درازی کرده باشید، بدون اینکه بدانید اینچنین عواقبی دارد، آیا الان که راه درست و حکم خدا را فهمیده ،راه آزادی و برون رفتی دارد؟...بالاخره استحمام به پایان رسید و بعد از گذشت ساعتی از آب بیرون آمدند....سید که کاملا متوجه حال دگرگون سهراب شده بود ، دستش را گرفت و رو به سوی رختکن حرکت کردند....سید به پادوی گرمابه ،سفارش چای و قلیان داد و البته نهاری دلچسپ که در کنار این رفیق تازه‌اش، میل کند...وارد رخت کن شدند،.. آنجا تقریبا شلوغ شده بود و هرکس سید را میدید با تعجب نگاه میکرد و با احترام با او هم‌کلام میشدند...سید مشغول پوشیدن لباس بود اما سهراب هرچه جستجو کرد ، خبری از بقچه‌اش نبود...فکر کرد اشتباه کرده، تمام سکوها را جزءبه‌جزء گشت ،اما نبود که نبود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۳ آقاسید در حین پوشیدن لباس به سهراب که حیران گوشه‌ای ایستاده بود رو کرد و گفت : _چرا لباست را نمیپوشی پسرم؟! سهراب اشاره به جای خالی بقچه اش کرد و گفت : _انگار بقچه ی لباس مرا برده اند....هر چه داشتم و نداشتم داخلش بود ، کاش سکه ها را داخل کاروانسرا گذاشته بودم ، همه را برده اند. مردی که در کنار آنها حضور داشت ، با صدای بلند گفت : _یعقوب...آهای یعقوب ،مگر تو مسؤل و مراقب لباس‌های مردم نبودی ، کجایی پسر؟ بیا که دزدی شده... آقاسید دستی روی شانه ی آن مرد گذاشت و گفت : _آرام‌تر جانم، هول و هراس به جان ملت نیانداز، هرکس برداشته، رفته، برده،کار از کار گذشته دیگر.... سهراب که انگار دنیا دور سرش میچرخید، روی سکوی رختکن نشست، او نه تنها به نداری و بی چیزی خودش در این لحظه می اندیشید بلکه فکرش رفت به سوی آن‌زمان که راهزن بود و بی‌رحمانه مردم بیچاره را لخت میکرد و دارایی‌هایشان را از آنها میگرفت، بدون اینکه بداند چه حس و حالی به آنها دست می دهد،... با مال مردم، دنیا را خوش میگذارند ،بدون اینکه توجه کند،هر سکه و هر کالا ،امید شخصی یا خانواده ای برای گذران زندگی بوده است....همانطور که در عالم خود غرق بود، دستی به روی‌زانویش آمد و او را به فضای گرمابه برگردانید... سید با لبخندی زیبا ، یک دست لباس، درست شبیه لباس‌های تن خودش به سمت او داد و گفت: _بگیر پسرم ، ان‌شاالله اندازه‌ات باشد، بعضی اوقات که به گرمابه می‌آیم ، برای احتیاط دو دست لباس همراه خود می‌آورم ، آخر یک زمانی ،اتفاقی در حمام برایم رخ داد که لباس تمیزم به نحوی آلوده شد، از آن زمان به بعد گاهی اوقات دو دست لباس با خود می آورم. سهراب که در این حالت ،لباس به اندازه ی طلا برایش ارزش داشت،.. با خوشحالی از جا بلند شد و تشکرکنان لباس را از سید گرفت، پشت ستون رفت و مشغول پوشیدن شد... زمانی که از پشت ستون بیرون آمد ، سید نگاهی به او انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد،ناخواسته او را به بغل گرفت و اگر سهراب پشت سرش چشم داشت حتما اشکهایی را میدید که برگونه‌ی سید جاری شده و او با یک حرکت آنها را پاک کرد...سهراب از حرکت سید تعجب کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، حالا نمیدانست چه کند که باز هم سید، بقچه‌اش را برداشت و او را به سمت سکویی برد که قالیچه‌ای رویش گسترانده بودند و وسائل پذیرایی از چای و قلیان گرفته تا دیزی سنگی و سبزی و دوغ و آب و...