🌺قابل توجه رفقای اهل دل..
از فردا ۴۰ روز تا عید غدیر داریم..
یه چله میتونه حال دلتون که عالی هست متعالی کنه..
✓چِلّه چیه؟
عبادت ۴۰ روز یا ۴۰ شب و انجام یک یا چند عمل عبادی
✓چی میتونیم بخونیم؟
هر نوع دعا، زیارت، نمازها و روزه های مستحبی که در ادعیه و کتب شیعی اومده
✓اگر ابتدا یا وسط چله یک شب انجام ندادیم چی میشه؟
چیزی نمیشه..😁
فقط چله خراب میشه و میبایست دوباره بگیرید..
✓ثبت نام میخواد؟
نه ثبت نام میخواد نه نیاز هست کاری کنید.. فقط نیت کنید در دل.. که به مدت ۴۰ روز فلان دعا میخونم.. همین!
✓اینجا هم چله گذاشتید؟
بااجازه بزرگترا بله😁
اولین چله؛ اختیاری
دومین؛ حدیث کسا
سومین؛ زیارت عاشورا(چله نوکری امام حسین علیهالسلام)
چهارمین؛ دعاےفرج و زیارت آل یاسین
پنجمین؛ دعای عهد
ششمین؛ مناجات حضرت امیر
هفتمین؛ چله ترک گناه
هشتمین؛ اختیاری
نهمین؛ زیارت عاشورا ( چله نوکری)(هر روز به نیت یک شهید)
دهمین؛ دعای هفتم صحیفه سجادیه
✅و حالا یازدهمین چله رو میگیریم..
از فردا شروع
و دقیقا روز عید غدیر پایان چله
May 11
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺قابل توجه رفقای اهل دل.. از فردا ۴۰ روز تا عید غدیر داریم.. یه چله میتونه حال دلتون که عالی هست م
✅دوتا چله میتونید داشته باشید..
یک. از فردا تا #شب عید غدیر
دو. از ۲۱ ذیالقعده تا اول محرم(چله نوکری)
✅پیشنهاد میکنم چنانچه بار اول هست انجام میدید..
کار راحت درنظر بگیرید..
که مطمئن باشید میتونید ۴۰ روز ادامه بدید.. مثال؛
۱۰۰ صلوات
۲ رکعت نماز قضا
و..
💎بزرگوارانی که تمایل دارند مینونند هر دوتا چله رو باهم بردارند..
اگ این بشه که نور علی نور!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۱۱ تا ۲۰🍃🌺❤️👇👇
پارت ۲۱ تا ۳۶ تا اخر رمان💜🌱👇👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۱
تو خیابونا ویراژ میداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد
هوا هم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کار میکرد نگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم،
درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:
_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا...
تیزی چاقو رونشونم داد:
_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.
نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود!
دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.
برق روکه روشن کردبلافاصله کلید و رو در چرخوند. نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.
باتمسخرگفت:
_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!
دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم
_یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟.
حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:
_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو.
ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم.
_همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟. میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!. خواهشا برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!!
داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:
_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!.
دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:
_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی
بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد....
نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.
درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:
_حالاوقت نمایشه!!.
استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سید و خانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:
_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه.
_اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!.
موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد! به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.
ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم
وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم.
لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.
قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۲
پرستارسِرموازدستم بیرون کشید:
_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.
باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.
بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.
لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:
_عزیزم چراخودت رواذیت میکنی خداروشکر کن که بخیر گذشت.
_من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سر دلش میارم.
اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:
_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیز رو حل میکنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور.
سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم.
ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..
کمی جلوتراومد
_بلادورباشه.
_ممنون.
_اگه همه چیزعادی پیش می رفت قرار بود از آیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند.
فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد.
_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.
تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد. اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:
_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم.
مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ میگفت اینطوری میشدزودلومی رفت!.
_تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومد آژانس می گیریم..
اخمی به چهره اش اومد
_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند
برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت. توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد.
فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید.
ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود
هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.
توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد
عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.
نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۳
حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم واین هوای پاک رو به ریه هام فرستادم
بالاخره بعدیه مدت لبخندبه لبم اومد.روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت هابه این منظره خیره بشم ولذت ببرم
موقع شام بهترین فرصت بود که ازاحساسم بگم،خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم.
مامانم زیرچشمی نگام می کردبلاخره دلوبه دریازدم وگفتم:
_اخرش نفهمیدم چراازسیدبدتون میاد.مگه بنده خداچی کارکرده که اینقدرازش متنفرید!.
بابام داشت آب می خوردکه پریدتوگلوش وبه سرفه افتاد لیوان روباعصبانیت رو میز کوبیدکه نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!.
_حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید.امابه بهمن که بدترین رفتاروبامن کردوصورتم روبه این شکل دراوردهیچی نگفتید تازه اجازه دادیدبیاد خواستگاری!.حق ندارم دلخورباشم.
بابا_درموردسیدنظرمون روگفتیم پس بحثش روبازنکن.بهمن هم ازچشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بود هرروز زنگ میزدواصرارمی کرد.بایدچیکار میکردم؟.بروازسامان بپرس چه برخوردی بابهمن داشتم اگه مانع نمی شدکشته بودمش! فکرکن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سرفرصت جواب رد میدم.
صندلی روکنارکشیدم وبلندشدم.
_به هرحال من تواین مهمونی مسخره حاضرنمیشم شماهم بهتره رودروایسی روکناربذاریدو واقعیت روبگید.درضمن به غیرازسیدباکسی دیگه ای ازدواج نمیکنم. اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدیدبیان جوابم مثبته!!.
هنوزازاشپزخونه بیرون نرفته بودم که بابام گفت:
_پس اگه سیدروانتخاب کردی دورماروخط بکش.روکمک ماهم حساب نکن .
چشمام پرازاشک شدچقدربی رحم شده بودند.
سرم خیلی دردمی کرد بدنم داغ شده
بودوعطسه می کردم همین یک ساعتی که توحیاط بودم کاردستم دادوسرماخوردم پتو رو دورخودم پیچیدم لرزشدیدداشتم یادحرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!.
صبح که بیدارشدم هنوزبدنم کوفته بود انگار که بایکی کتک کاری مفصل داشتم!!. گوشیم خودش روکشت ازبس زنگ خورد حوصله نداشتم ازجام بلندبشم! امایکدفعه یادم افتادباخانم عباسی قرارداشتم حتمابخاطرهمین زنگ میزد
ولی شماره ناشناس بود.پیغامگیرگوشیم روچک کردم تماس ازلیلابود.
_سلام گلاره جان.راستش ماداریم برمی گردیم قم.قبلش ازت می خوام حرف دلت روبگی،چون برای محسن نظر تو بیشتر مهمه.این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظرجوابتم..
بایدازاین بلاتکلیفی درمی اومدم طردشدن ازخانوادم یافراموش کردن سیدهرکدوم منوازپادرمی اورد.
ولی اگه باسیدازدواج می کردم این امکانش وجودداشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .من نمی خواستم ازشون بگذرم بایدبهم فرصت می دادیم شایدباگذشت زمان همه چیزدرست می شد.
براش پیامک فرستادم:
_لیلاجان اگه سیدهنوزروحرفش هست من هیچ مشکلی ندارم وراضیم.بهش بگو جهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعدازاین خانوادم کنارم نیستن...
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۴
بلاخره رسیداون روزی که منتظرش بودم سرازپانمی شناختم احساسم غیرقابل وصف بود.
بابام وقتی دید ازحرفم برنمی گردم با سید تماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رونفهمیدم اماهمین که راضی شده بودیک دنیامی ارزید.
نگاهی به لباس هام انداختم مناسب و شیک بود سارافن آبی باشال سفید، چادر گلداری که خانم عباسی ازمشهداورده بود رو هم دم دست گذاشتم
خیلی هیجان داشتم انگاراولین باربودبرام خواستگارمی اومد دفعه های قبل چون ازجوابم مطمئن بودم هیچ شوقی واشتیاقی نداشتم
امااین بارفرق می کرد پای احساس وعلاقم درمیان بود بخاطرش حاضربودم ازهمه امکانات ورفاهم دست بکشم وهرجایی که اون دوست داشت زندگی کنم..
اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارهاروانجام بدم.وقتی هم که اشتیاقم رودیددلسوزانه بهم یادمیداد
مامانم که ازسرکاربرگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.اماخودم راضی بودم بایدبه همه ثابت می کردم که می تونم ازپس زندگی بربیام .
باصدای زنگ، قلبم ازجاکنده شد پرده روکنارزدم بلاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوارخاکستری وپیراهن همرنگش روپوشیده بود بخاطرقدبلند،وچهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.
ازخانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتادسریع خودم روکنارکشیدم...
باورم نمیشدکسی که عاشقش بودم وبرای بدست اوردنش جنگیدم حالامقابلم بود مدام بادستمال عرق پیشونیش روپاک می کرد
سینی چای روبه طرفش گرفتم همچنان سربزیربود چای روکه برداشت زیرلب تشکر کرد
بابام اشاره کردرومبل بشینم،چهره هاگرفته وعبوس بودوهمین سیدرومعذب می کرد اصلاشباهتی به خواستگاری نداشت انگار مراسم ختم بود!!.
بابام قفل سکوت روشکست وگفت:
__نمیدونم چیکار کردی که دخترم بخاطر تو حتی از ما هم گذشت!.امامطمئنم یه روزی پشیمون میشه!.
خواستم چیزی بگم که مانع شد.
_بعدازاینکه جواب ازمایشتون معلوم شد تو محضر عقد میکنیدولی بدون سوروسات، نمیخواستم هیچ کمکی بکنم امابه اصرار همسرم یه مختصرپولی میدم، حالاکه گلاره ازمادست کشیدهمه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هرچندیک ماه نشده باچمدونش اینجاست!!نازپرورده اس با زندگی طلبگی نمی تونه کناربیاد.
نگاه غمگین سید دلم رواتیش زدکم مونده بودگریم بگیره جوسنگینی بودوفقط صدای تند نفس هاشنیده میشد
هنوزتوشوک حرفهای بابام بودم که سید بیشتر متحیرم کرد
_باتمام علاقه ای که به دخترتون دارم اما تا زمان راضی شدنتون صبر میکنم همه تلاشم رو می کنم تاخودم روبه شماثابت کنم. حساسیت های شمارومی فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم اما مطمئن باشید خوشبختش می کنم.دلم میخواد وقتی گلاره خانم ازاین خونه بیرون میاددعای خیرتون پشت سر ما باشه نمیخوام سرسوزنی ازم دلگیرباشید...
چهره هرسه مادیدنی بود وهیچ حرفی به زبونمون نمی اومدواقعانمیدونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یا ناراحت.
برای اولین بارعلاقش روبه زبان اوردولی چه فایده حالاکه همه چیزبه خوبی پیش می رفت این بارخودش بهم زد.
باناراحتی بلندشدم وسالن روترک کردم انگارطلسم شده بودیم وقرارنبودوصلت سربگیره.
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۵
فقط یک قدم مونده بود تا به خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه..
_بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟ شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!.
_علیک سلام خوب هستید؟.
پوزخندی زدم وگفتم:
_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرا بازیم دادید؟ الان احساس رضایت میکنید؟!.
_این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم
_من یاشما؟چون میرید سوریه خودتون رو کنار کشیدید؟ لابدمیگید من که تلاشم رو کردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.
گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود.
مامانم که حسابی سرکیف بودومدام از سید تعریف می کرد اما بابام با بدبینی میگفت:
_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره و ثروتمون روباهم میخواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم.
وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود.
به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،
مامانم تلوزیون نگاه می کرد.
_این وقت شب کجامیری؟!.
توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم .رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:
_تومی تونی!.
اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #سجده_عشق
🌸قسمت ۲۶
ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیار جاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم میچرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند
ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم.
_موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.
دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.
مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.
ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشورا و لحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.
خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!
تازه به حکمت خداپی بردم..
روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم
_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.
اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدا نزدیکتر بودم
ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود انگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم
_هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت!
ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:
_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.
دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:
_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تو دعوا نکرد!.
حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:
_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.
شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم.
چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم..
تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