eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🍀از اعمال شب اول نماز ویژه امشب(شب اول ماه ) 💠این نماز دو رکعت هست در هر رکعت بعد از حَمد یازده مرتبه سوره  «توحید» خوانده می‌شود. از رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) روایت شده: هرکه این دو رکعت نماز را در این شب بخواند و فردایش را که اول سال است روزه بگیرد، مانند کسی است که همه طول سال را همواره کار خیر کرده و در آن سال محفوظ باشد و اگر بمیرد به بهشت می‌رود. ❇️وقت خواندن این نماز در کل شب هست(از بعد از خواندن نماز مغرب تا اذان صبح) 💗منبع:مفاتیح الجنان در اعمال ماه محرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴بسم الله الرحمن الرحیم.... 🖤اَلسَّلامُ عَلیَ الحُسَیْن علیه‌السلام وَ عَلیَ عَلیّ‌بن الحُسَیْن علیه‌السلام وَ عَلیَ اولادِ الحُسَیْن علیهم‌السلام وَ عَلیَ أَصحابِ الحُسَیْن علیهم‌السلام وَ عَلیَ أُختِ الحُسَیْن زینب الکُبریٰ سلام‌الله‌علیها وَ عَلیَ أَخ الحُسَیْن أَبالفَضلِ‌العَبّاس علیه‌السلام وَ رحمَةالله وَ بَرَکاته🖤🌱 🏴آغاز سال جدید قمری و برپایی عزای سرور و سالار شهیدان به همه شیعیان بخصوص شما عزیزان کانال تسلیت میگوییم علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا ‌رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت: _بچه‌ام را خیلی تحقیر می‌کند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرف‌هاست که نثارش می‌کند. اوایل جلویش می‌ایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد. زهرا گفت: _جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث می‌کردید؟ خانم قدیری گفت: _همان لحظه‌ای که تیکه می‌پراند یا حرف نامربوطی می‌زد می‌گفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق می‌گویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم. خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت: _حاج خانم چه کار باید می‌کردم که نکردم. من خودم را فدای این بچه‌ها کرده‌ام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانواده‌ام جدا شدم تا بهانه‌ای برای درگیری نباشد اما هنوز بچه‌هایم روی خوش زندگی را ندیدند. سید هم از آن‌طرف پای درد و دل صادق نشسته بود و از پنجره، بازی علی اصغر و سامان را در حیاط، نظارت می‌کرد. سامان هر از گاهی علی اصغر را اذیتی می‌کرد و غش غش می‌خندید. علی اصغر اول ناراحت می‌شد اما انگار از خنده سامان خوشش آمده باشد، خودش را دلداری می‌داد که دارند بازی می‌کنند. صادق از پدرش متنفر نبود ، اما دل خوشی هم از او نداشت. شاکی بود که خیلی از او ایراد می‌گیرد. به او توجهی ندارد. کارهای مختلفی از او می‌خواهد که دوست ندارد. سید پرسید: _مثلا چه کاری؟ صادق پاسخ داد: _مثلا به من مقداری پول می‌دهد و می‌گوید بروم چیزهایی بخرم و به مغازه‌های مختلف بفروشم سید گفت: _این کاری است که شما دوست نداری انجامش دهی؟ صادق با جدیتی بسیار گفت: _اصلا دوست ندارم. بروم مغازه های مختلف التماس کنم که بیایید این جنس مرا بخرید. خوشم نمی‌آید. سید که از روش تربیتی اقتصادی پدر روی صادق خوشش آمده بود گفت: _کار جالبی است. یادم باشد به علی اصغر یاد بدهم. صادق متعجب پرسید: _چه چیز کار جالبی است؟ سید گفت: _همین که جنسی را بخرد و بتواند با توضیح دادن و تعریف کردن از جنسش، فوایدش را به گونه ای بگوید که مخاطبش را قانع کند جنسش را بخرد. سید سعی کرد تعریف دیگری از کاری که پدر صادق از او خواسته بود را در جمله اش بر زبان بیاورد و او را به فکر بیاندازد که آنطورها هم بد نیست. صادق سکوت کرد. سید ادامه داد: _و شما دوست نداری. دیگر چه چیزهایی را دوست نداری؟ صادق گفت: _بین من و سامان فرق می‌گذارد. برای او چیز می خرد برای من هیچ چیز نمی‌خرد. با او بازی می کند نوازشش می کند با من فقط دعوا می کند و ایراد می گیرد . و سکوت کرد. انگار یاد تک تک حرفهای پدرش افتاده بود و زجر می‌کشید. ضرب تند پاهایش ناشی از اضطراب و حساسیت بالایش بود. سید گفت: _یادش بخیر ما هم به سن و سال شما که بودیم همین فکرها را می‌کردیم. پدر فرق می‌گذارد و برادرمان را بیشتر دوست دارد و هر کاری می‌کنیم از ما راضی نیست و مدام کارهای جدید انتظار دارد و .. خدا بیامرزدش. چقدر جایش خالی است. پدر داشتن هم نعمتی است آقا صادق. حتی یک پدر بد که پدر شما آنقدرها هم بد نیست. حتما خوبی هایی دارد. تا به حال به خوبی هایش فکر کرده ای؟ صادق بلافاصله با لحن تندی گفت: _خوبی ای ندارد. سید نگاه معنادار و لبخندی دل‌نشین به او زد و گفت: _حالا مسجد ما چرا نمی‌آیی؟ صادق گفت: _دیشب که آمدیم اما شما زود رفتید. سید کنار صادق لبه تختش نشست و گفت: _چقدر هم خوشحال شدم دیدمت. انگار کل عالم را به من داده باشند. خدا را به خاطر داشتن چنین دوست خوبی شکر می‌کنم. خدایا شکرت آقا صادق را به من دادی . صادق از این حرف خالصانه سید خجالت کشید و خنده‌ای کرد. هر چه در سرش گشت که چه جمله ای بگوید چیزی یادش نیامد. سید دست روی پای صادق زد و گفت: _ببخش دیشب وضعیت به گونه‌ای شد که مجبور شدیم سریع برویم و نشد درست و حسابی ببینمت. قضایش را الان به جا بیاورم قبول می‌کنی؟ صادق که نمی‌دانست چه باید بگوید گفت: _اشکالی ندارد. بله قبول می‌کنم سید از پاکی و بی آلایشی صادق خنده‌اش گرفت و گفت: _ممنونم که اینقدر خوبی. خب یک کمی از کارهایت برایم بگو. صادق که حالش بهتر شده بود.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۱۳ و ‌۱۱۴ صادق که حالش بهتر شده بود ، از جا بلند شد. دفتر فیلی نقاشی اش را آورد و دست سید داد: _نقاشی کردن را خیلی دوست دارم سید دفتر را باز کرد. برگه‌ی پوستی را کنار زد و چشمانش گرد شد: _به به. چقدر قشنگ و عالی. خودت کشیده‌ای؟ عجب سوال بی‌خودی پرسیدم. معلوم است که خودت کشیده ای.. وای چقدر این زیباست. ماشاالله.. ماشاالله آقا صادق. گل های زنبق را آنقدر ظریف و با طیف رنگی نقاشی کرده بود که گل‌ها روی کاغذ برجسته شده بودند و طرح را زنده شده بود. سید محو نقاشی صادق شده بود ، و مدام از ظرافت های کارش تعریف می‌کرد. صادق، از اینکه بالاخره یک نفر ظرافت های کارش را فهمیده بود شاد و سرحال شد. سید گفت: _یک نقشه‌ای برایت کشیدم. با این رنگ آمیزی حرفه‌ای، به نظرم برایت فرقی ندارد روی کاغذ بکشی یا پارچه. درست است؟ صادق که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود گفت: _فکر نکنم فرقی داشته باشد. چطور؟ سید گفت: _فردا بعد از کلاس عربی مفصل برایت می‌گویم. چطور است کلاس عربی مان را در مسجد برگزار کنیم؛ اشکالی که ندارد؟ و صفحه دفتر نقاشی را ورق زد و با به به و چه چه گفتن‌هایش، چنان قندی را در دل صادق آب کرد که تا آن روز، آب نشده بود. هرچه خانم قدیری اصرار کرد ، برای افطار بمانند، زهرا قبول نکرد. نه که نخواهد قبول کند. در خانه مهمان داشت و همین را هم در پاسخ تعارفات صادقانه‌شان بیان کرد. صادق، لبخند به لب، کنار مادرش ایستاده بود و در چهره مادر، رضایت از خوشحالی پسر، موج می‌زد: _خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید. این محبت‌تان را نمی‌دانم چطور جبران کنم. خیلی خوشحال شدیم. سید گفت: _بزرگوارید. آقا صادق ان شاالله شب مسجد می‌بینمت؟ صادق نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _یعنی نیم ساعت دیگه دیگه. و هر دو خندیدند. _می‌خواهی همین حالا با ما بیا. نیم ساعت که بیشتر نیست. تا برسیم افطار شده و نماز مسجد و بقیه ماجراها آنقدر جدی این حرف از دهان سید بیرون آمد که صادق به مادرش نگاه کرد تا نظر او را بداند. زهرا که تا آن موقع به تشکر و تعارفات معمول موقع خروج بین خانم‌ها مشغول بود ، با دیدن نگاه صادق لبخند زد و گفت: _آقا سید شوخی کردند. ان شاالله با مادر تشریف بیارید که ما هم در خدمت حاج خانم باشیم و استفاده ببریم همه از زیر نگاه لوستر وسط سالن رد شدند و به حیاط خوش بو رسیدند. نفس‌های عمیق کشیدند و از بوی خوش گل‌ها لذت بردند. آقای قدیری، هنوز به خانه برنگشته بود. سید، علی اصغر را که دیگر نای راه رفتن نداشت بغل کرد. تاکسی گرفتند و به منزل رفتند. چنگیز، سفره انداخته بود ، و پنیر و گوجه قاچ زده وسط سفره گذاشته بود. سفره، سفره زهرا نبود. زهرا نگاهی به سید انداخت و آرام گفت: _خریده‌اند. سید که منظور زهرا را فهمید، حسابی تشکر کرد و گفت: _قرار نبود افطار امشب را مهمان شما باشیم ها آقا چنگیز. چنگیز گفت: _می‌خواستم غذا سفارش بدهم اما.. سید گفت: _خیلی هم عالی است. خدا خیر و برکت را به روزی و عمرت بدهد. زهرا در این فاصله، نخودی که با خرده مخلفاتی بار گذاشته بود را درون کاسه هایی کشید و به همراه چایی آماده و شیرین، داخل سینی گذاشت و به صدایی آرام، سید را برای بردنشان، صدا کرد. پیاله‌ای هم برای زینب و مادربزرگ کشید. نان و چای و سفره‌ای داخل سینی گذاشت و از پشت سر آقایان، داخل اتاق رفت. سید، لقمه‌ای نان و پنیر و گوجه‌ای که چنگیز زحمتش را کشیده بود خورد و برای رفتن به مسجد، از منزل خارج شد. علی اصغر گوشه سالن خوابیده بود و زینب و مادربزرگ و زهرا در اتاق، مشغول افطار کردن بودند. دو سه لقمه ای که خوردند، سجاده را گوشه‌ای پهن کرد. جانمازی به مادربزرگ داد که او هم دلش می‌خواست هر چه زودتر نماز اول وقتش را بخواند. مادربزرگ رو به زهرا گفت: _مادرجان من مزاحمت نباشم اگر میخواهی به مسجد بروی برو. من که پای آمدن ندارم. زهرا همان طور که جوراب سفید مخصوص نمازش را می‌پوشید گفت: _لطف دارید. همین جا می‌خوانم اشکالی ندارد . مادر بزرگ که خودش آدم مقید و مذهبی‌ای بود گفت: _می‌دانم مراعات مرا می‌کنی. من راضی‌تر و خوشحال‌ترم که به مسجد بروی خانم حاجی جان زهرا به زینب گفت: _با من می‌آیی؟ زینب که دوست نداشت در خانه‌ای که نامحرم هست بدون پدرو مادرش باشد گفت: _بله من حاضرم. برویم . زهرا، چادر مشکی سر کرد. جوراب‌هایش را عوض کرد و علی اصغر را به مادربزرگ سپرد و راهی مسجد شد. نماز اول تمام شده بود. خانم قدیری را دید و خوش آمد گفت.صدای تکبیرات هفت‌گانه سید بلند شد. زهرا به همراه سید، تکبیرات هفت‌گانه را گفت. سید، سلام نماز را که داد،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ سید، سلام نماز را که داد، صدایی آشنا شنید: _سلام حاج آقا. ما هم آمدیم سید، گل از گلش شکفت و آرام گفت: _خیلی خوش آمدی. می رسم خدمتت. صدای آشنا پاسخ داد: _راحت باشید. فقط خواستم اعلام حضور کنم. سید، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را شمرده شمرده خواند. دعای اللهم ان مغفرتک أرجی من عملی.. را خواند. بلندگو را دست حاج عباس داد ، که طبق معمول، بقیه دعاها را با حال خوشش بخواند و جمعیت با او، زمزمه کنند. او هم زمزمه کرد. سوره حمد را خواند. آیه الکرسی خواند. بعد سه قل هو الله و سه صلوات و آیه شهد الله.... به این آیه که رسید دیگر صادق نتوانست صدای سید را بشنود. یعنی می شنید ها. اما نمی‌دانست که چه می‌خواند. با خود گفت: "یادم باشد بعد از تسبیحات، حمد و ایه الکرسی و سه قل هوالله و سه صلوات. " بعد به جلو متمایل شد و به صدای آرام گفت: _حاج آقا آن دعای «اللهم انّ..» که خواندید چه بود؟ سید، صلواتی فرستاد. از سجاده بلند شد. روی مُهر تربت را پوشاند. سجاده را به متانتی خاص، تا زد. روی دست گرفت که حاج عباس آن را از ایشان قاپید. همان طور که ایستاده بود پرسید: _چه کسی است که دوست دارد خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدش را باز نکند و بر او عرضه نکند؟ عاقله مردی گفت: _چه کسی است که دلش نخواهد! با این حرف او همه خندیدند. سید هم با خنده گفت: _واقعا. چه کسی است که نخواهد. یک راهش در مفاتیح گفته شده. جایزه بگذاریم برای کسی که آن را پیدا کند. چطور است؟ حاج عباس دنبال آقای مرتضوی گشت ، تا جواب معما را از او بپرسد و جایزه را بگیرد. جایزه‌ای که خدا برایش تعیین کرده بود نه آنکه سید قرار بود بدهد. اما آن شب، آقای مرتضوی نیامده بود. هیچ وقت نشده بود که برای نماز جماعت خودش را به مسجد نرساند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از ساعت 9 و نیم که چراغ‌های مسجد خاموش شد، به آبدارخانه رفت و شماره آقای مرتضوی را گرفت: _سلام حاجی. خوب هستید؟ تشریف نیاوردید امشب.. بله حاج آقا بودند. نه چنگیز باهاشون نبود. نه.. بله.. چیزی شده؟.. باشه چشم. گوشی تلفن قدیمی را آرام گذاشت. در را بست و از مسجد بیرون آمد. سید که منتظر حاج عباس بود، خداقوت گفت و آقا صادق را معرفی کرد: _حاج عباس آقا، این گل پسری که می بینید، آقاصادق نقاش خوش ذوق و پسر خیلی خیلی باهوش و بامحبتی است. صادق که هم از تعریف های ساده سید خوشش آمده بود و هم خجالت کشیده بود گفت: _سلام. قبول باشه نماز و روزه هایتان. حاج عباس دستش را جلو آورد و بعد از دست دادن به صادق، سرش را نوازش کرد و گفت: _خدا حفظش کند.. این مسجد که نوجوان های خوبی دارد. سید به حاج عباس گفت: _حاجی جان اگر کاری چیزی داشتید حتما بگویید ما همه آماده‌ایم. مگه نه آقا صادق؟ صادق لبخند زد. چشمش به مادرش افتاد که گوشه‌ای منتظر او ایستاده است. رو به سید گفت: _مامانم هم آنجا هستند. سید گفت: _بدو بدو که لابد خیلی منتظرت بوده اند. سلام ما را برسان و ازشان عذرخواهی کن.. خدانگهدار هنرمند عزیزم. صادق با شادی و انرژی بسیار از سید جدا شد و کنار مادر رفت. مادر از انرژی دویدن صادقی که همیشه آرام و بی حال راه می‌رفت، انرژی گرفت و در دل، سید را دعا کرد. زهرا، گوشه دیوار منتظر آمدن سید بود. زینب از خستگی، روی دوپا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. سید از حاج عباس خداحافظی کرد ، و سریع خودش را به سر کوچه رساند.دست روی سر زینب کشید و گفت: _قبول باشه دختر گلم.. خداقوت.. امروز حسابی انرژی سوزوندی ها زینب با بی حالی سرش را بالا گرفت و گفت: _تازه به افطاری مسجد هم نرسیدم. در خانه هم که چیز خاصی یافت نمی شود. زهرا از این حرف زینب، شرمنده سید شد و گفت: _غذای به آن مقوی و عالی. خیلی دلت بخواهد. و هر سه به سمت خانه حرکت کردند. چنگیز، با فاصله پشت سر سید وارد کوچه شد. سید متوجه حضورش شد. زهرا و زینب داخل خانه شدند و سید منتظر آمدن چنگیز شد: _به به . اقا چنگیز. سلام چطوری؟ غار مخفی‌ات کجاست ما هم بیاییم آنجا بنده خوب خدا؟ حال مادربزرگ چطور است؟ دردی چیزی که ندارند ؟ چنگیز گفت: _خوب هستند خداراشکر. ظاهرا که درد ندارند. نمی دانم. سید داخل دست چنگیز، جعبه سیگاری دید و با دستش تعارف کرد که وارد خانه شوند و گفت: _من از این سیگارها خاطره خوبی دارم ها. چنگیز چشمانش از تعجب گرد شد. تا به حال نشنیده و ندیده بود..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ تا به حال نشنیده و ندیده بود که روحانی سیگار بکشد چه برسد به اینکه خاطره هم داشته باشد. مبهوتانه سید را نگاه کرد. سید که از حالت چنگیز خنده‌اش گرفته بود گفت: _نترس. من سیگار نمی‌کشم. فقط گفتم خاطره خوبی دارم. بفرما داخل و همان طور که وارد حیاط خانه شدند، تعریف کرد که: _در نوجوانی، بعضی از جوان های کوچه و محله‌شان سیگار می‌کشیدند و به من هم تعارف می‌کردند. هر بار با متلک و تکه های مختلف مسخره می‌شدم چون قبول نمی‌کردم. آن هم فقط برای مادرم. مادرم خدا رحمتشان کند از سیگار کشیدن بدش می‌آمد و من هم می‌خواستم دل مادرم را به دست آورده باشم. یک بار که بچه ها اصرار و سماجت زیادی داشتند که حتما سیگار را روی لب‌های من بگذارند، به ذهنم جمله‌ای آمد و گفتم " سیگار من با مال شماها خیلی فرق دارد. سیگار شما به درد نخور است و من نمی‌کشم" هر چه پرسیدند چه مارکی است چیزی بروز نمی‌دادم. من که اصلا سیگار نمی‌کشیدم که مارک بدانم چیست. چنگیز که روی پله‌ها نشسته بود و جعبه سیگار را همان طور دستش گرفت بود گفت: _پس چرا گفتید سیگار من متفاوت است؟ سید گفت: _خب منظور من سیگار دودکردنی نبود. منظورم چیزی بود که با کشیدنش حالم خوب می‌شد. آن ها اسمش را سیگار گذاشته بودند. چنگیز که ذهنش روی سیگار قفل شده بود و چیزی سر در نیاورد گفت: _بالاخره مارک سیگارتان چه بود؟ سید از این سوال چنگیز خنده اش گرفت و گفت: _یک مارک اصیل و تمام نشدنی. به نظرت چه چیز در این دنیاست که تمام نمی‌شود؟ و قیافه متفکر چنگیز را که دید گفت: _حالا ما یک چیزی گفتیم که فکر نکنند ما حال خوب کن نداریم اما شما خیلی جدی نگیر. یک حال خوب کن داری داخل اتاق که حسابی نگرانت هست. همان طور که از جا برخاست گفت: _آب می‌خوری؟ من که خیلی تشنه ام و برای آوردن پارچ آب، داخل خانه رفت. چنگیز و سید در سالن خوابیدند ، و زهرا و بچه ها در اتاق. هوای اتاق گرم شده بود و دم گرفته. پنکه سقفی داشت و چون در بسته بود، باد خنک کولر داخل نمی‌رفت. زهرا هم که حسابی گرمایی. کلافه کلافه شده بود و با آن همه خستگی، خوابش نمی‌برد. به چهره مادربزرگ نگاه کرد که چه ساده و راحت خوابیده و خداراشکر گفت که کسالتشان به خیر گذشته بود. گردن و صورت زینب از گرما به عرق نشسته بود. این طور نمی‌شد. باید فکری می‌کرد. گوشی‌اش را برداشت و به سید پیامک داد: _جواد جان هوای اینجا خیلی گرمه و خفه است. پیشنهادی نداری؟ خوابم نمی‌برد بلافاصله پاسخ سید آمد که: _الان درستش می‌کنم. سید، ملحفه‌ای از کمد گوشه سالن برداشت. نخ‌های شیرینی که زهرا در کابینت جمع کرده بود را به هم وصل کرد. یک سر ملحفه را با نخ بست ، و به لولای در آشپزخانه قلاب کرد. سر دیگرش را به کناره در اتاق قلاب کرد. سالن به دو قسمت شد و حالا زهرا می توانست راحت از اتاق به آشپزخانه برود. پیامک داد: " در را باز بگذار." زهرا لای در را باز کرد ، و پرده را که دید، خوشحال شد. لای در را کمی باز گذاشت که هوای خنک داخل بیاید و خوابید. خوابید اما خبرنداشت همان موقع، برای عزیزدلش، پرونده تشکیل می‌دهند که به مجرمی پناه داده است: "سالهاست می‌شناسمش، خیلی جرم‌ها کرده. مدرک برخی‌هایشان را هم دارم. عکس‌هایش هم هست." وکیل گفت: _چرا تا به حال به از آن مجرم شکایت نکرده بودید؟ وقتی این همه مدرک محکمه پسند دارید. آقای میرشکاری کوبنده گفت: _گذاشته بودم برای روز مبادا. شما به این کارهاش کاری نداشته باش. شکایت را تنظیم کن که این آقا علاوه بر پناه دادن به مجرم، در محل هم ناامنی ایجاد کرده و زد و خورد هم داشته. شاهد هم دارم. نادر قاصدی خودش چاقو را در دستش دیده وکیل نگاهی تاسف‌برانگیز به آقای میرشکاری کرد که چشمش به برگه روی دست او بود و با خود فکر کرد: "مشخص است که پرونده سازی است. خدا کمکش کند" سرش را پایین انداخت و گفت: _من شکایت را تنظیم می‌کنم اما وکالت را نمی‌توانم قبول کنم. حتی اسمی هم از من نباید بیاورید. اگر این شرط را قبول دارید انجام دهم آقای میرشکاری گفت: _باشد مهم نیست. تنظیم شکایت های شما معروف است. شما تنظیم کن وکالت را فرد دیگری انجام می‌دهد. آقای وکیل جوان، شکایت نامه را خطاب به دادگاه ویژه روحانیت تنظیم کرد و دست آقای میرشکاری داد. آقای میرشکاری نسخه شکایت بدون نام را از وکیل گرفت و به منزل رفت. برگه را داخل گاوصندوق گذاشت و قفل کرد تا فردا که آن را به دست وکیلی چیره‌دست بدهد. شب طولانی‌ای به نظر سید آمد. غمی سنگین روی سینه‌اش افتاده بود و علتش را نمی‌دانست. هر چه استغفار و ذکر بلد بود گفت اما..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