eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۱ و ۱۲ سفره‌ی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست. صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید. لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه درآورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد. بلافاصله بعد از افطار ، سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: _این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد ، که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود. تقریبا همه وسایل چیده شده بود ، و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت : _سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید. سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت. وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود. در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: _ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. شب از نیمه گذشته بود. سید، سجاده‌اش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: _خوبی؟ سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: _خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم. می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست. صورتش از درد، رنگ عوض کرد ، و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: _واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمیگی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم. سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که ``نگران نباش. من خوبم`` و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: _چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟ 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳ و ۱۴ سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت: _چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش. و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت. حالش خیلی بد بود. سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد. چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید، دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند. با صدایی لرزان گفت: _بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا. سرش به یک طرف سنگینی می کرد. لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسه‌ی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد. راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد. جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد. در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد. سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد. بی آنکه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد. تمام سرش درد دارد. تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد. زخم کنار سرِ سید، از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود. با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت. دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد. نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت: _برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید. پرستار برایش سِرُم وصل کرد. گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد. رنگ و رویش برگشت. دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: _الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. با تمام وجودش تکرار کرد ؛ _الحمدلله رب العالمین... با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز. چشمانش بسته بود ، و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر" انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. " نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد. راست شد. " الله اکبر". لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد. "الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد. انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد. "سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. " فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد. "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." _چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟" سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت: _هیچی. ببخشید. و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد. نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد. نماز خواندن سید،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵ و ۱۶ نماز خواندن سید،او را هم مجذوب کرد. با الله اکبر پایانی نماز سید،به خود آمد. پرسید: _حالت بهتر است؟ سید گفت: _بله خدارا شکر. خیلی بهتر هستم. خدا خیرتان دهد. ممنونم. دکتر، مجدد فشارش را گرفت. دوازده روی هفت بود. گفت: _سِرُم که تمام شد می توانید بروید. سید باز هم تشکر کرد و با چشمانش دکتر را بدرقه کرد. به سقف خیره شد. انگار یاد خاطره ای خوش بیافتد، لبخند به صورتش نشست. چهره ی آرامش، آرام تر شد. با همان آرامش گفت: " الله اکبر." طنین صدای مخملی اش، در فضا پیچید. آرام و شمرده شمرده گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." دکتر، هنوز چند قدمی نرفته بود ، که به نجوای تکبیر سید، ایستاد. به آرامی برگشت و به چهره اش نگاه کرد. چشمانش بسته بود. انگشت اشاره دست راستش صاف و بی حرکت، از ردیف انگشتان دیگرش جدا شده بود. بدنش بی حرکت بود و فقط لب هایش تکان خورد: الحمدلله رب العالمین.. حسی غریب، در وجود دکتر پاشیده شد. " الرحمن الرحیم" لرزشی در قلب دکتر پدید آمد. مهربانی و مهرپراکنی خدا را در عمق قلبش، احساس کرد. انگار عمیق ترین لایه های وجودی اش، به صدای سید واکنش نشان می داد. همان طور ایستاد و گوش کرد. این، اولین باری بود که دکتر، چنین حسی را تجربه می کرد. جلوی داروخانه رسید. نسخه دکتر را از جیب پیراهن در آورد. چراغ های رنگی داروخانه، به قفسه‌ی داروها و ویترین لوازم بهداشتی جلوه ای زیبا داده بود. به اطراف نگاه کرد. متصدی داروخانه را ندید. پشت پیشخوان شیشه ای آمد و به چینش منظم و چشم نواز انواع کرم های مرطوب کننده نگاهی کرد. دستان لطیف زهرا را به خاطر آورد ، که به خاطر شستشوی مداوم لباس ها، خشک و شکننده شده بودند. هنوز نتوانسته بود ماشین لباسشویی برای زهرا بخرد و هر بار چشمش به کِرِم مرطوب کننده می افتاد، وجودش پر از شرمندگی می شد. با خود گفت: " خدا اجرت بدهد زهرای من. حقا که هدایت یافته‌ی بی بی فاطمه زهرا هستی. فدای دستان پر مهرت" صدایی خواب آلود، او را به روبرو متوجه کرد: _آقا، دوست عزیز، چیزی می خواستید؟ سید به خود آمد. مرد جوانی را دید که چشمانش به خواب نشسته بود و لبانش به لبخند باز بود. نسخه را به دستش داد. نگاهی کرد و بعد از چند دقیقه، کیسه ای را تحویل سید داد. _متشکرم. لطفا این کرم مرطوب کننده عصاره بادام را هم حساب کنید. درد قفسه سینه اش مجدد شروع شد، و نفس کشیدن باز هم برایش سخت شد. نسخه را حساب کرد: _متشکرم. خدا خیرتان بدهد این وقت شب، بیدارید و زحمت می کشید. خداقوت. با این حرف سید، خواب از چشمان دکتر داروساز پرید و گفت: _اختیار دارید .انجام وظیفه است. ان‌شاالله بهتر بشوید. هوای خوش و خنک سحرگاهی، سینه پردرد و التهاب سید را خنک کرد.چراغ خانه ها روشن بود و از پنجره ها، سمفونی تق و توق برخورد قاشق با بشقاب به گوش می رسید. چیزی به اذان صبح نمانده بود ، که سید به خانه رسید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷ و ۱۸ چیزی به اذان صبح نمانده بود ، که سید به خانه رسید . زهرا از دلشوره خوابش نبرده بود و چادر به سر، در حیاط، دور خودش می چرخید و صلوات می فرستاد. سید جواد تا خواست کلید را در قفل فرو بَرَد و دَر را باز کند، صورت پریشان زهرا جلویش ظاهر شد. جا خورد. _سلام. کجا بودی دلم هزار راه رفت. لقمه سحری ای که در دست داشت را به سید داد و گفت: _بخورید که خیلی وقت نمانده. و از جلوی در کنار رفت. سید لقمه به دست وارد خانه شد ، و پلاستیک داروها را به زهرا داد. نگاهی پرمحبت و و قدردان به زهرا کرد و به مزاح گفت: _به به. سلام زهرا خانم.. چشم ما روشن، پس خانمِ خانه‌ی ما، بی آنکه بپرسد کیست، در را باز می کند؟ امان از این چشم سوم که منکر داشتنش هستی زهرا داخل پلاستیک را نگاه کرد و گفت: _اختیار دارید. آن چشم سوم را که شما دارید. ما به همین دو گوش، دلمان خوش است که سمعک دار نشده و بعد از این همه زندگی مشترک، صدای پای آشناترین یار زندگی ام را خوب تشخیص داده است. بخورید که اواسط دعای سحر است. و همان طور که با هم به سمت اتاق رفتند، جعبه کرم را از کیسه در آورد گفت: _دست شما درد نکند. کِرِم برایم خریده اید. چهره سید، پر مِهرتر از قبل شد. دست زهرا را گرفت و بوسید و گفت: _شرمنده ام از سختی هایی که به خاطر زندگی با من متحمل شده ای. خدا اجر مضاعف دهد. مادرم جزایت دهد الهی. خدا از شما راضی باشد الهی،‌ زهرا جانم. چقدر دعا کردن های سید را دوست داشت. عاشق انواع و اقسام دعاهای پرخیری بود که سید برایش می کرد. به شوق گفت: _ممنونم از این همه دعاهای خوب. اختیار دارید. انجام وظیفه است آقا.. دِ بخورید دیگر. بی سحری می مانید ها صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. سید، برای تجدید وضو، به حیاط رفت. لب حوض نشست. شیر آب را بسیار کم، باز کرد. همان طور که دستانش را شست گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." با دست راست، مشتی آب گرفت و به دست چپ، شیر را بست. مشت پرآبش را به سمت صورت باز کرد. خنکی قطره های آب، نشاط را به صورتش تزریق کرد. دعای