محیا بود.... هر که از کنار این دو مرد که قبای سفید و عبای قهوه ای به تن و دستار سبز به سر داشتند میگذشت ،با تعجب آنها را نگاه میکرد،... تا اینکه یعقوب ، شاگرد گرمابه با لبخند جلو آمد، در حالیکه نان های دستش را روی سفره‌ی سکو میگذاشت ،گفت : _آقا سید...شما پسر داشتید و رو نمیکردید؟!. سید لبخندی زد و گفت : _کاش داشتم ، اما انگار خدا سهراب را از آسمان نازل کرده که پسر من باشد... و سهراب گیج‌تر از همیشه در دنیایش غرق بود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۴ بالاخره سفره‌ی پذیرایی و نهار هم جمع شد و نزدیک اذان ظهر بود...که آقا سید از جا بلند شد و سهراب مانند انسانی سرگردان به تبعیت از او از جابلند شد ، نمیدانست چه کند؟...به لطف آقاسید، جامه‌ای بر تن داشت، اما آن دزد بی‌وجدان نه تنها لباس‌ها و سکه‌های او را برده بود ، حتی به گیوه های سهراب نگون بخت هم رحم نکرده بود... آقا سید که سهراب را در آن حالت دید، جلو آمد، دست پشت او برد و درحالیکه شانه‌های سهراب را در بغل گرفته بود به خروجی گرمابه اشاره کرد و گفت : _ناراحت نباش پسرم، خدا روزی‌رسان است، حتما مصلحتی در این گم شدن وسائل بوده، حالا بعد از حمامی دلچسپ و نهاری لذیذ، خوب است چون نزدیک صلاة ظهر است به حرم امام‌رضا (ع) برویم و دلی هم صفا دهیم...او ضامن غریب و در راه ماندگان و بیچارگان است ،برویم تا ضمانت شما را هم بکند. سهراب از این سخنان سید، بغضی در گلویش افتاد و با خود می‌اندیشید ،به‌ راستی راهزنی چون سهراب که عمری مال مردم غارت کرده و اشک و آه آنها را در آورده را راهی به بارگاه ملکوتی امامی پاک و غریب نواز است؟...آیا اصلا او سعادت حضور در آن آستان قدسی را دارد؟... سهراب در جدالی سخت با خود بود که بیخیال گناهانش شود و به زیارت برود یا اینکه با توجه به گذشته‌ی تیره و تارش، حرمت امام را حفظ کند و با این بار گناه وارد آن سرای عزیز نشود... که با حرف آقا سید به خود آمد که می گفت : _چرا تعلل می کنی؟ برویم دیگر... سهراب که روی حضور در زیارت را نداشت و فکر میکرد امام رضا ع راضی به حضور چون اویی در حرمش نیست و از طرفی نمیخواست رازش را جلوی سید برملا کند و خودش را رسوا نماید، با من و من نگاهی به پاهایش کرد و گفت : _میبینید که گیوه‌هایم هم برده اند... میترسم حیران من شوید و وقت نماز بگذرد، شما به زیارت بروید و من هم کفشی تهیه میکنم و سعی مینمایم خودم را به شما برسانم. سید لبخندی زد و گفت : _این چه حرفیست جوان ، خیلی‌ها نذر میکنند و فرسنگها راه را با پای پیاده و برهنه طی میکنند تا به حرم برسند، حالا تو نمیخواهی چند متر راه را با پای برهنه به حرم یار بروی ؟! و سپس دستش را روی شانه ی سهراب زد و ادامه داد : _اگر پای برهنه‌ای ،حکما خود حضرت میخواسته تو را در این حال ببیند، پس تعلل نکن ...برویم... و سهراب به ناچار برخلاف انچه در ذهنش می گذشت ،با آقا سید همراه شد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۵ سهراب و آقاسید ،هم قدم بایکدیگر از درب گرمابه بیرون رفتند، به محض بیرون آمدن ، پسرکی‌ فرز ،خود را به سید رساند و‌گفت : _سلام آقا سید ، خانم بزرگ فرمودند برای نهار منزل تشریف میاورید؟ سید در حالیکه بقچه‌ی دستش را به طرف پسرک میداد گفت : _نه صمد جان ،ناهار صرف شد، این بقچه‌ی لباس را به خانه ببر.. پسرک بقچه را گرفت چشمی گفت و لی‌لی‌کنان از آنها دور شد... بعد از طی مسافتی، از بازار خارج شدند و گنبد و گلدسته های حرم مطهر پیش چشمشان قرار گرفت...