🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇👇پارت ۱۱ تا ۳۵🍃💟👇👇 🌺طول میکشه تا بذارم
پارت ۳۶ تا ۴۵💞🌎☔️👇👇
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۶ و ۳۷
حوصلم سر رفته بود،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن. یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای، اومد کنارم نشست
_حسام از چی تو خوشش اومده ،؟
(به چادرم دست زد)
_از این چادرت خوشش اومده ؟حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
لبخندی زدم :
_تمام شد ؟
_ دختره ی پرو
بلند شد و رفت. اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هرچه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا.
بعد از شام، اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم،از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن، چشمامو بستمو ذکر میگفتم.
«خدایا خودت کمکم کن»
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
_نرگسم
سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم
حسام: _فدای اون چشمای قشنگت بشم، ببخشید که سخت گذشت
_با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: _بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون:
_کجا دارین میرین؟
حسام: _خونمون،. با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد، سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون. توی راه هیچی نگفتیم، میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه، حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان. ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم، رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد، یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم، خونه ی من و حسام، خونه ای که بوی عشق و محبت میداد. حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم، چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم، دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه، یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
_حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم؟
سرش و بلند کردو بغلم کرد
_گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
خندم گرفت :
_اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
_آقا حسام میدونی که من شام نخوردم؟
حسام : _بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
_عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : _چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم، یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون، اولین شام زندگی مشترکمون املت بود که بهترین شام زندگیم بود
اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم، نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم
حسام هنوز خواب بود، دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم، بعد رفتم حسام صدا زدم
_حسام جان ؟
چشماشو نیمه باز کرد
_جانم
_پاشو صبحانه آماده است
حسام : _دستت درد نکنه
صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا، حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم
حسام : _دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم، ولی الان دستامون تو دستای همه
_حسام
حسام: _جانم
_شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی؟
حسام: _نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم, چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن، پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن ولی نمیدونستم کمکشون به من، ازدواج با گلی مثل تو بود ،
صدام میلرزید :
_یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟
حسام: _مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه، خوب حالا من بپرسم ؟
_در مورد چی؟
حسام : _اینکه ،کی عاشقم شدی ؟
خندم گرفت ، از حرفش :
_از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت، تا اون شب تو بینالحرمین، واقعا متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود
حسام: _پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک
_حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما
حسام: _بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟
_پس خوش به حال من ،
حسام: _حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم
_بد جنس ،اره میتونی
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۸ و ۳۹
حسام بعد از تمام شدن درسش،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد. منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم، زیاد اهل بیرون رفتن نبودم. دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم.
یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی ما رو هم دعوت کرد. منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم. در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد خونه شد
حسام: _سلام بر نرگس خودم
_سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا
حسام : _شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق
_دستت درد نکنه....حسام جان اماده شو بریم
حسام: _چشم بانو
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم، استرس عجیبی داشتم نمیدونستم چی درانتظارمه، از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد
در باز شد، یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود
مادر حسام اومد بیرون منو بغل کرد:
_سلام عزیزم خوش اومدی
_سلام نسرین جون ،خیلی ممنون
نسرین: _خوبی حسام جان
حسام : _سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟
نسرین: _خوبم ،بیاین بریم داخل
وارد خونه شدیم, انگار عروسی رفته بودیم، مرد و زن با تیپای مختلف
حسام نگاهی به من کرد:
_نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟
لبخندی زدم :
_نه عزیزم تو کنارمی حالم خوبه
با همه احوالپرسی کردیم، رفتیم یه گوشه نشستیم، یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون
_خوبی حسام
حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد: _سلام
+حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا
حسام : _استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا
حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا، در اتاق و باز کردم
حسام: _اینجا اتاق من بود
_چه اتاق قشنگی داشتی
حسام : _ولی به اتاق خودمون که نمیرسه
حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم
_حسام ؟
حسام: _جانم
_تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟
حسام: _چرا قبلا مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد
صدای در اتاق اومد، نسرین جون بود:
_بچه ها بیاین شام آماده است
_چشم
حسام : _نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟
_نه عزیزم زشته،بریم
با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم. بوی غذا حالمو به هم میزد ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم. حسام یه غذا کشید برام دیگه نمیتونستم تحمل کنم، آروم حسام رو صدا کردم. دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس، یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت
حسام به در میزد:
_نرگس ،نرگس درو باز کن
دروباز کردم
حسام : _چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟
اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم
حسام : _بیا بریم بیمارستان
رفتیم و عذرخواهی کردیم،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم
سوار ماشین شدیم. رفتیم سمت بیمارستان
یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن،
نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن
_شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟
زهرا: _اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی
_خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه
زهرا: _بععععله از سرم روی دستت مشخصه
_ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم
اقا جواد: _نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست
حسام: _من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه
_زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی !
یه کم راز دار باش
زهرا: _قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم
_چی میکشه این اقا جواد از دست تو
زهرا: _هیچی ولا پاکه پاکه اقامون
بعد ده دقیقه حسام اومد
زهرا: _خوب چی شد؟ جواب اومد؟
_حسام جان اتفاقی افتاده؟
حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت:
_مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم
از خوشحالی اشک میریختم
زهرا: _واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام
حسام: _تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین
زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید
اقا جواد: _هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم
زهرا اومد سمتم بغلم کرد:
_واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه
_زهرا جان دستم سرم وصله،خواهری دردم میاد
زهرا: _باید برم به مامان زنگ بزنم
_دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول، این موقع شب خبر فوتی میدن
زهرا: _عع راست میگی! فردا میرم خونه،باید از بابا شیرینی بگیرم
_بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری
_حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن
حسام :_چشم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۴۰ و ۴۱
زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم، دوماه گذشت تا حالت تهوعم کمتر بشه، حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن.
یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام، دلشوره ی عجیبی گرفتم، منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بودغذا رو آماده کردم که در خونه باز شد
حسام: _سلام
_سلام عزیزم
مثل همیشه نبود. بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد
_خوبی حسام جان
یه لبخند کمرنگی زد:
_خوبم،تو چه طوری؟
_منم خوبم
سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد
_حسام جان اتفاقی افتاده ؟
حسام: _نه عزیزم خستم فقط
بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید، منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم، نصفه های شب صدای گریه شنیدم ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون رفتم کنارش نشستم
_حسام جان ،چرا گریه میکنی؟
حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد
_ببخش خانومم بیدارت کردم!
_قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟
حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: _نرگس یاسر شهید شده
_یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا
منم شروع کردم به گریه کردن .
حسام: _نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن، واست خوب نیست
_واییی حسام مادرش خبردارشده؟
حسام: _مادر یاسر خودش خواب دیده بود، میدونست که یاسر شهید شده
_واااییی الهی قربون اون دلش برم
حسام : _نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن
تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود. شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد
_الو حسام
حسام: _سلام نرگسم ،خوبی؟
_سلام ،کجا رفتی؟
حسام: _قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون
_حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام
حسام: _نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه
_عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا
حسام: _باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت
_قربونت برم من باشه
آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد، وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی، سر کوچه هجله ای درست کرده بودن. اشک مهمان صورتم شد.
