🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان گلم😊✋ رمان هایی که درخواست داده بودین خوندم اینا بودن👇👇 ❌رمان #عبور_از_سیم_خاردار_نف
🌷سلام دوستان 🌷
❌رمان #سرگرد_راتین نمیذاریم؛ چون اصلا مذهبی نیست
❌رمان #پسر_بسیجی_دختر_قرتی نمیذاریم؛ نمیشه هر رمانی که دختره و پسره ظاهرشون مذهبی باشه بذاریم، این رمان اصلا مناسب نیست، در ضمن نویسنده هم در رمانش گفته بدون هماهنگی کپی نشه، ولی همه کپی میکنند دیگه حق الناس با خودشونه
❌رمان #حرمسرای_قذافی نمیذاریم؛
چون کتاب هست و چاپ شده نشر نمیتونیم بدیم
❌ رمان #او_را نمیذاریم؛ چون هم چاپ شده هم حتی نسخه pdf نداره نمیتونم بذاریم باید کتاب رو بخریم بخونیم
💝https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام همراهان گرامی🙂
من ساعت مشخصی ندارم برای پارت گذاری چون هم گاهی وقتا نت ندارم یا طول میکشه تا ایتا بیاد بالا و هم اینکه همیشه نمیتونم صبح ها پارت بذارم چون کاری پیش میاد نمیشه دیگه😅😃 سعی میکنم صبح بذارم ولی گاهی وقتا نمیشه دیگه 🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۹۱ تا ۱۰۰🪴🌗👇 طول میکشه تا بذارم
۱۰۱ تا ۱۱۴🌷🕊🌸💝👇👇
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود .
عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر .
یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود .
به خیس شدن دستم تازه به خودممیآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند .با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم .
بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود .
بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم .
نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد .
بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم .
چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم .
نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم .
جلوی در چمران را زمین میگذارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد .
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را روشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگذرانم .
درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد .
خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند
رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده .
در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود .
بعد از ورود همه بهاره خانم وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند
_در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی
و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید
_اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا
همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم .
اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد .
و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است .
همه اتاق ها به یک اندازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است .
بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود .
اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود .
بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم
.
.
.
نگاهم را به موج های دریا میدوزم .
صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است .
با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید .
کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند
_بیا بریم اونجا بشینیم
به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم .لبخند شیرینی میزند
_این دریا تورو یاد چی میندازه ؟
شانه بالا میاندازم
+نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟
همانطور که به دریا خیره شده میگوید
_یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه
لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل
+یاد چشمای شهریار میندازتت؟
سر تکان میدهد...
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف هایش را نمیفهمم ، اما سخت در اشتباه است .
بهتر از هر کس دیگر من میفهمم که چقدر عاشقی سخت است .
با صدای شهریار هر دو خودمان را جمع و جور میکنیم .
_دوباره پشت سر کدوم بنده خدایی داشتید غیبت میکردید ؟
سر بلند میکنم و به چهره معصوم وخندانش خیره میشوم . بخاطر وزش پاد موهایش پریشان و بهم ریخته شده اند .
نگاهم را روی ته ریش هایش میخکوب میکنیم ؛ ته ریش هایی که تازه یک ماهیست گذاشته و چهره اش را مردانه و بالغ تر کرده است .
با شیطنت نگاهی به سوگل و بعد به شهریار می اندازم
+غیبت نمیکردیم ، داشتیم غرق میشدیم .
سوگل با چشم هایی ترسان نگاهم میکند .
شهریار لبخندش را پر رنگ تر میکند و ابرو بالا می اندازد
_غرق میشدید ؟ تو چی غرق میشدید ؟ تو دریا ؟
+نه ، تو خیلی چیزا ، مثلا افکارمون
با اتمام جمله ام سوگل نفسش را از سر آسودگی بیرون میدهد .
شهریار با خنده میگوید
_لازم نکرده غرق شید ، پاشید بند و بساط غیبتتون رو جمع کنید بریم میش بقیه ، خاله شیرین چایی ریخته بریم بخوریم یکم گرم شیم .