سهراب همانطور که خیره به گنبد بود، با خود فکر میکرد که کودکی‌هایش را در اینجا گذرانده، اما یادش نمی‌آمد که یک وقت به زیارت آمده باشد... هرچه به حرم مطهر نزدیک‌تر میشدند، دل درون سینه ی سهراب محکم‌تر خودش را به دیواره‌ی تنش میکوبید...از جوی آبی که جلوی درب ورودی حرم بود گذشتند،.. سهراب آنقدر غرق آستان قدسی شده بود که نفهمید خار و خاشاک در پایش فرورفته... وارد حرم شدند بوی مشک و عنبر و گلاب، مشام آنها را نوازش میداد،.. سهراب به تبعیت از سید، دست روی سینه گذاشت و به امام غریبش سلام داد،..آقا سید که انگار میدانست ، سهراب مانند غریقی ناآشنا در دریای خوبی‌ها افتاده و راه و رسم زیارت نمی داند،.. بلند بلند شروع به خواندن اذن دخول و زیارت نامه کرد...سهراب سخنان سید را مانند دانش آموزی نوپا با لهجه ی غلیظ عربی تکرار میکرد،.. آقا سید با شنیدن صدا و لحن کلام سهراب ، از زیرچشم نگاهی به او که محو زیارت شده بود، انداخت و لبخندی زد... اذان شد و صف نماز تشکیل شد،.. سهراب به همراه سید،به نمازجماعت ایستادند. و عجب صفایی داشت این نماز و چه شیرین به جان راهزن جوان افتاد...بعد از نماز، تک و‌ توک جمعیتی که برای نماز آمده بودند، متفرق شدند، آقاسید همانطور که دو زانو نشسته بود، دست سهراب را در دستش گرفت و‌گفت : _اینجا حریم امام رئوفمان است، امامی که نوری از انوار خداست و عطا و رحم وکرمش، رنگی از عطا و کرم الهی دارد، هرچه حاجت داری بخواه که بی‌شک برآورده میشود، خصوصا اگر دفعه‌ی اولت باشد که به اینجا می‌آیی ،آن وقت ارج و قربت بیشتر است و گرفتن حوائجت حتمی‌ست... سهراب خیره به ضریح ،بدون اینکه جوابی به حرف های سید بدهد،.. مانند انسانی مسخ شده،جلو رفت..گوشه‌ی ضریح ایستاد و شبکه های ضریح را در دستش گرفت... و همانطور که محو عظمت ملکوتی آنجا شده بود،زانوهایش شل شد و بر زمین نشست... سرش را به ضریح تکیه داد و در دل شروع به سخن گفتن کرد: _سلام آقا...به خدا من نمیخواستم با این بار گناه و غفلت ، وارد حریم نورانیتان شوم، اما سید میگوید خودتان دعوت کردید و اگر خواست شما نبود مرا در اینجا راهی نبود. امام عزیزم، من هم چون شما غریبم، من در این دنیا غریبم ، چه غربتی بالاتر از این که ندانی اصل و نسبت چیست؟ پدر و مادرت کجاست ؟ اصلا به کدام سرزمین تعلق داری....امام عزیزم، سید میگوید، هرچه بخواهم عطا میکنی، من اولین خواهشم این است ،دستم را بگیرید و مرا از منجلابی که در آن دست وپا میزنم برهانید و دوم اینکه مرا به اصل و اصالتم وصل کنید... سهراب ، بی خبر از اطرافش واگویه ها کرد، از همه چیز گفت...از همه‌کس گفت... آنقدر گفت و گریه کرد که شبکه‌های ضریح پیش رویش با اشک چشم او شسته شد‌، ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۶ ناگهان انگار سرش سنگین شد، فارغ از اطراف و اتفاقات دور و برش، سرش روی ضریح آمد و خوابی عجیب او را ربود؛... 💤پسر بچه ای داخل نهری آب که‌اطرافش پر از درختان سربه فلک کشیده‌ی نخل بود ، دست و پا میزد و دختربچه ای که تقریبا همسن پسر بود،چوبی را به طرف او‌ میداد تا بوسیله‌ی آن، هم بازی‌اش را نجات دهد... اما دست پسربچه به چوب نرسید و در حالیکه تقلا میکرد ، به عمق آب فرو رفت، دخترک با تمام توان فریاد زد : پدرررر، پدرررر، بشتاب ،مرتضی.....