🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸🌸سلام دوستان گلم🌸🌸 ❌رمان #مسیحای_عشق خوندم اولش خیلی عالی بود راستش میخواستم ثبتش کنم ولی تا اخر
دوستان چند تا رمان خیلی عالی پیدا کردم بعد دیدم همش چاپ شده
حتی یکیش کتاب صوتیش رو پیدا کردم اما نمیدونم میشه گذاشت کانال یا نه باید از خود مولف یا ناشر اجازه بگیرم 😔
پیدا کردن رمان خوب واقعا خیلی سخته دعا کنین 😔
❤️رمان شماره👈 شصــت و پنـــج 😳
💜اسم رمان؛ #بیسیمچی_عشق
💚نویسنده؛ زهرا بهاروند
💙چند قسمت؛ ۲۴ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی، و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🕊مقدمه🕊
خلاصه رمان «بی سیم چی عشق»
قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همهی قصهها شروع و پایانی دارند. قصهی من اما، شروعی بیپایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛سرنوشت جوری دیگر ورق خورد....
🍃قسمت ۱
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم! کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم!
اگر «عمو سبحان» اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند.
گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است.لبخندی میزنم و زیر لب میگویم
"دلم برات تنگ شده عمو"
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
خانوادهی «عمو سعید» مهمان خانهمان هستند!
در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
وقتی تکیه زده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم.
خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
_آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟؟
استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدامیشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
دنبال دارد میگویم:
_دلم تنگ شده بود برات عمو جونم
صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود!
_هانیه
نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر!
تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند.
خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد،
پس بالاخره برگشت،
بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲
به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم.میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
تحریرم جا خوش کرده است.
نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد،
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود:
همانطور که نگاهش سمتِ فرش است
و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
_میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟
_آره الان میارم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم.!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند!
لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
_الان شد، اون احتیاجتون نمیشد!
میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
_آقا مهدی؟
_بله؟
_التماس دعا
``محتاجیم به دعا``یی زیرلب میگوید. و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
بخواند.
•••••••••••••
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمه سهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
سفره دعوت میکند
کنارِ «فاطمه»، دخترِ عمه سهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
میزند، مینشینم.
و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛
همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم
بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالهاسجدهی شکر به جا بیاوریم.
آه خفیفی میکشم،
کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده.
کم کم صحبتها شروع میشوند ،
و هر کس چیزی میگوید. بیماریِ خانم جان که از نظر پزشکان به خاطر کهولت سن است؛ ولی به نظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر بار نرفتنش!!
که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۳
با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقه ام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل «مینا»، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر «مهدی» و «مریم» سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ دلم نمیماندند.
همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم:
_فکر آدمها رو میخونی؟
میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند.
_نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده
اخم میکنم و ظرف را میگیرم،
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
مهدی باشیم!
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم......
و آن زمانهایی که مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند.
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانم جان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
خوش عطر خانم جان بود !
•••••••••
پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خط خطیهایم را باز میکنم!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم.
بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند
و غمباد نگیرم.
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند!
وگرنه جانِ آدم پر میشود
از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
دفتر را باز میکنم،
خودکار به دست میگیرم
و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟»
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
درِ اتاق که باز میشود ،
و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم
و
منتظر نگاهش میکنم
لبخند میزند و میگوید:
_اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی!
میداند که دستی بر قلم دارم،
از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر میشوی یا نویسنده
_شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم😅
ابرو بالا میاندازد
_آهان، بله! میگم هانیه؟ 😄
این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد!استرس به جانم افتاد، چطور بگویم حالا؟
قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
_زهرا هم خوبه
میخندد و میگوید:
_تیزی ها!
با پوست لبم بازی میکنم ،
و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود. من دلم برای عموی 32 سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۴
_چی شده هانیه؟
_زهرا.....
نگران نگاهم میکند.
همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
_زهرا این هفته عقدشه.....
به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
.
.
.
کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم. نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند. ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم،
وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانم جان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد.
همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
اعتراض نداشتند چون من عزیزکرده ی خانم جان بودم.به قول پدرم دیکتاتور و به گفته ی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همه ی چیزهای خوب را برای خودم میخواستم.
لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به
آهی کوتاه میدهد.
وقتی خبر را دادم،
آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانه ی خودشان برود، از چهره ی
پریشانش خانم جان پس میافتد. و همینجا ماند.
کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید:
_پسرِ خوبیه؟
گیج و گنگ میپرسم
_کی پسرِِ خوبیه؟
از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم
_آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست
این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر...
_پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید......
بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد.
