eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۷ قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم. هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودند خوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم اما این دلیلی نمی شد ازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه. بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیر توقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم هنوز تو بهت بودم باهرقدمی که برمیداشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند باید بدونیم جاپای چه کسانی میذاریم.بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند. همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غبار بود و خاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود... روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد... هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چرا توجهم رو جلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۸ سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد.... باورم نمی شد خودش باشه.... چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. بایکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوامی کرد: _اومدم تا خودتون پادرمیانی کنید برم سوریه، بخدا دیگه نمی تونم بمونم.... گریه هاش پریشونم میکرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.فک کنم متوجه شدیکی خلوتش روبهم زده سرش رو که اورد بالانگاهش به من افتاد مات ومتحیرموند! باهزارجون کندن گفت: _شما..اینجا..چی کار..می کنید؟!!. _منم ازشهداخواستم پادرمیونی کنند بخاطر همین الان اینجام!. ازحاضرجوابیم شوکه شد یه یاعلی گفت وبلندشد _خیلی خوبه که اومدید برای منم دعاکنید بی تفاوتیش عذابم میداد.چندقدمی بیشترنرفته بودکه گفتم: _کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلدنیست!. قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تونگاهش بود ازحرفی که زدم پشیمون شدم. نفسش روبیرون داد واهسته گفت: _یه عذرخواهی بهتون بدهکارم امانمی خواستم الکی امیدواربشید شمالیاقتتون بیشترازاین هاست اون شب به حرفام گوش نکردید و قضاوت نادرست کردید،من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منوببخشید. دوباره برگشت این بارهم غرورم روله کرد بلندگفتم: _نمی بخشم! اره امیدوارشدم چون بابقیه فرق داشتید.. گریه مانع حرف زدنم می شد _شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امیدهم نبود الان اینجا مقابل شمانمی ایستادم وبه همون زندگیم ادامه میدادم. خجالت زده سرش روپایین انداخت. _شماروباوجدانتون تنهامیذارم،حداقل به حرمت شهداهم که شده باخودتون روراست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!... خالی شدم احساس سبکی میکردم حالا سنگینی این باربه دوش سیدافتاد بااینکه فراموش کردنش برام سخت بود امابایدازپسش برمی اومدم.... ازخاکریزهای طلائیه بالارفتم قطره های باران روح غبارگرفتم رومی شست.برخلاف تصوراتی که قبلاداشتم اینجا فقط مشتی ازخاک نبود حرف های برای گفتن داشت ازدل ادم هایی که پاک وعاشق بودنداروم زیرلب زیارت عاشورارومی خوندم دوربین عکاسیم لحظه هاروثبت می کرد به هرجاکه نگاه می کردی هنوزحال وهوای جنگ روداشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده... نمازمغرب وعشا روکه خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تواین مدت تمرین کردم روبخونم! اصلاامادگیش رونداشتم حالاهمه دورم کردندودست بردارنبودند چون روزجمعه بود شعری ازامام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم ,,,,,اباصالح التماس دعا هرکجا رفتی یاد ما هم باش نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ماهم باش ابا صالح یا ابا صالح..,,,,,, 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۹ بلاخره روزاخررسید... هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد ازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شد.... هنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم: شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم تو همین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است". چه زودجوابم روگرفتم!!. دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی اسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم تا اینجا بادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،... چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت: _چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!. اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم: _اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!. بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند نمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم با اوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیز رو فراموش می کنم امادرست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو بازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت: _بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خواستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد. چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم _خیالتون راحت جواب منم منفیه!. هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت: _دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیداز ما هم می شنوه!!. دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم _یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمی دادم...... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۲۰ تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکر نمی کردم اسیرهمون ادم بشی. _برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. کار خودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید! چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردند جوابم مثبته!. مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی میکردم زیادجلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش روسرم خالی نکنه. تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوز سردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رو درگیرمی کرد بایدازاحساسش مطمئن میشدم والا خیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟ می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!. یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم... سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی و با نشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه. ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد. سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیاد وارد نبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اما از هرچیزی بهترینش رومی خریدم خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد..... بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت گفتم: _ممنون تاکسی می گیرم. _ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!. زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکر و بی حوصله بنظرمی رسید وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم _اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. _چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!! _تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله ما نبود! کجاداشتیم می رفتیم؟. اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! گوشیم که زنگ خورد... انگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلا خوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. _بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش... شما دوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت. سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم... وسرش دادزدم _ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه. فحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید. ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد. دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد _نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2_144165766260190614.mp3
32.45M
🌺فایل صوتی خصوصیات و ارزش یک مومن.. ✅مراسم جشن بزرگداشت حضرت شاهچراغ علیه السلام ✅ حجت‌الاسلام والمسلمین عالی ▫️جمعه، ۵ خرداد ۱۴۰۲ ▫️شیراز سومین حرم اهلبیت علیهم‌السلام ▫️شبستان امام خمینی(قدس سره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قابل توجه رفقای اهل دل.. از فردا ۴۰ روز تا عید غدیر داریم.. یه چله میتونه حال دلتون که عالی هست متعالی کنه.. ✓چِلّه چیه؟ عبادت ۴۰ روز یا ۴۰ شب و انجام یک یا چند عمل عبادی ✓چی میتونیم بخونیم؟ هر نوع دعا، زیارت، نمازها و روزه های مستحبی که در ادعیه و کتب شیعی اومده ✓اگر ابتدا یا وسط چله یک شب انجام ندادیم چی میشه؟ چیزی نمیشه..😁 فقط چله خراب میشه و می‌بایست دوباره بگیرید.. ✓ثبت نام میخواد؟ نه ثبت نام می‌خواد نه نیاز هست کاری کنید.. فقط نیت کنید در دل.. که به مدت ۴۰ روز فلان دعا میخونم.. همین! ✓اینجا هم چله گذاشتید؟ بااجازه بزرگترا بله😁 اولین چله؛ اختیاری دومین؛ حدیث کسا سومین؛ زیارت عاشورا(چله نوکری امام حسین علیه‌السلام) چهارمین؛ دعاےفرج و زیارت آل یاسین پنجمین؛ دعای عهد ششمین؛ مناجات حضرت امیر هفتمین؛ چله ترک گناه هشتمین؛ اختیاری نهمین؛‌ زیارت عاشورا ( چله نوکری)(هر روز به نیت یک شهید) دهمین؛ دعای هفتم صحیفه سجادیه ✅و حالا یازدهمین چله رو میگیریم.. از فردا شروع و دقیقا روز عید غدیر پایان چله