وارد حیاط خونه شدیم حسام بیرون ایستاد، من وارد خونه شدم. رفتم گوشه ای نشستم
مادر آقای ساجدی،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود. خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن. بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن. با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن
مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق، با یه کت و شلوار دامادی برگشت
مادر آقای دامادی:
_یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی ایندفعه برگشتم میرم خواستگاری، یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری، یاسر جان دومادیت مبارکت باشه
صدای گریه ها بلند شد. بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن، انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد. مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد
کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون
حسام : _نرگس جان خوبی؟
اشک میریختم و گفتم :
_حسام مادرش
حسام : _نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست
به اصرار حسام رفتیم خونه. حالم اصلا خوب نبود، همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم، منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم
زهرا: _نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش. اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده
_وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ،
زهرا: _خدا انشاءالله بهشون صبر بده, ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ،
نزدیکای غروب بود که حسام اومد. با دیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد. حسام اومد سمتم و دستمو گرفت:
_خوبی نرگسم ؟
زهرا: _چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۴۰ و ۴۱ زندگیمون قشنگ تر از قبل شده ب
زهرا: _چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است
حسام: _شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم
زهرا: _این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده
حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم، نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه
زهرا: _خوب من دیگه برم
حسام: _زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم
زهرا: _آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره، در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره، طفلک اون بچه داخل شکمش از گرسنگی تلف میشه آخر
حسام خندید:
_چشم ،دستتون درد نکنه،میخواین برسونمتون؟
زهرا: _نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۴۲ و ۴۳
بعد از رفتن زهرا،حسام رفت یه کم غذا آورد،نشست کنارم سرشو گذاشت روی شکمم
حسام: _نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا، صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری
میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد
_غذا رو گرفتم و خوردم
حسام : _آفرین دختر خوب، الان کوچولومونم سیر شده
اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم
رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه. وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم ایستادم به نماز خوندن، بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم
حسام: _قبول باشه نرگسم
_قبول حق باشه آقا....حسام جان
حسام: _جانم
_فردا بریم بهشت زهرا؟
حسام: _چشم
سرمو گذاشتم روشونه اش
_بلند تر بخون اقای من
صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد، انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت، چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه
حسام : _بیدار شدی ؟
_سلام
حسام: _سلام به روی ماهت
پاشو بیا،که بچه ام گشنه اش شده
_چشم
بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا، وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی، نشستیم فاتحه ای خوندیم حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت
حسام: _نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟ اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم
روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد
با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد
الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت، چیزی نگفتم و بلند شدم
_بریم حسام جان
حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه، رفتیم. توی راه هیچ حرفی نزدیم
وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق. منم چشمامو به بهونه خواب بستم اومد کنار تخت نشست
حسام: _میدونم که خواب نیستی، چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی
اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد
حسام: _نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم
_چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی
من کجا و عشق تو کجا
بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت
حسام بغلم کرد تا آروم بشم، اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد، بعد از گریه های زیاد خوابم برد توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم
یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن
میز و چیدم ،منتظر حسام شدم که در خونه باز شد. حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد
حسام : _هوووممم ، این بو از خونه ماست؟
_بله
حسام: _وایی که چقدر گرسنمه
_لباست و عوض کن بیا
حسام: بفرمایید،یکی برای مادر ،یکی برای بچه
_خیلی ممنون
گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز. خونه بوی گل نرگس پیچیده بود حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن
_حسام جان،کی باید بری؟
حسام یه نگاهی به من انداخت:
_باشه بعدن صحبت میکنیم
_الان بگو ،لطفا
حسام: _۱۰ روز دیگه
با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد.
_به پدر مادرت هم خبر دادی؟
حسام: _اره
_چیزی نگفتن؟
حسام: _مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد
چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۴۴ و ۴۵
اصلا نمیدونستم تو این ده روز چیکار باید بکنم، چقدر کار عقب مونده دارم، یه روز نوبت دکتر داشتم دکتر برام سونوگرافی ۴ ماهگی نوشت، به اصرار من رفتیم سونوی سه بعدی گرفتیم، ولی حسام راضی نبود، میگفت ضرر داره صبر کن خودش وقتی دنیا اومد میفهمی جنسیتش چیه. سونو که رفتیم حسام هم همراه من اومد داخل اتاق
دکتر از مانیتور تمام اجزای بچه رو بهش نشون داد خوشحالی تو صورت حسام موج میزد. چه پدر خوبی میشی تو...دکتر بهمون گفت بچه پسره. شب شام رفتیم خونه بابام اینا. بعد شام ،حسام ماجرای رفتنشو گفت
همه به من نگاه میکردن
زهرا اومد سمتم:
_نرگس تو واقعن اجازه دادی ،آقا حسام بره
بغضمو خوردم:
_اره
زهرا: _تو واقعا رسماً دیونه ای
زهرا یه گوشه ای نشست و حرفی نمیزد، فقط به من نگاه میکرد. همه سکوت کرده بودن. منم یه دفعه گفتم
_خوب مثلان اومدیم مهمونیااا...زهرا خانم، نمیخوای واسه خواهر زاده ات اسم انتخاب کنی؟
صدام میلرزید. یه کاغذ و خودکار برداشتم
_اول بابا جون ،یه اسم بگین بابایی،نوه اتون پسره هااا
بابا یه لبخندی که پر از غم بود زد :
_امیر
_خوب مامان جون شما یه اسم بگین!
