eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۰ نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه ها خداحافظی کردم و اومدم بیرون. نرسیده به کوچه چادرم رو دراوردم چاره دیگه‌ای نداشتم اگه مامانم می‌دید ازم میگرفت... کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه ها روگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای رو پیدا کنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه! بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام رو زیر شال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم. صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بود با دیدن «بهمن» که ازخنده کم مونده بود روز زمین پخش بشه اخمام تو هم رفت. بی اهمیت از کنارش رد شدم. هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد... امامقابلم سبز شد _به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟! باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تو دلم کلی فحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمیتونست تعادلش روحفظ کنه!.... خداروشکر عمو به دادم رسیدوازدست این بچه پرو نجات پیداکردم... سالن پذیرایی رو ازقبل خالی کرده بودند و حالا پر از میز و صندلی بود...چشم چرخوندم تا مامان، بابا رو ببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم و به قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنها بیام چون دلم نمیخواست بخاطر ظاهرم بامامانم حرفم بشه.... تک تک چهره ها رو ازنظر گذروندم یا مشغول رقص وپایکوبی بودند و یا سرگرم بحث وخنده!... به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظر هنرنمایی های من بودند! با یادآوری گذشته اعصابم بهم ریخت.... دربه یکباره بازشد و «سامان» اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.... ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت: _دخترعمو تازگی ها نامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم: _گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم! لبخند پیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم...عروس خوشگل ماهم دوشادوش داماد توسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود! بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم. رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن رو پر کرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخند ازرولبم محوشد _افتخاررقص میدی؟! هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد.... یک لحظه سید جلوی چشمم اومد انگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد.. دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم : _حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!. از درد صورتش جمع شده بود فرصت رو غنیمت دونستم وباسرعت دورشدم... نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتو و کیفم رو برداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعا موندنم جایز نبود!.... اشکام بی اختیار جاری میشد تو دلم گفتم: _خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.😭 و چقدر از بی وفایی سید گلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی بار این عشق روبه دوش میکشیدم فقط می‌ترسیدم وسط راه خسته بشم... ,,,,,, غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن روزی توایی که نمانده اثرازمن....,,,,,,, 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۱ صبح که ازخواب بیدارشدم هنوز سردرد داشتم کش وقوسی به بدنم دادم و از رو تخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم. دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم _سلام مامان. دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود _اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بدجور خجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!. _غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست. گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشد وگفت _سرفرصت باهم حرف میزنیم. *** بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تادیروقت می موند. فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب رو باز می کردم این دعامی اومد. اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی توچشماش بود. _چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!. خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم: _قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!. دستم روبه گرمی فشردوگفت: _دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خدا قرار گرفتی. خداروشکر کار منو راحت کردی!!. متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخند همیشگی گفت: _چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کار رو انجام میدی؟!. هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم ؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم _بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم. _خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی. قطره اشکی ازچشمام جاری شد من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم واین همه به من و داد پس اگه ازاول رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم..... روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشرفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود... مامان و بابا تا غروب سرکار بودند بهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم...... نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا‌ رو مقابل خودم دیدم..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۲ به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل.... گفت: _ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی. من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رومرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود... چون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه میرفتم سرم مینداختم. برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم. نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت. قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم! بدجوری توفکررفته بود... وقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود. هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الود به طرف ما اومد.تقی به شیشه زد. لیلاباتردیدگفت: _آشناس؟!. فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم. ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم: _اینجاچیکار میکنی.؟ پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد _من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار. خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت وبه سمت خودش کشوند _هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!. باصدای پرخاشگر سید رهام کرد. بدجور احساس خاری و پوچی کردم... .بالحن بدی گفت: _هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!. مات و‌ متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد. بهمن که به خواسته اش رسید... با شکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رو می خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت: __بشینیدتوماشین!!. حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومد و ابروریزی که شد تنهایی برام بهتربود. بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا. سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم. لیلادستش روروی شونه ام گذاشت و بالبخند شیرینی گفت: _خسته ات که نکردیم؟ . سعی می کردم خونسردواروم باشم اما واقعا سخت بودگفتم: _نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم.... خیلی خوب وصمیمی بامن برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت. تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود _ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی و خانومترهم شدی. زیرلب تشکری کردم. _دیشب خواب رو دیدم. مروارید اشک توچشماش جمع شد گفتم: _خدارحمتشون کنه. _ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه.. متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام تعریف کنه.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۳ _خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد.چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم: لباسات خاکی میشه،باخنده گفت (فدای سرت اشکالی نداره).یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره(این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری و مریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.) پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_(اینوبرسون دست دخترمون،یه غذا هم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم میکنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه.)چشم چرخوندم تا لیلا‌رو پیداکنم اما گفت: (فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه !.) به اینجای حرفش که رسید.اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد _بخاطرهمین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه.این خواب رو هم فقط پیش توتعریف کردم. شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد... به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد. روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشورا داشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم میرفت تاچشمام رو می بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرار کردم: ✨السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه..... هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای «مهتاب» دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم. _زیارت عاشورا رو حفظی؟!. نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!. یه برق خاصی توچشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!. لیلا که صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود.... غذاها رو باکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد... رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم فاطمه خانم جلونشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم... سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رویکی یکی دست رهگذرها میدادیم دوتا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه ما نگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند... خواستم برگردم که یهوخشکم زد!....قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم.... عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود _چی شده؟!. به عقب برگشتم این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین وخسته بنظرمی رسید. _کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!. نمیدونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم: __اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجا بیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت: _می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... دیگه ادامه حرفش رونشنیدم... روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم. خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم. ازروی حرص گفتم: _ایشالابه پای هم پیربشید. به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۴ چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه از فضای خونه دور بودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد. این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ، چندوقت پیش سامان تصادف کرد... چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۵ هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه. سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟ من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدرسیدبود. داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تا کنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد. _اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!. خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!. جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت روپیغامگیر. _سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!. دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد. نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!. بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن میخواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم: _کجامی خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!. کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود. _بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت میخوام حلالش کنی. باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۶ لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداشش روحلال کنم.بااین حرفش خجالت زده شدم، سیدکاری نکرده بودکه من ببخشمش!فقط واقعیت روبرام روشن کرد مقصرخودم بودم که رویاپردازی کردم. _ازوقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی ناامیدوسرخورده شده.چندروزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... دلبسته کسی شده بودم که خاص وعجیب بودنمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست ازعزیزانش دل بکنه وراهی سفری بشه که معلوم نبودبازگشتی داره یانه. الانم خدامی دونست کجارفته فقط تنهادعام این بود صحیح وسلامت باشه تصوراینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... روسریمو باسنجاق خوشگل،لبنانی بستم گل سنجاق ازدورخودنمایی می کرد چادرموسرم کردم تواینه به خودم لبخندی زدم وازاتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول باتلفن حرف میزد انگارنه انگارقراربودبریم خونه عموبهرام. تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. ازبی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم: _اینطوری نمی تونیدنظرموعوض کنیدفقط دلم رومی شکنید.حالاکه من زوداماده شدم شمابی خیال نشستید؟!. تلفن روقطع کردوبالحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سرزدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتررفتم اصلانگام نمی کرد. _بهونتون منم؟!مگه کارخلافی کردم. _شاهکارت که یکی دوتانیست.اولش چادری میشی بعدمیگی میخوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تاوقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... به بابام نگاهی انداختم چقدرسردوبی تفاوت شده بودند انگارکه تواین خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدارنداشت تحمل این فضابرام سخت بود. بی هدف توخیابون قدم میزدم بعدِسید حالا نوبت خانوادم بودکه طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطراین پوشش ازدست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفربودشایدباکمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت...... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