همانطور که بلند میشوم شال گردنم را در می آورم و به دست شهریار میدهم . نگاهی به گونه و بینی سرخ شده اش می اندازم و میگویم
+بپیچ دور صورتت از سرما قرمز شدی
شال را از دستم میگیرد و همانطور که آن را دور گردنم میپیچد میگوید
_نترس من هیچیم نمیشه ، سالم موندن تو از من واجب تره
و بعد با خنده پشت سر ما به راه می افتد .
آرام میخندم و همانطور که شال را از دور گردنم باز میکنم خطاب به سوگل میگویم
+ای بابا ، شهریار شال رو ، روی چادرم بسته ، هرکی ببینه فکر میکنه خنگم که رو چادر شال بستم
سوگل ریز میخندد
.
.
.
آرام در خانه را میبندم .
ساعت نزدیک به ۳ بعد از ظهر است ، همه خوابیده اند اما من از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد ، میخواهم به دریا بروم بلکه بتوانم برای چند روز هم که شده ، فکر و خیالم را نزد ساحل به امانت بگذارم .
با قدم هایی آهسته و کوتاه به سمت ساحل حرکت میکنم .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن دختر پر شر و شور نیست .
آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند .
من در این چند ماه تغییر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست .
ساکت و آرام شده ام و بیشتر در خودم فرو میروم ، دیگر کمتر سر به سر بقیه میگزارم ، بیشتر روز را با خودم خلوت میکنم و در فکر و خیال و آرزوهایم کشیده میشوم .
نگاهی به ساحل میاندازم و بی توجه به چادر تازه شسته شده ام روی ماسه ها مینشینم .
دستم را دور زانو هایم حلقه میکنم و به موج های دریا خیره میشوم .
هیچکس در اطراف نیست و تنها صدای امواج دریا که خود را به ساحل میکوبند به گوش میرسد و آرامش را مهمان ذهن خسته ام میکند .
باد شدیدی میوزد و بی اختیار میلرزم . از عمد لباس گرم نپوشیدم
سوگل گفت دریا برایش یادآور چشم های شهریار است . اما من چه ؟
چه چیزی برای من یادآور سجاد است ؟
برای من همه چیز یاد آور سجاد است .
با احساس سنگینی چیزی روی شانه ام از فکر بیرون کشیده میشوم .
با دیدن ژاکت چرم مشکی رنگی روی شانه ام متعجب سر بلند میکنم .
با دیدن شهروز نفش عمیقی میکشم و خونسردی را مهمان صورتم میکنم .
لبخند مرموزی میزند
_هوا سرده نباید بدون لباس گرم میومدی ، داشتی از سرما میلرزیدی
شهروز و محبت ؟ چقدر خنده دار .
بی توجه به او ژاکت را از روی شانه ام برمیدارم و روی ماسه ها میگزارم و بلند میشوم . هنوز چند قدمی برنداشته شهروز با تحکم میگوید
_یه لحظه وایسا
پشت به او میایستم
_خیلی عوض شدی
وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد
_نورا من دوست دارم ، اگه قبول کنی با من باشی حتی حاضرم خودمو تغییر بدم
پوزخند میزنم و راهم را ادامه میدهم .
قطعا نقشه جدیدش است ، من این مار خوش خط و خال را بهتر از هرکس دیگری میشناسم .
شهروز بلند میشود کنارم به راه میافتد . جدی به رو به رو خیره میشود
_چرا هیچی نمیگی
دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست .
شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .
وقتی شهروز سکوتم را میبیند می ایستد و میگوید
_برو ولی امروز رو یادت باشه
باز هم با خونسردی به راهم ادامه میدم .
معلوم است از سکوتم کفرش درآمده که دارد غیر مستقیم تهدیدم میکند .
بخاطر نقش بازی کردن امروزش باید به او اسکار بدهند .
امروز توانست بدون نیش و کنایه و پوزخند از کنار من بگذرد ؛ بلکه بتواند نظرم را جلب کند.
.
.
.
.
سوگل موبایلش را روی میز میگذارد .