مرتضی غرق شد. رؤیا به پیش میرفت که با آمدن دستی به روی شانه اش ،از خواب بیدار شد.... چشمانش را گشود و باتعجب ،چهره‌ی‌ نورانی پیرمردی را پیش رویش دید.پیرمرد در حالیکه بسته ای را به طرف سهراب میداد گفت : _کجایی جوان ؟! انگار دردی بزرگ در سینه داری، ساعت هاست که زیر نظرت دارم، مدام در حال درد دل با آقا بودی و تا دیدم سرت به روی شانه افتاده، ترسیدم نکند شما را طوری شده باشد. سهراب لبخند کمرنگی زد و با اشاره به بسته گفت : _نه حالم خوب است ، دفعه‌ی اولم است که لیاقت حضور در حرم، نصیبم شده، گرم گفتگو با امام بودم، حالا این چیست؟ پیرمرد بسته را روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : _ان شاالله حاجت روا شوی، نمیدانم؛ این بسته را آقایی که درست شبیه شما لباس پوشیده بود، داد تا به محض تمام شدن زیارتت، به دست شما برسانم. یک لحظه سهراب گیج شد،اما با یاد آوری آقاسید، اطراف را از نظر گذراند و وقتی متوجه شد، ایشان نزدیک ضریح نیستند و گویا از حرم رفته‌اند، از آن پیرمرد که به نظر می‌رسید خادم حرم رضوی باشد، تشکری کرد...و همانطور که نشسته بود، عقب عقب خود را کشید تا پشتش به دیوار حرم رسید،.. به دیوار تکیه داد و بسته را باز کرد،.. در کمال تعجب ،یک جفت گیوه نو ، درست اندازه ی پایش و در کنارش هم کیسه‌ی کوچکی که مشخص بود پر از سکه هست، وجود داشت... سهراب همانطور که خیره به ضریح بود ، دستانش را بالا برد و گفت : _خدایا شکرت و باخود فکر میکرد، به راستی این سید کی بود؟.. کاش آدرس منزلش را گرفته بود، کاش نام اصلی‌اش را پرسیده بود...اما او رسم جوانمردی را تماما رعایت کرده بود ،نه تنها لباس و کفش و غذا به او داد ،بلکه پول هم در اختیار او گذاشته بود،...پس دیگر احتیاجی به حضور او نداشت.... سهراب کیسه ی سکه ها را داخل شال کمرش زد،کفش‌ها را به دست گرفت و از جا بلند شد...همانطور که رو به ضریح بود، عقب عقب رفت تا به درب خروجی رسید. بار دیگر سلامی به امام داد و از حرم خارج شد... کفش‌ها را به پا کرد و به قصد رفتن به کاروانسرا حرکت کرد، مانند کودکی‌هایش ، نشاطی فراوان به او دست داده بود ،یک آن خواست از روی جوی آب جلویش با یک پرش بلند بپرد..جستی زد و خود را آن طرف رساند.. و به عادت همیشه ،دستش را به طرف گردنش برد، تا آن حرز آرامش بخش را لمس کند.. اما خبری از قاب چرمین نبود..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۷ سهراب که متوجه نبود قاب چرمین برگردنش شد، فوری و با دلهره ،راه رفته را برگشت،... او‌ گمان میکرد که بند قاب پاره شد و جایی افتاده ،وگرنه محال بود که از گردنش خود به خود بیافتد...با دقت تمام ، نقطه به نقطه حرکتش را بررسی کرد تا رسید داخل حرم،... کفش از پا به درآورد رفت جلوی ضریح،... دوباره دستی به روی سینه گذاشت، سلام داد و با لبخند رو به ضریح گفت : _مثل اینکه توبه ی ما را پذیرفتید و دل از این عبد گنهکار نمیکنید... در همین حین ،پیرمرد خادم به او نزدیک شد و گفت : _چه شده جوان ؟ نرفته برگشتی... سهراب نگاهش را از ضریح گرفت و رو به پیرمرد گفت : _راستش...راستش یه قاب چرمین به گردنم بود، البته از لحاظ مادی ارزش چندانی نداشت اما برای من ،مثل زندگی‌ام ارزش دارد، فکر کنم آن را در حرم گم کردم. پیرمرد در حالیکه با نگاهش کف زمین را جستجو‌ میکرد گفت : _من چیزی ندیدم ،مطمئنی اینجا افتاده؟