با چشمانی لبالب از اشک میگویم
_کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ نامزدیش قیافه ش مثه ماتم زده ها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازه ی
تصمیم گیری نداد بهش؟
نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشه ی چشم میبینم که دستش
مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد
با صدایی خشدار میگوید:
_میدونستم برادرش خودرأیه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم
اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم
_چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهاش رو نداره؛ یعنی
توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره خودش رو مدیون میدونه به برادرش
بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید
_وجود نداشت!ای کاش، "کاش"......
قطرهی دوم اشکم، می چکد؛برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانم جان.
میرود و خیره به ماه میمانم.
.
.
.
صبح زودتر از همیشه،
با تابش نور طلایی رنگ خورشید از پنجره ی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز میکنم.
تمامِ شب، عکسِ چشم های پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود.
به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که چشمهایم گرمِ خواب شدند
مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر
گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین میکرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند
آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد؟؟
و شرایط این یک سالِ
اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود.
از فکرهای بی سروسامانم که به نتیجه ی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ
مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم
مادرم دنبالم میآید و میگوید:
_بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو
همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم:
_اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه.
_این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۵
از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانی های همیشگیاش! و بدرود دبیرستان!
_من برم دیگه، خداحافظ مامانم
_وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام!
لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد.
از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود.
به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و
میگویم:
_تو هم دیشب نخوابیدی؟
دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟
_چرا، خوابیدم
میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ
میخندم و میگویم:
_من هم نخوابیدم!
گنگ میپرسد:
_تو چرا؟
لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟
_پس نخوابیدی!
تلخ تر از من میخندد و میگوید:
_آره...نخوابیدم!
سر کوچه که میرسیم و از همان فاصله ی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود..... اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم.
نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند متحیر میگوید:
_آقا سبحان؟
عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض
میگوید:
_سالم زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین
میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود.... من که گفته
"بودم "عشق خانمان سوز است.
اولین قطره ی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه.
راه میافتیم...
_بیا بریم، زشته وسط خیابون
•••••••••
_هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیم ها!
_چشم مامان، حاضرم... اومدم.
عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود.کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی.....
به خانه ی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانم جان آنقدر ذوق میکنم که به سمت
آغوشش پر میکشم.
در آغوشم میکشد و میگوید:
_دختر گلم چطوره؟
با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم:
_چقدر دلم تنگتون بود خانم جون.
مینا دستم را میگیرد و میگوید:
_بیا لوسِ خانم جون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونه بازی زیاده
میخندم و دنبالش میروم.
چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد. چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم،میروم سمت خانم جان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم
چند دقیقه که میگذرد میآید....
روسریام را جلوتر میکشم.به سمت خانم جان میآید و دستش را میبوسد.سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم.میخواهد برود که خانم جان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۶
کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند.
مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام. از خجالت سرم را پایین میاندازم!
خانم جان شروع میکند به تعریف خاطره ی سر شکستن مهدی توسط من....
_آره داشتم میگفتم... این هانیه ی وروجک به خاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به
سرش. و کلهی بچه رو شکوند
خنده ی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم:
_آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟ برداشت قاچ هندونه ی به اون قرمزیم رو خورد
خانم جان با خنده میگوید:
_بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو هندونه آورد.
یکدنده و لجباز میگویم:
_من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش
عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود. بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم.رویِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم
_چی شد عمو کوچیکه؟
_نِمیره.....
گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید:
_عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟؟؟
متحیر میگویم:
_چی میگی عمو؟
کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد.
_آره، عوضی ام. من خیلی عوضی ام هانیه! عوضی ام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر
یکی دیگه میشینه توی دستش!..... عوضی ام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام
که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم!!!!!!!
ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش.
دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند
میشود.چشمهایم را روی هم میگذارم
که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد
_چش بود سبحان؟
هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش
_ترسیدم آقا مهدی
_ببخشید از قصد نبود، چش بود سبحان؟
لبخند محوی میزنم
_هیچوقت نشد که بهش بگین عمو!
میخندد:
_فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چش بود یا نه؟
_نِمیره...
متعجب میگوید:
_کی؟
در دل به قیافه ی متعجبش میخندم!
_عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره
چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم
_چیزی گفتین؟
_نه، نه! خانم جون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم
دنبال سبحان....
از در که بیرون میرود،سری تکان میدهم و به داخل خانه برمیگردم. خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم. کنارش جا میگیرم که میگوید:
_نیت کن مادر، مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن
چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم
دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانم جان میدهم.
با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند:
«یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند
مینا پر از شیطنت میگوید
_چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟
تند و سریع میگویم
_واسه خودم نیت نکردم که.
صدای تلفن خانه ی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم.چند دقیقه بعد می آید و رو به خانمجان میگوید:
_داداش مهدی بود خانم جون. از خونه ی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین
اینجا فردا میاد دنبالتون!
خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده. عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که این روزها حوصلهام از
تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم.
آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش
برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند:
_میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه
سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند!
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