چادرش را کمی جلوتر میکشد و میگوید
_حوصلم سر رفت . کاش با بقیه رفته بودم بازار .
میخوام برم لب ساحل قدم بزنم تو هم میای ؟
+نه نمیام تازه لب ساحل بودم
بلند میشود و لبخند شیرینی میزند
_باش پس من رفتم
متقابلا لبخندی میزنم
+زود برگرد یکم دیگه هوا سرد میشه
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و از خانه خارج و وارد حیاط میشود .بعد از کمی استراحت به حیاط میروم و نگاهی به استخر می اندازم . استخری بزرگ اما خالی از آب که برگ های خشکیده زرد و قهوه ای کع آن را پوشانده اند
_استخر خالی هم نگا کردن داره ؟
با ترس سر بر میگردانم .
با دیدن شهریار لبخند شیرینی میزنم
+ترسوندیم
یک تای ابرویش را بالا میدهد
_چرا ؟
+فکر کردم با بقیه رفتی بازار
_نه بابا دراز کشیده بودم تو اتاق
دوباره به استخر چشم میدوزه
+چقدر استخره بزرگه
سری به نشانه تایید تکان میدهد و با شیطنت لبخند میزند
_آره فقط حیف که آب نداره وگرنه هولت میدادم توش قشنگ از سرما بلرزی
جلوی خنده ام را میگیرم و نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش میکنم
+قدیما میگفتن عقل که نباشد جان در عذاب است ولی این طور که معلومه عقل که نباشه جون بقیه هم در خطره
بلند میخندد
_خوبه خودت میدونی با بی عقلیات داری جون مارو به خطر میندازی
میخندم و بعد طلبکارانه نگاهش میکنم
+ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه .
حالا واسه چی اومدی حیاط ؟
ژست آدم های متفکر را به خود میگید
_اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه
با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+بیا برو انقدر منو اذیت نکن
نگاهی به یکدیگر میکنیم و بلند میخندیم .
شهریار به سمت در حیاط میرود و برایم دست تکان میدهد
_فعلا
و از حیاط خارج میشود .
حتما سوگل با دیدن شهریار میخواهد سرخ و سفید شود و من را لعن و نفرین بفرستد که چرا جلوی شریار را نگرفتم و گذاشتم بیاید لب ساحل .
از این فکر خنده ام میگیرد . روی تاپ مینشینم و چادرم را درست میکنم ، ممکن است حیاط به بیرون دید داشته باشد . آرام خودم را تکان میدهم و به آسمان خیره میشوم .
چند دقیقه ای در آرامش به سر میبرم ، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم در فکر و خیال فرو بروم در با شدت کوبیده میشود . با هول و ولا بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم با صدای بلند میگویم
+کیه؟؟؟
شهریار با صدای لرزان و بلند میگوید
_منم باز کن....!!!!!!
به محض باز شدن در شهریار با شدت وارد خانه میشود .
رنگش پریده و هول کرده است .
همانطور که وارد خانه میشود میگوید
_برو مراقب سوگل باش تا برم موبایلمو بیارم زنگ بزنم
با تعجب میپرسم
+چرا چی شده ؟ به کی میخوای زنگ بزنی
_انقدر سوال نپرس فقط برو
سریع از در خارج میشوم ، دلم شور میزند .
با تمام توان شروع به دویدن میکنم .
کمی که جلوتر میشوم با دیدن سوگل که روی ماسه ها نزدیک ساحل افتاده پاهایم سست میشود .
به سختی خودم را حفظ میکنم تا روی زمین نیوفتم . تمام انرژی ام را به کار میگیرم تا بتوانم خودم را به سوگل برسانم .
کنارش مینشینم و آرام تکانش میدهم
+سوگل ، سوگلی ، سوگل با تو ام .
هیچ جوابی دریافت نمیکنم .
تمام چادر و لباس های سوگل خیس است ، این یعنی در دریا بوده است . با بهت به سوگل خیره میشوم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده است .با بعض نگاهش میکنم ، بدنم از ترس چیزی که در ذهنم میگذرد خشک شده است .
