eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و دو😍 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ عذرا خوئینی 💙چند قسمت؛ ۳۶ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱ همراه با آهنگ حرکات موزون انجام میدادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان و نشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت: _چه خبره خونه روگذاشتی رو سرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه. لبخندنازی زد: _عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟ خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم _یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره. گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟. _تونمی شناسی ما با «فاطمه خانم» زیاد رفت وآمد نداریم بیشتر از سه،چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های «سارا» افتادم _میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش میخواست. به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید _اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم: _مااینیم دیگه!! سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون میگفت نمیخوام دامادم باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد.. هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوند بشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۲ نگاهی به آینه انداختم. اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم و از اینه دل کندم... بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بود صدای خندم رفت هوا.... مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم: _واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمیتونم تریپ غم بردارم اصلا میخوام برگردم خونه! سارا دستش رو دور گردنم انداخت _عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!. ازلحنش به خنده افتادیم کلا شگردم این بود هرموقع خرابکاری میکردم شرایط روبه نفع خودم تغییر می دادم.... نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمیشدتاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قرآن وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود... هرقدمی که برمیداشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _«جانبازشهید سیدهاشم»...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم، که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت : _طرف اسمش «محسنِ» پسرفاطمه خانم، ولی ``سید`` صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!. _ یه خواهر هم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش «لیلا»ست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی از شرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!از افکار خودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳ خونه قشنگی داشتند ؛ یک باغچه نقلی زیبا درکنار حیاط درست شده بود و گلدان‌های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعدهم بگو خاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت: _حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!. نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم، از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی میشد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!. پشتم به در بود که صدای زنگ اومد، از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمیداشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سیدخشکم زد نگاه متعجبش رو از من گرفت وبه زمین دوخت، دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه درد می اورد سیدکمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک میریخت کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم... _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی‌تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایَت بالاسرمون بود پشت وپناه داشتیم... اخ باباجون نمیدونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم.... سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم... می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سید روی کاناپه خوابش برده بود، وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب رو بردارم ، اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم.... چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!...... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۴ کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم.دلم می خواست گشتی توشهربزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد. مامان گفت: _بقیه که خوابن امافکرکنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنار حرم انداخته بودند... یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بودیعنی درست چهارده سال پیش!! چنددقیقه بعد مامان اومد اتاق : _بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمیدونه چه اخلاق گندی داری!. حرصم گرفت وباعصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود وباتلفن حرف میزد منوکه دیدسریع قطع کرددوباره سرش روپایین انداخت... چقدرازاین رفتارش بدم می اومد _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم ومزاحمتون نمی شدم. نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!! دوباره باهمان متانت گفت: _این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟شما مهمون ما هستید هرکاری که لازم باشه انجام میدم... اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست امابهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی..اینطوری که نمیشه!! خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید وبند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد.بازهم دست گل به اب دادم خدابعدیش روبخیرکنه! به تصویر خودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم وبیرون اومدم..... وقتی منو تنهاجلوی در دید باتردید پرسید: _مادرنمیان؟. ابرویی بالاانداختم _ سرش دردمی کنه. درجلوروبازکردم ونشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! تقصیر خودش بود من که میخواستم باآژانس برم. ده دقیقه بعدرسیدیم‌... نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت وچادرمشکی روبیرون اورد... اخمام توهم رفت وبلافاصله گفتم: _من نمی پوشم!مگه این تیپم چشه؟!. _مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت نفسم روباحرص بیرون دادم وگفتم: _بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری... ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود!باشرمساری نگاهش کردم...😓 این سربزیربودنش دیگه داشت کلافم میکرد شخصیت عجیبی داشت... اصلانمیشد با پسرهای فامیلمون مقایسه کرد... موقع راه رفتن فاصله اش روبامن بیشترمی کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست اما نمی خواست پابه پای من بیاد باشنیدن اسمش هردوبه عقب بر گشتیم رنگش پرید _چطوری فرمانده؟!. چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم... یک لحظه شیطون رفت تو جلدم ونزدیکتررفتم وگفتم: _نمیریم زیارت؟! لبخندعصبی زد و محجوبانه سربه زیرانداخت _شمابفرماییدمنم میام!. چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت: _این خانم کی بود؟!!. 