eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.. . . . . مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه‌اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: _نوش جونت عزیزم! مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: _هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟ معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: _فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج‌های عاشق رو در می‌آوردیم. بابات که فوت کرد... مهدی حرف مادرش را برید: _کشته شد. معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: _آره، بابات که کشته شد، بیشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغدار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته. مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست. معصومه بی‌توجه به حال مهدی باز هم گفت: _بعد از یک مدتی پیغام پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم و از عشقش به من میگفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت، اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم. مهدی گفت: _اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما نمیبخشمت. مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت ، که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود! معصومه با خود فکر کرد ، تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با اوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟ خسته بود از خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت مقصری! . . . . زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید. صدای قصه گوی «آمین پناهی» حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را زمین گذاشت. دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد خانه شد. صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند. وقتی تمام شد،رها گفت: _تو خسته نمیشی ازش؟ زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت: _نه! قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت! رها پرسید: _قصه زندگی خودش رو خوندی؟ زینب سادات گفت: _نه! مگه قصه زندگیش هست؟ رها گفت: _آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن.منم کمابیش در جریان هستم.یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه، مادرش دفترچه خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت باشه! زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچه‌ای پیدا کرده بود که آن را درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبه‌ای یادگاری های سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت. دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: " امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج یونسی که با تمام خوبی‌هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و مراقب همه ما هست.خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سلام! من برگشتم! من اومدم! راه میدی منو؟ بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم از این آشتی. " صفحه را ورق زد و خواند: " نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی سر خورده که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به فکر هیچکسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره! خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم. " صفحه را دوباره ورق زد: " آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده. خدا! عاشق شدن، رسوا شدن داره؟ " زینب سادات صفحه بعد را خواند: " اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های یواشکیش، عاشق شدن نداره؟مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج یونس نیست و خداش؟ خدای حاج یونس! خدای من میشی؟ " زینب سادات به صفحه بعد رفت: " آئین به من اخم میکنه. با من حرف نمیزنه. میدونه جونم به جونش بنده. اما قهره و نگاهمم نمیکنه! حاج یونس رو مناسب من نمیدونه! میگه با همه خوبی‌هاش، مهمون امروز و فردای دنیاست! منم به آئین گفتم: من تا کی مهمون این دنیا هستم؟ ما آدمها فکر میکنیم زمان زیادی داریم تا زندگی کنیم. نمیدونیم مرگ همسایه دیوار به دیوار ماست! فرق کسی که میدونه کی میمیره و کسی که نمیدونه، در این هست که یکی میدونه رفتنی هست و خوب زندگی میکنه و تند تند توشه آخرت جمع میکنه و اون یکی هی امروز و فردا میکنه و عمرش رو حروم میکنه و تا به خودش بیاد، مسافر آخرت شده! حاج یونس فقط میدونه و خوب زندگی میکنه! شاید من زودتر بمیرم! " صفحه بعد را خواند: " هفته های سختی گذشت. حاج یونس من رو نمیبینه. منی که یک روزهایی به زور بابا میرفتم مسجد، الان با عشق میرم و تمام وقتم رو اونجا میگذرونم. چقدر خوبه که آدم به دیگران کمک کنه! چقدر خوبه مفید باشه! چقدر خوبه که دعای خیر دنبالت باشه. چقدر حس های خوب دنبال حاج یونس هست! خوش بحالش! " باز هم ورق زد و خواند: " بالاخره بهش گفتم. من رو شکست. منو لایق ایمانش ندونست. آئین بشکه باروتی شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه اما من آرومم. من و سجاده و اشکهام،مهمونی سه نفره داریم. میدونم لایق حاج یونس نیستم. این رو خودم بهتر از هرکسی میدونم. " زینب سادات با بغض به صفحه بعد رفت: " من رو قبول کرد! عشقم رو قبول کرد!خدای حاج یونس، ممنونم ازت! تو بهترین خدای دنیایی میخوام لایق حاج یونس بشم! میخوام اینقدر دنبال خدا بدوم که خدا بگه: باشه باشه بخشیدمت! میخوام بشم نقطه، سرخط..." صفحه بعد: " یونس... یونس.... یونس.... امروز بعد از عقدمون، به من گفت یونس صداش کنم! چقدر محجوب و باوقار! چقدر خاکی و آسمونی! چقدر جمع نقیضین! چطور میشه اینقدر برازنده بود؟ چطور میشه اینقدر خدایی بود و تو دل همه جا شد؟ پی نوشت: نمیدونید چقدر لباس روحانیت به یونس میاد! کاش همیشه این لباس رو تن کنه! امروز به من گفت که تازه مُلبّس شده به لباس روحانیت! میدونم که جزو روحانیون محبوب میشه! نمیشه یونس رو دوست نداشت." زینب سادات صفحه بعد را خواند: " خوشبختم و خوشبختی یعنی من و یونس، آئین و نفسش. امروز چند تا از دوستای دانشگاهمو دیدم.از دیدن من با چادر تعجب کردن و بیشتر از اون با دیدن همسر روحانیم! خیلی منو مسخره کردن! اما مگه مهمه؟ مهم لبخند خداست که تمام زندگی من رو پر از نور و عشق و زیبایی کرده! " صفحه بعد: " یونس بهترین همسر دنیاست و میدونم بهترین پدر دنیا میشد اگه....آره! اگه..گاهی شیمیایی بودن مفاهیم زیادی داره! یونس میترسه که اگه بچه دار بشیم، عوارض موادی که به جونش نشسته، به بچه آسیب بزنه و یک عمر شرمنده بشه! میگه خیلی از کسایی که شیمیایی بودن و بچه دار شدن، بچه هاشون با نقص مادر زادی یا بیماری جسمی یا آسیب مغزی به دنیا اومدن.خدا لعنت کنه هرکسی که این مواد رو میسازه و هرکسی که اونها رو استفاده میکنه! خدا لعنتشون کنه قدرت طلب های بی رحمی رو که حتی نمیتونن جوانمردانه بجنگن!" صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم!.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم! این روزها پای رفتن یونس هم به اردوهای جهادی باز شده. یک مدتی بخاطر من، نمیرفت. میدونست خیلی بیتابی میکنم! اما الان میگه وظیفه است.میگه پشت مردت باش و زنیت کن! دلم تنگه براشون! خدایا!مواظب عزیزانم باش. " صفحه بعد؛ " فکر کنم خدا مواظب نبود! شاید هم صدای من رو نشنید! یا شاید دعای آئین بیشتر بود! برادرم رفت. شهادت! یونس گفت میاد! گفت قبل از رسیدن آئین میاد!بیا! طاقت خاک کردن برادر ندارم! وای از دل زینب کبری! وای از درد بی برادری! " زینب سادات با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و صفحه بعد را خواند: " گفت قبل آئین میاد و اومد...گفتم طاقت خاک کردن برادر ندارم! طوری طاقتم داد که یک طرف برادرم رو خاک کردم و یک طرف عشقم رو! آئین رفت... یونس رفت... خدایا! من چرا هنوز زنده ام؟ " زینب سادات هق هق میکرد ، از غم دل آمینی که صدایش هنوز لالایی‌اش بود. میخواست بداند چه بر سر دل آمین آمد؟ ادامه دفتر را خواند: " چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه! کاش من آیه بودم! کاش من کوه بودن رو بلد بودم!خوبه که آیه هست! " زینب سادات با خود گفت: مامان! کاش میشد مثل تو باشم! قهرمان همیشه در سایه! کوه پنهان! اسطوره بی آوازه! صفحه بعد را خواند: " باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد. آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختی‌ها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم. جای زخم‌ها رو تمیز کنیم و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم.مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه «ان مع العسر یسری»... دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین! " صفحه بعد را خواند: " جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس!وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه! نفس رو عروس کردم!نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم. اشک قهر چشم‌های نفس رو دیدم و شکستم! آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم! نفس آئین رفت... نفس آمین رفت... این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه میکنم. " صفحه بعد: " میخوام راه یونس رو ادامه بدم. میخوام قصه بگم برای بچه ها! میخوام رو زنده کنم. خدای یونس! خدای آئین! به من کمک کن! " صفحه بعد: " بعد از مدتها برگشتم خونه و آیه زخم زد به من! بعد از مدتها اومدم و آیه میخواد عروسم کنه! مگه میشه بعد از یونس عروس کسی شد؟ " صفحه بعد: " یوسف مرد خوبی هست. یکی شبیه یونس! یکی شبیه آئین! حالا از این که فرصت آشنایی دادم، ناراحت نیستم. با مرد خوبی آشنا شدم که درد رو میشناسه! که زندگی رو بلده! که با خدای یونس آشناست! " صفحه بعد: " خدایا! این بیماری کجا بود؟ این چیه که جون مردم افتاده؟ آدمهای زیادی تو دنیا دارن میمیرن! چقدر داغ قراره رو دلها بمونه؟ آخرالزمان شده انگار! برای کمک به بیمارستان میرم! میرم که قصه بگم برای بچه‌هایی که نفسشون به دستگاه وصل شده و زجر و درد رو مثل یونس عزیزم، درون تنشون احساس میکنن. میخواستم به یوسف جواب مثبت بدم. اگه بعد این ماجرا زنده موندم، بهشون میگم و اگه نموندم هم.... خدای یونس! خدای آئین! خدای یوسف! به داد این مردم برس! " ******* باقی صفحات خالی بود. زینب سادات میدانست قصه گوی کودکی‌هایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمیدانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است... چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: _تو باز اومدی؟ زینب سادات در را به عقب هل داد: _نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت. بعد بلند رها را صدا زد: _خاله! خاله جونم! خاله رها! رها از اتاق بیرون آمد: _باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟ زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: _یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟ رها لبخندش رنگ درد گرفت: _خاطرات آمین رو خوندی؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: _خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود! رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند: _فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون‌های به ناحق ریخته رو! زینب سادات پرسید: _اون بیماری که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۳ و ‌۳۴ زینب سادات پرسید: _اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟ رها آه کشید: _دوران بدی بود. هیچکس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود!هیچ‌امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی‌گرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچوقت اون دوران برنگرده! زینب سادات گفت: _شما ها هم رفتید کمک؟ رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: _اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه‌نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدابیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم! ******** احسان ظرف خرما را در بهشت معصومه گرداند. گریه‌های بی‌صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی‌حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت. ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند. بعد رو به ارمیا کرد: _سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راهنمایی‌هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست. سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: _سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن! فاتحه‌ای خواند و سنگ قبر را بوسید: _دلم برات تنگ شده داداش بی‌معرفت! دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: _من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچکس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه! بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد: _حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم! *********** زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری‌اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم اللهی گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه‌اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش‌های طبی‌اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره‌ای‌هایش مقابل سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد. پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفته‌ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخندهای از ته دل مردم بود. این ماه در بخش اطفال بود.برایش دوست داشتنی بودند. چهره‌ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت. احسان: _سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟ زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: _از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟ احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: _امیدوارم موفق باشید خانم! رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه میشود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی‌محلی‌های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته‌تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: _صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: _سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟وحشتناک بود! میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش‌هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: _اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: _وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: _شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: _داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: _یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه‌ام؟ احسان متعجب پرسید: _کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: _هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: _خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش می‌نشست.... . . . زینب سادات مهیای خواب میشد ، که صدای جر و بحثی شنید.خسته بود اما نمیتوانست بی‌تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف‌های زهرا خانم و ایلیا را شنید. زهرا خانم: _این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: _بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: _فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: _شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: _چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: _ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: _خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: _مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: _اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: _الکی! زینب سادات:_یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: _چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: _درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: _این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: _برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: _چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: _قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: _برم حاضر بشم. زهرا خانم: _خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: _اینقدر نگران ما نباش! از پسش برمیایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب‌ سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: _سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: _سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: _من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: _پس کی با من میاد؟ زینب سادات: _مگه به خاله و عمو نگفتی؟ محسن شانه‌ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: _شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: _داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: _چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: _چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: _از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: _چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: _تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: _ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! باهم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: _با بچه‌ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: _صبر کنید الان میام پایین. احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: _این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: _غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ زینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان لود، متوجه حرفهای محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: _سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: _باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه‌ای بالا انداخت: _یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: _هیچی! احسان: _مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: _نه. زینب سادات: _از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: _شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: _چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: _نگفتم! شنید دیگه! محسن: _الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