دوباره زمان و مکان را پیدا میکنم .
تند تند سوگل را تکان میدهم و با صدایی که از شدت بغض میلرزد میخوانمش .
وقتی جوابی نمیشنوم بی اختیار میزنم زیر گریه ، تبدیل میشوم به نورای نازک نارنجی گذشته
+سوگل تر خدا پاشو . پاشو ببین شهریار نگرانته . نگا کن انقدر هول کرده رنگش پریده . پاشو ببین . پاشو ببین مثل همیشه سرخ و سفید شو ، پاشو ببین ذوق کن .
با صدای بلند از ته دل فریاد میکشم
+سوگل پاشو
با گریه میگویم
+سوگل اینا همش شوخیه ؟ نکنه با شهریار هماهنگ کردید منو اذیت کنید ؟ سوگل من از این شوخیا بدم میاد.......
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم
_نورا آروم باش
بی توجه به حرفش سریع میپرسم
+شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟؟؟؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟؟؟
قفسه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد
_ایشالا درست میشه
با گریه میگویم
+جواب قطعی به من بده
با کلافگی پاسخ میدهد
_نمیدونم
تن صدایم را بالا میبرم
+این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم؟؟؟؟ . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟؟؟؟؟
و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت .
با لحنی ملایم میگوید
_الان اورژانس میرسه نگران نباش
با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم
+شهریار بیا سوگلو معاینه کن
شهریار بهت زده نگاهم میکند .
ادامه میدهم
+حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی .
آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود
_آره میتونم ولی .....
میان حرفش میپرم
+ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه .
شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد .
به وضوح رنگش میپرد .
به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان او را معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد .
نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود .
حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد .
در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد .
تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد وسریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند .
زمانی که بیمارستان مشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند.
.
.
.
با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم .
وقتی سوگل به بیمارستان رسید خیلی دیر شده بود .
سوگل رفت ،
برای همیشه رفت .
رفت پیش معبود دوست داشتنی اش .
رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت .
بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم .
نماز میت تازه تمام شده ،
باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل .
سوگلی که دیروز با او حرف زدم .
عذاب وجدان دارد روحم را میخورد .
اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد .
جسد را کنار قبر میگذارند .
خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد .
عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند .
سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند .
با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است .
از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد .
بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند .
نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟
یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟
یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟
با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم .
شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم .
فکرهای مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ،
سرخ و سفید شدن هایش ،
نورا صدا زدن هایش .......
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
نورا صدا زدن هایش .......
نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحمل این حجم از افکار پراکنده را ندارم .
احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صداها برایم گنگ میشوند .
آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید .
.
.
.
چشم هایم را آرام باز میکنم .
با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده نشسته و به بیرون خیره شده است .
روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود .
لبخند نصفه نیمه ای میزند .
به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است .
بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل غصه دار است . صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم .
خطاب به او میگویم
+مراسم چی شد ؟
_تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن .
و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند .
نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند .
بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم .
سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم .
+چرا حالم بد شد ؟
_بخاطر فشار عصبی
همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد .
کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد .
با دست پسش میزنم
+نمیخورم
سعی میکند لبخند بزند
_باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه
با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم .
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
+میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو .
در را میبندد و منتظر نگاهم میکند .بعد از کمی مکث با تردید میگویم
+تو سوگلو دوست داشتی ؟
آب دهانش را با شدت قورت میدهد، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند .
به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم .نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم
+سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه .
شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد .
با صدایی دورگه میگوید
_میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم موردهای مناسبو به خاطر من رد کنه .
اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم
زیر لب آه بلندی میکشد .
چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد .
حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد .
نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود .
اگرچه که هم من اطمینان دارم و هم خود شهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند .
.
.
.
آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد .
۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد .
۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد
و عمو محمود کمرش شکست .
شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم .
لبخند محزونی میزنم
+سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟
بغض میکنم
+سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت .
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
.
.
.
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر
و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!!
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید
_خوشبختم
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