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۵ چند دقیقه ای گذشت.... با چهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و باعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهار کند گفت: _اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شد از فردا پشت سرمن حرف بزنند. سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم: _یعنی الان جهنمی شدید؟من فکر میکردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندید فقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهر سازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخور بشید. برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم: _بهترنیست بریم زیارت. دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمیزد چقدر دنیاشون بامن متفاوت بود... نگاهم روازگنبدگرفتم... وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت وعادی بود! _نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه‌ای نریدکه گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم. زنگ صداش به دلم نشست ... دلخوریم ازبین رفت! تودلم گفتم اگه قرار باشه توپیدام کنی به این گم شدن می‌ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم رو قبول نمیکرد.چندلحظه ای ایستادم.و رفتنش روتماشاکردم... سمت ضریح خیلی شلوغ بود... هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم میگرفت... خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت: _دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها) رو صداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری. زیارت نامه رودستم داد... امامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم... گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تا صبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم: _برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت رو تو چشمای سیددیدم یعنی اینقدر بدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم؟؟😭 بی اختیار اشکام جاری میشد به سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها درحال نمازخوندن بودندواقعا نمی شد ازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود... امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قراربود نیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیز میخورد واقعابرام سخت شده بود... چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی رو پیدا کنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختربچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولو رو متوقف کنه... فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم... لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد... بادقت به حرکاتش نگاه میکردم...دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی میکردم خوبیش این بودکه این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن رو خدا برام رسونده بود ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود.... نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش،... سرازسجده برداشت... پشت سرش نشستم دوباره ایستاد... و قامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نماز میخوندومن هم ارام تکرار می کردم... ته دلم ازخداممنون بودم... دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد... چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم!!! البته با تقلید از یکی دیگه!! _قبول باشه. سرش رو بالا اورد و نگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد. _قبول حق.کی اومدید؟. _باشماقامت بستم اخه بلدنبودم. اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت _نمیدونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم. بالحن مهربانی گفت: _برای من روسیاه هم دعاکردید؟ یعنی داشت مسخرم میکرد؟!ولی اینطور نشون نمیداد..خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والا اینقدر مهربان نمیشد! این بارمن سر به زیر انداختم..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۶ موقع رفتن پکربودم... سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموند باما خداحافظی کنه! تودلم گفتم..... شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!... یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطور بود پس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید. انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!... لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد _داداشم تازگی ها حواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم. ای کاش میگفتم جداازحواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت تا با ما روبرو نشه ،.... ولی درکل توقعم بی مورد بود. زندگی و اعتقادات ما زمین تااسمون باهم فرق میکرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود.... به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم میگفت: _این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه میکنید به جاش برید مشهد،قم ،بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. مامانم توجواب بالبخندمی گفت: _ایشالابه وقتش! ولی اگه میدونستم یه زیارت تااین حد حس و حالم روخوب می کنه زودتر راضیشون میکردم بیایم... یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم... ولی خوب فهمیدم چقدر باایمان و صبورند با اینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمیشد از دنیا دست بکشند.... تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمیشد به خودمون فکرکردم خدا بود؟!...... بابا ماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت... سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود! لیلا تشکر کرد و پیاده شد.... شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم: _بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره. _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلاکه اینجامعطلیم!. پیاده شدم ولیلاروصداکردم. _میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم. نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل. یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد... ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود... بالاخره اومد باهمون ابه‍ّت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو ازدست لیلا گرفت... انگار تازه متوجه من شد با لبخند سرش رو تکان داد و به پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد... این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم....اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!...!!!! هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!! یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد... نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم _شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت _دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدانکرد حتی لحظه رفتنش!...کربلا،...مکه،...یا تو دوران جنگ... مونس ویارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمیتونم قبول کنم. _مطمئن باشیداین چون رودارید.! ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد.... ,,,,,ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست,,,,, شاعر: محمد_علی_بهمنی 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۷ چندروزی ازاومدنم میگذشت.... سارا هم بالاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت داد قرار شد بعداز چهلم سیدهاشم مراسم نامزدی رو بگیرن.... عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالا میرفت مدام تعریفشون رو می کرد....وسط حرفهاش منو مخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی باید نصیبم بشه،... دیگه نمیدونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچکدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!. انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم... بیشتر معنی دعاها رو میخوندم چون تلفظ عربی برام سخت بود.کلی غلط داشتم... دور اسم ، ، و خط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم رو بیشتر میکرد.... از اینترنت این دعاها رو دانلود کردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی ها رو میخوندم... بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه ها خونده میشد. اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم... همیشه به خوشگذرانی میگذشت اما حالا قدرش روبیشتر میدونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه میخوندم و اشک می ریختم.... برای خودم هم عجیب بود... این یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد. انگارهمه دنیام این کتاب بود. سید نهال عشق رو تو دلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزد و بزرگتر میشد... این تغییرات کم کم تودرونم شکل میگرفت وکسی متوجه تحولم نمیشد..البته ظاهرم هنوز مثل سابق بود همون تیپ وارایش رو داشتم ولی موهام روکمتربیرون میریختم و دیگه دورشونه هام پخش نمیکردم چون چهره سید مقابلم نقش می‌بست حتی تو خیال هم ازش حساب می بردم.... از وقتی که روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بود.. تواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درمورد نماز سرچ میکردم خیلی زود یادگرفتم و اطلاعاتم بیشترشد ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود! چهلم اقاهاشم نزدیک بود.... وقتی فهمیدم بابام هم میخواد تو مراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد _چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکر لباس باشی.نه ختم!. همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود. باید راضیش میکردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.بین وسایل کلیدی که میخواستم روپیداکردم.... توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود، در کمد رو بازکردم بیشترپارچه ها قدیمی و قیمتی بود اما بالاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم.... محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلا اورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کرد ولی بی استفاده موند.فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.... سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه بپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادر رو امتحان کنم هنوز نرفته کلی استرس داشتم.... به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمیکردم واینکه چطور زندگیم زیرورو شد. اولش میگفتم این احساس وهیجان خیلی زود فروکش میکنه اماروزبه روزبیشترشد، به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد: _میشه قبل ازمسجدبریم حرم شاید برگشتنی وقت نشه. 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۸ _چشم باباجان هرچی توبگی. خم شدم وصورتش روبوسیدم با لبخند گفت: _عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه. مثل خودش تکرارکردم _چشم باباجان هرچی توبگی. هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود...چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کرد بلافاصله گفتم: _هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم. مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکر باور کرد و پیگیر نشد. بادل سیرزیارت کردم.... وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.... بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشد باچادر تو ماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کرد ازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت... نفس عمیقی کشیدم.... وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری میکرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم... لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود... هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش باسارا درموردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود... پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت! ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد.... اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.... خوب نمی تونست نفس بکشه. یکی ازخانم هاگفت: _به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست. بدون هیچ حرفی بلندشدم... نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه. _شمااینجاچی کارمی کنید!!. به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم.چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که میخواست بیرون بیادباتشرگفت: _بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه. باشرمساری کناررفتم. _دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کرد من بخاطرلحن بدشون عذرخواهی میکنم!. شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم.بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص‌ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم. _درضمن چادرخیلی بهتون میاد!. باورم نمیشدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضور من اون هم مقابل دوست و اشنا معذبش کرده بود.... بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود... مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پرید و باعجله به سمتشون رفت. کمکش کردیم توماشین نشست نمیدونستم چی کارکنم برم یانه که سید منو از بلاتکلیفی دراورد _اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید. منم ازخداخواسته قبول کردم. تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.. فضای بیمارستان حالم رو بد میکرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تا زود خودش رو برسونه.... کتابم رو از کیفم دراوردم صفحه‌ای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمیدونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم _ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردید قبله ست. تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومد ازکجا فهمید چه دعایی رو میخونم؟ به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم وسرم رو پایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشورا رو خوند.... بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.... بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خداروشکر خطر رفع شده بود و خیال ماهم راحت شد... موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوا بیارن . کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبود ولی هنوزهمون غروروحیاروداشت. تاخواستم سواربشم.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