eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_847551718(1).PDF
4.13M
☘نسخه pdf (پی دی اف) ☘ رمان «بیسیم چی عشق» ☘رمان شماره ۶۵ با ما همراه باشین🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی رو فردا میذارم☘🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و شـــش 🤩 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ فاطمه باقری 💙چند قسمت؛ ۵۵ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۱ و ۲ با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم. ساکمو برداشتم وسیله هایی که نیاز داشتم و داخلش گذاشتم در اتاق باز شد زهرا: _نرگس هنوز آماده نشدی؟ +الان زود آماده میشم زهرا: _از دست تو ،همیشه آخرین نفریم بدو +چشم تند تند وسیله هامو جمع کردم. لباسمو پوشیدم. چادرمو سرم کردم. رفتم پایین. همه در حال صبحانه خوردن بودن _سلام به اهل خانه صبحتون بخیر مامان : _سلام عزیزم بیا صبحانه تو بخور +دستتون درد نکنه بابا: _زهرا بابا خیلی مواظب خودتون باشین زهرا: _چشم بابا جون....زود باش نرگس خانم دیر شد +همین الان بابا گفت مواظب خودتون باشین ،میخوای چیزی نخورم بیافتم رو دستت؟ مامان: _خدا نکنه ،اره بخور مادر زهرا: _لووس ،من میرم دم در بیا اولین سفری بود که منو زهرا میخواستیم باهم بریم، اونم کجاا شلمچه ،زهرا دو سال از من بزرگتر بود ،باهم تو یه دانشگاه درس میخونیم، البته من چون نیمه اولی هستم، زهرا نیمه دومی ،اینجوری یه سال از نظر درسی عقبم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه زهرا همش میگفت : _وااای نرگس دیر میرسیم همه میرن ،ما جا میمونیم +نترس آبجی گلم،شهدا اگه بطلبه مارو ، هیچکسی جایی نمیره تا ما برسیم دست بر قضا اتوبوسی که ما میخواستیم سوارش بشیم اشکال فنی پیدا کرده بود، رسیدیم دم در دانشگاه _دیدی گفتم نرفتن خانم موسوی(مسئول بسیج دانشگاه): _سلام دخترا کجایین شما زهرا: _شرمنده خانم موسوی،....پس ماشین برادرا کجاست؟ خانم موسوی: _نیم ساعتی میشه حرکت کرده آقا راننده: _خانم موسوی درست شده بریم خانم موسوی: _خدا رو شکر،بریم بچه ها سوار شین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، زهرا هم یه مفاتیح ریز از کیفش درآورد شروع کرد به خوندن، منم هندزفری رو گوشم گذاشتم و مداحی گوش میکردم، کم کم خوابم برد زهرا: _نرگس ،اجی بیدار شو وقت نماز و ناهاره چشمامو به زور باز کردم _چشم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم نماز و خوندیم، بعد نماز همه رفتن داخل رستوران، منم چون از غذاهای بیرون اصلا خوشم نمی‌اومد رفتم داخل اتوبوس نشستم، ده دقیقه بعد زهرا اومد _خانم خانوما یه دفعه غش نکنی بیافتی رو دستمون +خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره دست کرد داخل کیفش _بیا ،مامان جونت واست ساندویج درست کرد ،میدونست چیزی نمیخوری +قربون دستش برم زهرا: _منم مسئول حمل و نقلش بودمااا +قربون شما هم برم ساندویج کتلت بود ،واقعن گشنم بود. خانم موسوی: _زهرا جان بیا امارِ بچه ها رو بگیر حرکت کنیم زهرا: _چشم،الان میام هوا تاریک شده بود که رسیدیم. واقعاً تو تاریکی شب هم میشد ،بوی شهدا رو حس کرد. این چند روز خیلی زود گذشت ،ولی دلم میخواست ثانیه ها یه عمر بگذره تا بیشتر بمونیم اینجا. یه شب بعد از خوندن دعا و نماز شب خوابم برد ،خواب دیدم یکی داره اسممو صدا میزنه و میگه بیا. چند بار هم این جمله رو تکرار کرد.‌ اصلا چهره اش مشخص نبود. فقط صداشو میشنیدم. از خواب بیدار شدم.دنگاهی به اطرافم کردم همه خواب بودن. یه ترس عجیبی افتاد توی دلم. چادرمو سرم کردم از چادر زدم بیرون. همه جا ظلمات و تاریک بود. ترسیدم. کجا باید برم، اون صدای کی بود؟ رفتم دورو برم و گشتم. یه دفعه صدای گریه ای شنیدم دنبال صدا رفتم..... 