eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺✅امام شناسی.. فضائل امام خلق الله.. امام الصّالِحین.. مولا علی علیه‌السلام.. ✓آیه ولایت؛ سوره مبار
🌺✅امام شناسی.. فضائل امام الاُمّة.. امام البَریّه.. امام الحق.. مولا علی علیه السلام.. ✓آیه لَیْلَةُ الْمَبیت یا آیه شِراء (اشتراء) سوره مبارکه بقره آیه ۲۰۷ وَ مِنَ النَّاسِ مَن یشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ وَ اللَّـهُ رَئُوفٌ بِالْعِبَادِ. و از میان مردم كسی است كه جان خود را برای طلب خشنودی خدا می‌فروشد، و خدا نسبت به [این] بندگان مهربان است. ✅روز چهارم چله.. چهارشنبه ۱۰ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز چهارم؛ میتوانیم گفتن قصه های غدیری برای فرزندان، نوه‌ها و کودکان مبلّغ غدیر باشیم. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود . کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم . تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم +الو صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد _الو نورا . تروخدا کمکم کن ! صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم +ببخشید به جا نیاوردم ؟ بغض میترکد و با گریه میگوید _منم نازنین تروخدا کمکم کن زیر لب زمزمه میکنم +نازنین ؟ تازه او را بیاد می آورم +چی شده ؟ _اینا منو گرفتن تروخدا.... صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد _خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده . قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟ چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟ اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟ آن مرد که آدرسی به من نداده ! به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام . سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمه‌ی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست. پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم . صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم . پیام از شماره ناشناسی هست . در پیام آدرسی نوشته شده . مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید _{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی} برای چند لحظه مغزم قفل میکند . قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است . سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند . چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند . عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم . درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند . از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم . به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود . حتی ساختمان در هم ندارد ! بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم . چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با کسی مشورت نکردم ؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟ اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند . از این همه بی‌فکری ام به حال خودم تاسف میخورم . روبه روی ساختمان می ایستم . بین رفتن و نرفتن مانده ام . عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند . دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم . اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم _{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا} دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم . شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند . نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم . پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم . در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده . با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد . نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم . چشم هایم را آرام باز میکنم . کمی گیج و منگ هستم . همه چیز در ذهنم تداعی میشود . نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند . با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . «ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم» مولانا «زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد» حسین منزوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم . برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته . نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم . پس حق با عقلم بود نازنین فکرهای شیطانی در سر داشته . با صدایی گرفته میگویم +عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعتنا نکردم . بلند قهقهه میزند .این کارش عصبی ام میکند .نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه ی لبش جا میدهد _تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی .با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟ دوباره میخندد. با نفرت نگاهش میکنم +تو از سادگی من سو استفاده کردی _درسته. تو واقعا احمقی.وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟ یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟ سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرفهایش درست است . نمیخواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم +دست و پامو باز کن پوزخند میزند _چشم ! امر دیگه ای نیست ؟! چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف برمیگردانم . با لحن بدی میگوید _بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمی‌کردم انقدرا هم پرو پاشی . به اجبار نگاهش میکنم +کی بهت گفته بود ؟ _بعدا خودت میفهمی با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند _البته اگه زنده از این در بیرون بری . میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است . سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد با کنایه رو به من میگوید _فندک داری ؟ دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم . پوزخند بلندی میزند _ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند . فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند .سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند . _چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟ با قدم هایی ارام به سمتم می آید .رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد _بیا تو هم امتحان کن سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم +بکش کنار دودش خفم کرد سیگار را دوباره روی لبهایش میگذارد و شانه بالا می اندازد _خب نخواه به درک پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم +نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟ _نه +چرا ؟ به سمتم حجوم می آورد _به تو چه بی تفاوت نگاهش میکنم .انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم .نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد _تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟ +نه سر تکان میدهد _خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی . در دل میگویم +چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند . با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم +چیکار داری میکنی ؟ سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند . شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود . وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی . «به گمانم همدان دل به کسی باخته است که علیصدر چنین در دل خود میگرید» میثم بشیری «نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم» محمود احمدوند 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۵ و ۶۶ +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی صدای قهقهه اش در فضای خالی اکو میشود .خنده هایش عصبی ترم میکند .بی هوا داد میزنم +انقدر بلند نخند نگاهم میکند و دوباره قهقهه میزند . میخواهد اذیتم کند .نفس عمیقی میکشم +از همون دفعه ی اول که دیدمت ازت بدم اومد . اون روز هم تو کافه من بهونه جور کردم تا از پیشت فرار کنم ابرو بالا میاندازد _خوبه حس شیشمت قویه سیگار را روی زمین می اندازد و با پایش له میکند و بعد به سمت در خروجی میرود . قبل از اینکه از در خارج شود میپرسم +ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش میکند و بعد موشکافانه من را نگاه میکند _شیش و نیم عصر سر تکان میدهم . راهی که رفته را بر میگردد و نزدیک من میشود . لگد محکمی به پهلویم میزند .از درد روی زمین دراز میکشم و آخ بلندی میگویم .زیر لب میغرم +برای چی میزنی روانی ؟ لبخند شیطانی تحویلم میدهد _بهم گفته بود قبل از اومدن جوری بزنمت که نتونی فرار کنی. برو خدا رو شکر کن دلم برات سوخت وگرنه میخواستم بیشتر بزنم سریع به سمت در میرود و از چهارچوب در عبور میکند . به سختی مینشینم . درد در پهلویم میپیچد . تنها دلخوشی ام امدن شهریار است . باید تا نیم ساعت دیگر برسد . چشم هایم را میبندم و چند دقیقه ای به فکر میروم که صدای پارس سگی را میشنوم . با ترس چشم باز میکم. واقعا دارم میترسم. نازنین و سگی بزرگ و سیاه رنگ با چشم های وحشی در چهارچوب در ظاهر میشوند . با ترس نگاهم را میان آن دو میگردانم .نازنین لبخند کجی میزند _چه عجب بلاخره ترسیدی . در را میبندد و از پشت در میگوید _ این سگ رو اینجا میبندم . حواست باشه یه وقت فکر فرار به سرت نزنه ها . و بعد صدای چرخاندن کلید در قفل می آید . سگ با صدای مهیبی مدام پارس میکند . درد پهلو و گونه ام و دست و پای بسته ام کم بود ، حالا باید این سگ وحشی را هم تحمل کنم ! بغض میکنم و درد دل از خدا کمک میخواهم . نگاهی به خودم میاندازم . سعی میکنم با دست های بسته ام چادرم را جمع و جور کنم .دلم برای خودم میسوزد ، بغضم به اشک تبدیل میشود و از گونه هایم جاری میشود .یعنی چه کسی به نازنین گفته که با من این کار را بکند . صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم وگوش هایم را تیز میکنم .با فکر آمدن شهریار بی اختیار لبخند میزنم .بعد از مدت کوتاهی صدای پای کسی از پله ها می آید . صدای پارس سگ بلند تر و مهیب تر میشود . دوباره میزنم زیر گریه .با صدای که از شدت گریه میلرزد میگویم +کی اونجاست ؟ پاسخی نمیشنوم .گریه ام شدت میگیرد ، در دل آیت الکرسی میخوانم . صدای پارس سگ قطع میشود . کسی دستگیره ی در را پایین میکشد . گریه ام آرام میشود ، از شدت ترس حتی نمیتوانم گریه کنم !با خودم میگویم حتما شهریار است . اما اگر شهریار نباشد چه ؟ اگر شهریار بود که جوابم را میداد ، اگر شهریار بود صدایم میزد یا حداقل چیزی میگفت . صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید . با ترس لبم را به دندان میگیرم که جیغ نزنم . تنم شروع به لرزیدن میکند ! در اوج تابستان احساس سرما میکنم و بدنم یخ کرده است . مدام صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید که یک هو در از جا کندی میشود . چشم هایم را میبندم و جیغ بلندی میکشم . سریع دهانم را میبندم . بعد از چند ثانیه با تردید چشم هایم را باز میکنم . با باز شدن چشمم دوباره میزنم زیر گریه . انگار دیدن شهریار داغ دلم را تازه کرده است . شهریار با چهره ای آشفته و لباس های خاکی و بهم ریخته آرام جلو می آید . چشم های آبی ترسیده اش رنگ تعجب به خود میگیرند . انگار زبانش بند آمده است . با صدایی گرفته میخوانمش +شهریار تازه به خودش می آید و قدم هایش را تند میکند .کنار پایم زانو میزند و با عجز میگوید _گریه نکن الان کمکت میکنم . سریع دست هایم را باز میکند .بخاطر بسته بودن دست هایم مچ دست هایم قرمز شده اند . شهریار متوجه لرزش تنم میشود . دستم را میگیرد _چی شده ؟ گریه ام به هق هق تبدیل میشود +سردمه . فکر کنم دارم میمیرم . ابرو هایش را در هم گره میزند _این چه حرفیه . طناب دور پاهایم را باز میکند و ادامه میدهد _وایسا من برم از تو ماشین برات پتو بیارم . لباسش را چنگ میزنم و ناله میکنم +تروخدا نرو با مهربانی میگوید _باشه ، باشه آروم باش نگاه گذرایی به صورتم میکند که یکهو نگاهش روی صورتم میخکوب میشود .با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .... «حکم پیشانی ام این بود که تو گم بشوی من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم» غلامرضا طریقی «حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم ؟ حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟» احسان نصری 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۷ و ۶۸ با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند . صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است . ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید _کی این کارو باهات کرده ؟ دهانم را باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود . تن صدایش بالا میرود _مرد اینجا بوده ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد . سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید _سریع پتو رو از تو ماشین بیار و بعد تلفن را قطع میکند .با تعجب میپرسم +کسی رو همراه خودت آوردی سر تکان میدهد _فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد . لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند . انگشت شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند _انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه سعی میکنم خودم را آرام کنم .صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود . با تعجب نگاهش میکنم . او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند . رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید . بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید _کار کی بوده ؟ سعی میکنم صدایم نلرزد +بعدا توضیح میدم صدایش را بلند میکند _الان میخوام بدونم شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد +سجاد ! سجاد سرش را پایین می اندازد _ببخشید تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش.حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است . از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم . در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود . بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .سعی میکنم سکوت را بشکنم +راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟ ابرو بالا می اندازد _زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم با تعجب میپرسم +ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی . ابروهایش را در هم گره میزند _مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه دندان هایم را روی هم فشار میدهم +لعنتی نفس عمیقی میکشم +راستی باید به پلیس خبر بدیم جدی میگوید _فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم. فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده . سری به نشانه ی تایید تکان میدهم . تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود +یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟ _اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم. وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود. اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم. ابرو بالا میاندازم. یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟ میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم +چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟ _انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم . میخندد و ادامه میدهد _نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم . من هم میخندم . صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند . با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ «از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها آفاق بگردند و دلی شاد نیابند» امیر خسرو دهلوی «لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد» امیر خسرو دهلوی 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۶۹ و ۷۰ با شیطنت نگاهش میکنم +کی بود ؟ خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد _اونی که فکر میکنی نیست . سجاده کمی محبت چاشنی لبخندم میکنم +خوب باهم رفیق شدینا _آره خیلی پسر ....... موشکافانه نگاهش میکنم +خب بقیش _مهم نیست میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید . . . از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است . رو به شهریار میگویم +همینجاست رسیدیم نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد _چقدر دیگه بیام دنبالت ؟ +یک ساعت دیگه از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم +دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی لبخندش عمیق تر میشود _وظیفس ! فعلا خدافظ متقابلا لبخند میزنم +خدافظ دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند . از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود . بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم . به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم +سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای ! _برعکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم . هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند _سلام انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .بی مقدمه میپرسد _آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟ تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود با خنده میگویم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین. 🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