🌺🍃دلگویه های همسر شهید مهدی اسحاقیان از نخستین آشنایی اش با شهید 🍃🌺
💞ما از قبل با خانواده همسرم آشنایی مختصری داشتیم.
دختردایی آقا مهدی، زن برادرم شده بود. ✨اما شهدا واسطه ازدواج💍 ما
شدند.✨
💞آقا مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده شهدا 🌷میرفت و وصیتنامه 📜و خاطره شهدا 🗞را جمعآوری میکرد تا بتواند به صورت کتاب📚 دربیاورد. ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد!
💞چون ما خانواده شهید هستیم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهدای دفاع مقدس است،
یک روز آقا مهدی آمده بود منزلمان تا مطالب شهید را جمعآوری کند. وقتی مامانم میگوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد،
همان لحظه آقا مهدی به خودش میگوید «خدایا یعنی میشود این خانواده شهید من را به عنوان دامادی👱 قبول کنند» به این صورت شد که قضیه خواستگاری پیش آمد.
👈در واقع شهدا واسطه ی ازدواج ما شدند.
✨اللهم الرزقنا🌹 شهادت 🌹 فی سبیلک✨
📚منبع؛
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/04/04/1113513
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁خانم زینب مداح همسر شهید میگوید :
آقا مهدی قبل از رفتنش حرف عجیبی به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت قرار است ترکش از همین جا رد شود😧.
🍁وقتی که پیکر آقا مهدی😭 را آوردند نگاهش کردم دیدم واقعا تیر از همانجا رد شده است و نصفی از پشت سرش رفته بود. 😫👣
🍁شب شهادتش هم خواب دیدم در همین مسجدی که مراسم ختمش را برگزار میکنیم،یک اسب سفیدگذاشتهاند و به من میگویند سوار شو. سوار شدم و اسب شروع کرده به آسمان اوج گرفتن. به قدری سریع میرفت که نگران بودم چطور #حجابم را حفظ کنم. به زیر پایم نگاه کردم دیدم همه جا سرسبز است و بعد اسب مرا دوباره به همین مسجد برگرداند.
🍁وقتی که خبر شهادت آقا مهدی را به من دادند یکدفعه حس کردم پشتم خالی شده است😢 و باور نمیکردم.فکر میکردم که به من دروغ میگویند ولی وقتی پیکرش را دیدم، دلم آرام گرفت❤️
🍁صحبت خانم مداح در مورد نحوه شهادت همسرش:
آقا مهدی تقریباً 22 روز در سوریه بود. اینطور که تعریف کردهاند، تویوتایی که در آن آقا مهدی و همرزمانش مستقر بودند در 30 کیلومتری جنوب حلب سوریه مورد اصابت خمپاره تروریستها قرار میگیرد و ایشان به شهادت میرسد.
✨اللهم الرزقنا🌹 شهادت 🌹 فی سبیلک✨
📚منبع؛
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/04/04/1113513
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
خیلی داره جالب میشه
حالا شاید عده ای از رفقا قبول نداشته باشن
اما
شهدایی که داریم تو ماه مبارک براشون صلوات هدیه میکنیم خودشون هم تو ماه مبارک شهید شدن😭✋
مثل همین شهید اسحاقیان
و شهید خلیل تختی نژاد
بخدا من اینجا هیچکاره هستم...بخدا هیچکاره.... همش از لطف و عنایت شهداست و نفس پاک و روزه دار شما😭😭
🌹جمع صلوات بچه های باصفای کانال
۱۰۵۲۶ گل محمدی🌹
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید مدافع حرم
👣 شهید مهدی اسحاقیان👣
تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊
از همگی قبول باشه☺️🙏
#طاعاتتون_قبول
#شبتون_حیدری_دلهاتون_بارونی
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
به گزارش ایسنا،
پیکر شهید سرافراز خلیل تختی نژادامشب وارد بندرعباس شده و فردا دوشنبه ۲۱ خرداد ماه راس ساعت ۸:۳۰ از میدان انقلاب (مقابل هتل هرمز) به سمت مسجد جامع شهر بندرعباس (مصلی) تشییع میشود.
#ازشام_بلا_شهید_اوردند
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۱۱
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید.ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست.سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهرا سادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه.
هم خوشحال بودم هم ناراحت..ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم و ظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات_ پس بریم خونه ما.
.
.
زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم.با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم..
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند. خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم. صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود......
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5