🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۹ و ۶۰
با هر جان کندنی بود از سر مزار بلند شدم و با آرامشی که از صحبت با بابا بدست آورده بودم راهی خانه شدیم...
تو طول مسیر یک کلام هم نگفتم همش تو فکر بودم.....
رسیدیم جلوی در از معصومه و آقا جواد تشکر کردم و مثل هميشه زنگ زدم و در باز شد .
خانه خلوت شده بود دیگه صدای بازی بچه ها و حرف زدن مهمان ها نمی امد ساکت ساکت...
در حیاط باز شد و فاطمه دوید سمتم و من را در آغوش گرفت
_ کجا رفتی یهو انقدر مراسم بد بود یعنی ؟
از بغلش جدا شدم .
لبخند بی جونی زدم و گفتم
+ این چه حرفیه زن داداش رفتم سر مزار بابا
_ تنهایی ؟!
+ نه آقا جواد و معصومه همبودن
_ پس جمعتون جمع بوده هاااا
حرفی نزدم و به یک لبخند اکتفا کردم بنظرم متوجه شد که حوصله ندارم البته تخصیر خودم نیست این مدت دلم خیلی برای بابا تنگ شده و انگار حواسش بهم نیست... هیجانش کمتر شد
_ غذا حاضره منتظریم
لبخند میزنم و پشت سرش وارد خانه میشوم
خانه ساکته مثل همیشه البته همیشه اینطوری نبوده از بعد رفتن بابا همه چی عوض شد همه چی حتی خانه....
مامان عینک زده است و کتاب میخواند
محمد تلویزیون نگاه میکند که با آمدن من سریع بلند میشه و آغوش گرمش را برویم باز میکند ...
چقدر به این آغوش گرم و امن نیاز داشتم از طرف تنها حامیم محمد!
نگران میپرسد
_ کجا بودی شیوا ؟
+ پیش بابا
_ لطفا قبل رفتن ی اطلاعی بده مردیم از نگرانی
+ دور از جون . چشم ببخشید
لبخندی میزند.
به مامان نگاه میکنم که آرام صفحات کتاب را با لبخند ورق میزند
نگاهش را از کتاب میگیرپ و به من نگاه میکند آرامش در نگاهش موج میزنه نزدیک تر میروم نزدیک تر ....
کنارش روی زمین زانو میزنم دقیقا مثل ان روز بابا
از پشت عینک نگاهم میکند ....
شیوا ، مادر ، میری روان نویس من را برایم بیاری ؟
اشک پشت سد چشمانم جمع میشود با بغض میگویم
+ چشم مامان
بلند میشوم و روان نویس را از روی اپن برایش میآورم
همان روان نویس است ! روان نویس مخصوص بابا
تاحالا ندیدم جز این با چیز دیگری بنویسد
مامان تاریخ را ازم میپرسد
_۲۱ آذر مامان ، ۲۱ آذر...
صفحه ی اول کتاب را امضا میزد ولی برعکس بابا با روان نویس تاریخ را پای امضا یاد داشت میکند .
کتاب را میبندپ و میگذارد روی میز کنار دستش با لبخند بلند میشود و میرود سمت اتاقش ....
کتاب را برمیدارم و به حیاط میروم .
هوا طوفانی است درست مثل آخرین دیدار ....
قطرات باران یکی پس از دیگری پخش زمین میشوند
کنار حوض مینشینم همانجایی که با شیدا نشستیم و کتاب خواندیم ...
صفحات کتاب رت آرام آرام ورق میزنم ....
باران قطره قطره روی کتاب را خیس میکند تصاویر نوشته ها چقدر برایم آشناست!
انگار خاطرات پدر است که همه در این کتاب جا گرفته
مرا یاد بابا جون میندازه ....
به اسم روی جلد دقت میکنم
" نمره ی قبولی "
آهسته زمزمه میکنم نمره ی قبولی
لبخند میزنم " بابا نمره ی قبولی اش را از خدا گرفته "
چشمانم را میبندم ...
نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند ...
انگار بابا همینجاست . درست کنارم نشسته ، با لبخند نگاهم میکند و موهایم را از روی روسری نوازش میکند صدایش تو گوشم میپیچد که میگوید
" دختر باهوش بابا " " شیوا بابا جان "
چشمانم را باز میکنم . بله حضورش را حس میکنم . بابا همینجاست. درست وسط قلبم .....
پایان جلد اول ...
نویسنده : ســـیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خب این رمان هم تقدیم نگاهتون شد
یه استراحت کنین تا رمان جذاب بعدی آماده بشه🌴🇮🇷