مامان با گوشه روسریش اشکشو پاک میکرد:
_رضا
_خوب حالا نوبت اقا جواد،شما هم یه اسم بگین
آقا جواد: _محمد حسن
_هومم این قشنگه
_خوب حالا نوبت خاله زهراست
زهرا اشک میریخت و چیزی نمیگفت
_عع زهرا ،تو که اینقدر ناز نازی نبودی ،بگو دیگه ،یه اسم بگو
زهرا: _علی
رفتم کنار حسام. نگاهش کردم. اشکام جاری شد
_حالا نوبت بابا حسامه
حسام نگاهی به من انداخت ،اشک تو چشماش جمع شد.
حسام: _هر چی تو انتخاب کنی منم همونو دوست دارم
_نه دیگه من میخوام بدونم تو چی دوست داری
حسام: _علی اصغر
_خوب منم اسم حسین و دوست دارم
کاغذا رو پیچوندم و داخل یه ظرفی ریختم
بردم سمت حسام
_یکیشو بردار
حسام یکی از کاغذا رو برداشت و بازش کرد
_نوشته حسین
نشستم کنارش :
_خوب تصویب شد ،حسین میزاریم
صدا گریه ی زهرا بلند شد ،دیگه نمیتونست تحمل کنه و رفت توی اتاق. آقا جوادم همراش رفت. ما هم زود خداحافظی کردیم و رفتم خونه
هشت روز مونده بود به رفتن عشقم. چقدر این روزها زمان زود میگذره صبح از خواب بیدار شدم ،ولی حسی به ادامه زندگی نداشتم تصور اینکه دیگه حسام کنارم نباشه دیونم میکرد
صدای زنگ گوشیم و شنیدم و بلند شدم
نگاه کردم حسام بود. شک تو چشمام جمع شد،یعنی بازم این اسمو رو صفحه گوشیم میبینم
_جانم
حسام: _سلام بر نرگسی خودم
_سلام عزیزم
حسام: _خوبی نرگسم ؟
_اره
حسام: _حسین اقای ما چه طوره ؟
چقدر زود اسمشو به زبون آوردی،چقدر زود دلبریهات برای پسرت شروع شده ، نکنه خودت هم باور داری که دیگه نمیبینیش
حسام: _الو نرگسی، چرا جواب نمیدی؟
صدام میلرزید:
_جانم
حسام: _آماده شو ،دارم میام دنبالت بریم جایی
_چشم
حسام: _الهی فدای چشم گفتنت بشم، فعلا یاعلی
گوشی از دستم افتاد و نشستم روی تخت، بعد رفتنت کی قربون صدقه ام بره، کی آرومم کنه، خدایا چقدر سخت داری امتحانم میکنی، خدایا هنوز ترکشای امتحان قبلیت خوب نشدهاااا
به سختی از جام بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین چند دقیقه بعد حسام هم اومد
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم انگار متوجه شد که خیلی گریه کردم نمیدونستم کجا داریم میریم
بعد نیم ساعت حسام ایستاد
_پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم و حسام دستمو گرفت، دستای سردم در دستان گرمش جون گرفت
حسام خندید :
_نرگسی فک کنم باید بهت بخاری وصل کنم اینجوری بچه مون برفکی دنیا میاد
باخنده اش ،خندم گرفت
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