خوب فکر کن و ببین تا کجا آن را داشتی؟ سهراب همانطور که خیره به لبهای پیرمرد بود گفت : _صبر کنید، آری درست است تا گرمابه بر گردنم بود...آنجا ...آهان به آقاسید دادمش... پیرمرد سری تکان داد و گفت: _پس برو از آقاسید پسش بگیر و با زدن این حرف از سهراب دور شد، سهراب ذهنش مشغول بود که زائر دیگری از کنارش گذشت و به او تنه زد... سهراب جلو رفت بوسه ای بر ضریح زد و گفت : _آقا سید میگفت حاجت روا میکنی،من از شما اصالتم را خواستم ،حال آنکه تنها چیزی هم که نشانه‌ای از زندگی گذشته‌ی من بود را نیز از دست دادم،حالا چه کنم؟ در این شهر بزرگ و شلوغ سید را از کجا پیدا کنم؟ و ناگهان خود را به ضریح چسپانید و ادامه داد : _امام رضا (ع)،جان پسرت، کمکم کن در مسابقه‌ی فردا برنده شوم، به قصر راه پیدا کنم و آن قرآنی را که کریم میگفت و‌ گویا نشانی خانواده‌ی من در آن است را بیابم... امام رضا ع، جان هر که را دوست داری ناامیدم مکن و با زدن این حرف ،عقب عقب آمد و از درب خارج شد....سهراب کلا در خیالات خود دست و پا میزد... و راه کاروانسرا را در پیش گرفت،..او به فکرش رسید تا از کسبه و آن حجره دار داخل بازار سراغ آقا سید را بگیرد تا قاب چرمین را از او باز پس گیرد... همانطور که جلو میرفت، خود را داخل بازار دید، سریع خودش را جلوی همان دکان صبح رسانید، فروشنده انتهای دکان خم شده بود و مشغول کاری بود،... سهراب سینه ای صاف کرد و با صدای بلند گفت : _آهای عمو!! من نشانی آقاسید را میخواهم... دکان دار کمرش را صاف کرد و به طرف او برگشت و گفت : _علیک سلام ،کدام سید؟ در این شهر پر است از آقا سید که هر کدام هرازگاهی گذارشان به اینجا می‌افتد. سهراب جلوتر رفت، خوب که دقت کرد ،این آقا ،فروشنده‌ی صبح نبود، پس با من و من گفت : _آن آقایی که صبح داخل دکان بود...آن آقا، سید را می شناسد... دکان دار نزدیک تر آمد ، همانطور که آجیل های دستش را زیر و رو میکرد از زیرچشم، نگاهی به سهراب انداخت و گفت : _صبح پدرم اینجا بود ،ساعتی پیش برای امری فوری از خراسان خارج شد ، به گمانم تا ده روز دیگر هم برنگردد.. سهراب آهی کشید و بدون اینکه حرفی بزند از جلوی دکان گذشت... و با خود گفت : انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا سهراب نگون بخت به خواسته اش نرسد... بعد از طی مسافتی بالاخره به کاروانسرا رسید... یاقوت‌یک‌چشم روی صحن‌کاروانسرا بود ، دست هایش را پشت سرش زده بود و در حال قدم زدن اطراف را از نظر میگذراند،... تا چشمش به سهراب با ریخت و قیافه ی جدید افتاد، فی‌الفور جلو آمد و همانطور که نیشش را باز کرده بود گفت : _به به پسر کریم بامرام، اولش نشناختمت، چی شده تیپ و لباس عوض کردی؟ چقدر شبیه آقا س....و ناگهان ادامه ی حرفش را خورد. سهراب چشمانش را ریز کرد و گفت : _شبیه کی شدم؟!! یاقوت دستش را تکان داد و گفت : _شبیه هیچ، شبیه آقازاده‌ها ، شبیه بزرگان شده‌ای... سهراب شانه ای بالا انداخت و راه اتاق را در پیش گرفت،... در حین رفتن متوجه قلندر شد که داشت با خوشحالی ورجه ورجه می کرد و رخت و کلاه نویی را انگار تازه خریده بود و به نظر هم گران قیمت می‌آمد به رخ دیگران می کشید. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