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۳ و ۴ همینطور که میگشتم چشمم افتاد به یه نفر که چفیه روی سرش بود و به خاک سجده کرده بود و گریه میکرد. صداشو واضح نمیشنیدم که داشت چی زمزمه میکرد. خواستم جلو تر برم که خانم موسوی : _نرگس ،اینجا چیکار میکنی یه دفعه اون اقا بلند شد و روش رو کرد سمت ما _ببخشید خوابم نبرد اومدم بیرون خانم موسوی: _ببخشید آقای زمانی ،حواسم نبود کی خانم اصغری اومدن بیرون اقای زمانی یه نگاهی به من کرد: _اشکالی نداره خانم موسوی: _بریم نرگس +چشم تا برسیم به چادر خانم موسوی هیچی نگفت. داخل چادر شدیم و هیچکس بیدار نبود. رفتم کنار زهرا دراز کشیدم. ولی اصلا خوابم نبرد. فکرم همش درگیر خوابم و اون اقا بود. از ترس خانم موسوی ،نمیتونستم تکون بخورم. با شنیدن صدای اذان زهرا رو صدا زدم _زهرا ،زهرا پاشو اذانه چشماشو نیمه باز کرد _چه عجب بیداری تو؟ +خوابم نبرد ،پاشو بریم نماز زهرا: _باشه رفتیم نمازمونو خوندیم. بعد از نماز صبح حرکت کردیم سمت تهران. چفیه‌ای که دور گردنم بود و گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم زهرا: _نرگس جان چیزی شده؟ _نه خواهری دیشب خوب نخوابیدم ،بخوابم بهتر میشم سرمو تکیه دادم به شیشه و خوابم برد. نزدیکای ظهر واسه نماز و ناهار ماشین وایستاد منم رفتم نمازمو خوندم و برگشتم سمت ماشین. که چشمم به اون اقا افتاد. کنار اتوبوس ایستاده بود داشت با گوشیش صحبت میکرد. رفتم کمی نزدیکتر. آقای زمانی: _چشم مادر من ،مواظب هستم ،الانم اگه کاری ندارین من برم نماز و ناهار ،قربونتون برم به بابا سلام برسون یاعلی حرفاش که تمام شد روش و برگردوند. چشمامون برای چند لحظه به هم افتاد و سرمونو انداختیم پایین. از کنارش رد شدم و آروم سلام کردم آقای زمانی: _علیک السلام از اتوبوس داشتم بالا میرفتم آقای زمانی: _ببخشید شما ناهار نمیخورین؟ +نه ،من کلن غذای بین راهی و دوست ندارم زمانی: _اینجوری که ضعف میکنین +نه خوبم ،مشکلی پیش نمیاد زمانی: _باشه، یاعلی +ببخشید ،یه سوالی داشتم زمانی: بفرمایید ؟ +ممممم ،هیچی چیزه مهمی نبود ،شرمنده یاعلی چفیه رو گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم خانم موسوی: _نرگس جان +بله خانم موسوی: _بیا عزیزم این کیک و آبمیوه رو بخور +خیلی ممنونم مشغول خوردن بودم که یکی یکی بچه ها سوار ماشین شدن زهرا: _خدا شانس بده ،یکی واسه ما این کارا رو نمیکنه +وااا زهرا ،یه جور میگی یکی ،انگار شوهر آینده ام خریده زهرا: _خدا رو چه دیدی، شایدم شد شوهرت +دیونه ،میفهمی چی میگی،؟ خانم موسوی شوهرم بشه ؟ زهرا: _نه بابا اقای زمانی و میگم تا اسمشو گفت،کیک پرید تو گلوم،داشتم خفه میشدم اینقدر زهرا به پشتم زد تا نفسم برگشت زهرا: _چته تو دختر ،شوهر ندیده ای مگه؟؟ +چرا این حرف و زدی؟ زهرا: _واا ،راست میگم دیگه، شوهر ندیده‌ای ، اگه میزاشتی چند تا خواستگار بیان خونه اینجوری هول نمیشدی +نه منظورم اون حرفت بود، مگه خانم موسوی کیک و آبمیوه نخرید؟ زهرا: _زرررشک ،نه بابا آقای زمانی خرید گفت بده به تو ،بادا بادا مبارک بادا (با آرنج دستم زدم به پهلوش: _دیونه اینا چیه میگی ،زشته زهرا: _باشه بابا اصلا باورم نمیشد ،چرا همچین کاری کرد؟ نزدیکای غروب رسیدیم تهران. از اتوبوس پیاده شدیم. از همه خداحافظی کردیم. یه دربست گرفتیم رفتیم خونه. زنگ درو زدیم مامان درو باز کرد مامان : _سلام عزیزای من زهرا: _اول خواهر بزرگتر زهرا پرید تو بغل مامان: _الهی من فداتون بشم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود +بسه دیگه زهرا ،سفره قندهار که نبودی زهرا: _عع سفر سفره دیگه منم بامامان روبوسی کردم و رفتیم بالا. اول رفتم دوش گرفتم ،انگار تمام تنم کوفته بود. بعد رفتم داخل آشپزخونه _مامان جون چی داریم غذا دارم میمیرم از گرسنگی مامان: _الهی من فدات بشم ،ماکارونی درست کردم براتون ،الان میکشم برات +قربون دستتون زهرا: _شما که یه ته بندی کردین داخل ماشین +هر چی باشه ،که غذای خونه رو نمیگیره غذامونو خوردیم رفتیم تو اتاقمون. روی تختم دراز کشیدم. به اتفاقایی که افتاد فکر میکردم زهرا: _فک نکن آجی ،یا خودش میاد یا نامه اش بالشت و پرت کردم سمتش _اول اینکه من قصد ازدواج ندارم. دوم اینکه تا شما نرین خونه بخت منم جایی نمیرم. سوم اینکه زشته درمورد پسر مردم این حرفارو میزنی زهرا: _در جواب اول و دومت بگم خیلی بیخود میکنی تو. جواب سوم اینکه ،هیچ پسری محض رضای خدا کاری نمیکنه +خیلی بیمزه ای زهرا: _مخلصیم 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