وضو را زیر لب زمزمه کرد: " اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه هستند، سفید به نمایش بگذار. " همان طور که در دلش مفهوم دعا را مرور می کرد، با کف دست راستش، از همان جا که موهای مشکی اش درامده بود، بر صورتش دست کشید گفت: " وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا در روزی که چهره ها سفید هستند، چهره مرا سیاه مکن." دلش شکست. وضو را تمام کرد و رو به آسمان گفت: "خدایا، نکند صورتم نازیبا باشد؛ نکند سیاه باشد" قطرات اشک، آب نیمه خشک شده ی صورتش را مجدد خیس کرد: " خدایا به این آب وضو، مرا از هر چه گناه و خطا و سیاهی بوده پاک کن." صدای دمپایی های زهرا، سید را به خود آورد: _مسجد می روید سید جان؟ سید گفت: _بله عزیزم چطور؟ زهرا همان طور که عمامه سید را روی دست گرفته بود، به او نزدیک شد. عمامه مشکی را روی سرِ سید گذاشت. پیشانی اش را بوسید. عبایش را به دستش داد و گفت: _خواستم بگویم مسجد، امام جماعت ندارد. بلندگوی مسجد، تمام صداها را به طنین " الله اکبر " خاموش کرد. 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹ و ۲۰ سید وارد خانه که شد، در فکر بود. انگار از کوهنوردی آمده باشد، سنگین و خسته نشست. همه‌ی بدنش درد داشت. از ضربه تصادف بود یا خستگی یا بیداری دیشب، فرقی نداشت. توان بیدار ماندن بیشتر را نداشت. زهرا منتظر بود تا به نوای سید، سوره یس صبحگاهی شان را بخواند. اما حال سید آنطور نبود که بتواند بنشیند. دراز کشید. عذرخواهی کرد و به صدایی آرام، خوابیده، سوره یس را از حفظ خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. یس. وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ . لحن زیبا و حزینی داشت. زهرا، کنار سید نشست و قرآن را باز کرد و با او همراه شد: _تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ.. کم کم سپیده بر سیاهی غالب شد. چشمان سید بسته شد. _"أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ .." آخرهای سوره بود که صدایش قطع شد. سید از فرطِ خستگی، خوابش برده بود. زهرا دلش نیامد بیدارش کند. ملحفه ایی رویش کشید تا از خنکی دم صبح احساس سرما نکند. ساعت نُه صبح بود ، که سید سراسیمه از خواب پرید. وضو گرفت و لباسش را به سرعت پوشید. بچه ها هنوز خواب بودند. همین که خواست برود به صدای زهرا، ایستاد: _سید جان کجا می روی؟ حالت بهتر است الحمدلله؟ سید، با صدای آرامی که بچه ها بیدار نشوند گفت: _شکر خدا زهرا جان، خوبم، نگران من نباش. میروم سری به «عمو محسن» بزنم. از دیروز نتوانسته ام حتی به اندازه‌ی چند دقیقه ای تلفن کنم. بنده خدا چشم به راه است. شما به خاطر من دیشب بیدار ماندی، امروز را بیشتر استراحت کن. اگر هم کاری داشتی حتما تماس بگیر. خدانگهدارت حدود ساعت ده خود را مقابل درب کوچک کرم رنگ خانه‌ی عمو دید. بنده خدا، مدتی بود که به خاطر سکته‌ی مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و به سختی روزگار می گذراند. نه کسب و کار و درآمدی، نه پرستاری و نه حتی فرزندانی که در چنین شرایطی کمک حالش باشند. همه شان رفته بودند پی زندگی خودشان. هر از گاهی می آمدند و سری می زدند و اظهار گرفتاری می کردند و می رفتند. انگار مرگ و زندگی، پدر پیر و کمردرد و ناتوانی مادرشان در پرستاری پدر، چندان اهمیتی برایشان نداشت. این مسأله، سید را بسیار رنج می داد و تصمیم گرفت درس و بحث را رها کند. زنگ خانه را به صدا در آورد. زن عمو با شنیدن صدای سید از پشت آیفون، زبان به دعا و قربان صدقه گشود. در باز شد. سید " یا الله " گویان از راهروی باریکی گذشت و به اتاق عمو رفت. عمو محسن روی تخت دراز کشیده بود و نگاه ملتمسانه اش، به بیرون چهاردیواری تنگ اتاق، دوخته شده بود. نور ضعیفی، از پشت کرکره های کشیده‌ی پنجره، راه به اتاق باز کرده بود. موهای سر و صورت عمو محسن، بلند و به هم ریخته شده بود. لباس هایش هم چندان تمیز نبود. سید پیشانی اش را بوسید. لب تخت نشست و گفت: _به به. سلام بر عموی عزیزم. خب بگویید ببینم عموی صبور و با اراده‌ی ما چطور است؟ خوبید مؤمن خدا؟ عمو با پژمردگی سری تکان داد و گفت : _سلام جواد جان. شکر خدا، نفسی می آید هنوز و گویا فعلاً قصد ندارد شماها را از این دردسر نجات دهد. سید لبخندی زد. پاهای لمس شده عمو را به مهر ماساژ داد و گفت : _این چه فرمایشی است حاج آقا؟ دردسر کدام است؟ خدا می داند که جز از روی محبت و با میل خود کاری انجام نمی دهم. برخاست. عمامه و عبا و قبایش را در آورد و تا کرد و گوشه اتاق گذاشت. ویلچر عمو را کنار تخت کشید. با لحنی که نشاط را به جان عمو بریزاند، گفت: _یا علی عمو جان، کمکتان می کنم که بلند شوید. آن چه من از حرفهای شما فهمیدم این بود که سر و تن مبارکتان، هوای آب خنک کرده. برخیزید که به حمام برویم و نونوار شویم. قبل از آن باید به سر و صورت هم صفایی بدهید. دستانش را باز کرد ..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا