🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰ تقدیم شما طول میکشه تا بذارم🌱👇
ادامه رو فردا میذارم🌱
May 11
⭐ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
🔺️ رهبر انقلاب: بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه #ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
🇮🇷ضمن قبولی عزاداری ها...
لباس های مشکی را از تن بکنید ...
مَنْ بَشَّرَنی بِخُرُوجِ آذارَ فَلَهُ الْجَنَّه؛[۱]
هر کس مرا به خروج [ماه] آذار بشارت دهد، به بهشت می رود.
پیامبر اکرم
🌺حلول ماه ربیع الاول ، ماه شادمانی اهل بیت علیها سلام ، بر همه شما خوبان مبارک باد
─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰ تقدیم شما طول میکشه تا بذارم🌱👇
۱۱ تا ۳۰ 👇👇
(۲۰ قسمت میذارم)
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
شمارشو گرفتم. بعد از چند تا بوق برداشت
_سلام
ملیحه:_به رها خانم خوبی؟
_مرسی، تو خوبی ملیحه جان؟
ملیحه:_شکر، تو چه خبر، چه کارا میکنی؟چه عجب یاد ما افتادی!
_هیچی، ما هم یه نفسی میکشیم
ملیحه:_خوب همینم جای شکر داره عزیزم
_ملیحه جان، مهمان نمیخوای؟
ملیحه:_داری شوخی میکنی؟تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که
_مزاح کردم بابا، الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم
ملیحه:_خیلی خوشحالم میشم گلم، قدمت رو تخم چشام
_فدات بشم، فقط آدرس دقیقتو میفرستی؟
ملیحه:_چشم حتما، حالا کی میای؟
_نمیدونم، احتمالن چند روز دیگه، باز بهت
خبر میدم
ملیحه:_باشه, با خانواده میای دیگه؟
_نه عزیز خودم میام
ملیحه:_باشه، پس منتظرت هستم.
_فداتشم، میبوسمت، به خانواده سلام برسون
ملیحه:_همچنین تو گلم
اینم از این، حالا باید چهجوری فرار کنم
صدای پیامک اومد، نگاهکردم،ملیحه آدرسو فرستاده بود،بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم گوشیم زنگ خورد
نوید بود، جوابشو ندادم رفتم بیرون دست و صورتمو شستم. رفتم تو اشپزخونه، یه چیزی خوردم
زیبا:_سلام عزیزم، سحرخیز شدی
_سلام
صدای زنگ آیفون اومد، مامان رفت درو باز کرد
_زیبا جون کی بود
زیبا:_نویده، اومده دنبالت برین بازار
لباس مناسب نداشتم، تندتند از پلهها رفتم بالا، رفتم تو اتاقم
درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم. لباسمو عوض کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین.
زیبا:_نوید جان سفارش نکنماااا، یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر
نوید:_چشم
زیبا:_نزاری لباسای بنجول و باحجابی انتخاب کنههااا
نوید:_چشم حتما
_زیبا جان اجازه میدین بریم
زیبا:_اره برین
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
اصلا باهم حرف نزدیم. رفتیم، یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ. لباسای خیلی شیکی داشت. چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم.
یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون
&سلام خوش اومدین، درخدمتم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
نوید:_سلام خانم، یه لباس شیک میخواستم، جدید باشه
&بفرمایید همراه من تشریف بیارین
همراه خانومه رفتیم، چند تا لباس نشونمون
داد
نوید:_رها جان کدومو انتخاب میکنی؟
نگاهش کردم:
_هر کدومو خودت دوست داری
&کمتر خانمی پیدا میشه، از شوهرش بخواد
که انتخاب کنه، بهتون تبریک میگم
نوید:_خیلی ممنونم، پس لطفا اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه
_نمیخواد، خوشم اومده ازش
&عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی، شاید تنگ یا گشاد باشه، براتون درستش کنیم
مجبور شدم برم لباسو بپوشم
در اتاق پرو قفل کردم، لباسمو درآوردم و پوشیدم، هرچند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم، لباسو درآوردم
و لباسای خودمو پوشیدم.
درو باز کردم. رفتم بیرون.
_خانمی اندازهاس
&چرا نذاشتین آقاتون ببینه
(نمیدونستمچیبگم):
_نمیخواستم تکراری بشم با این لباس
نویدم خندش گرفت
_ببخشید یه شنل هم میخواستم
&چشم
پول و پرداخت کردیم و رفتیم
نوید:_خوب بریم واسه حلقه ازدواج
_بریم
یعنی اون روز هر جایی که نوید گفت من
همراش رفتم. نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه
_خداحافظ
نوید:_خداحافظ عزیزم
رفتم تو خونه و وسیلهها رو پرت کردم روی مبلو خودم رفتم توی اتاقم. لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم.
زیبا اومد تو اتاقم
زیبا:_چرا لباساتو پایین انداختی
_خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشون و
نداشتم، بزارین یه گوشه
زیبا:_من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا
بعد رفتن مامان، گوشیم زنگ خورد
نگاربود
_سلام. نگار جان
نگار:_سلام. بر عروس خانم
_عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟
نگار:_ببخش خواستم بخندیم
_آی که چقدر هم خندیدم
نگار:_رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی؟
(نمیتونستم، فعلا از نقشهام به نگار بگم):
_مگه کاره دیگهای هم میتونم بکنم
نگار:_رها، یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده، از خودت دفاع کنی
_باشه، چشم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
نگار:_راستی،امروز دستهجمعی ساز زدیم،جات خیلی خالی بود
_چه خوب، راستی عروسیم بیایااا
نگار:_وایی رها من از نوید میترسم
_وا امگه میخواد بخوره تو رو، عروسی دوستت داری میای
نگار:_باشه، ببینم چی میشه، قول نمیدم
_آدرس تالارو برات میفرستم،چون خودم بیرون نمیتونم بیام
نگار:_باشه، عزیزم
_فعلا بخوابم، خیلی خستم
نگار:_بخواب گلم، شبت خوش
صبح روز عروسی رسید. به زور با صدای زیبا بیدار شدم
زیبا:_رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده
(با شنیدن این کلمه، مثل موشک از جام بلند شدمو رفتم دستو صورتمو شستم و لباسموپوشیدم
کیفمو برداشتم
رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود، بوسیدمش و رفتم پایین.
زیبا جعبه لباس عروسو داد دست نوید. رفتم نزدیک زیبا شدم
_زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش
دادن
نوید:_نمیخواد، من بهت میدم
زیبا:_نه بابا شما چرا، صبر کن عزیز الان میام.
زیبا هم رفتو با چند تا تراول برگشت
_دستتون.دردنکنه
(بغلش کردم و خداحافظی کردم)
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه. نوید گوشیش و برداشت و شماره گرفت.
نوید:_الو «ساناز» کجایی پس...ما الان نزدیکای آرایشگاهیم...باشه هرچه زودتر بیا
_ساناز میخواد بیاد؟
نوید:_اره گفتم بیاد تنها نباشی
(اینو دیگه کجای دلم بزارم)
رسیدیم آرایشگاه، از ماشین پیاده شدم. درو بستم.
نوید:_رها؟
_بله
نوید:_اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟
_اره، خیلی
لباسو گرفتم ازش
_خوب حالا برو دیگه... منتظرم تا ساناز بیاد، تو برو داخل.
رفتم وارد آرایشگاه شدم. ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد
_سلام
ساناز:_سلام عزیزم، مبارکت باشه
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
نزدیکای غروب آماده شدم، لباسو پوشیدم،شنلو سرم گذاشتم
ساناز:_ایجااانم،،،رها جان شنلتو بنداز، قشنگی لباست همه رفت زیر شنل
_باشه تالار رسیدم درمیارم
ساناز:_الهی قربونت برم
(ساناز واسه نوید زنگ زد)
ساناز:_الو نوید،
بیا که عروسمون آماده شده....باشه. خداحافظ
_کی میاد ساناز جون
ساناز:_گفت نیمساعت دیگه اینجاست
_باشه
یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم. یهدفعه یه فکری به ذهنم رسید..
به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه.
نگار زنگ زد
_الو سلام نوید جان، کجایی؟
نگار:_چی میگی رها
-آها باشه عزیزم الان میام پایین
نگار:_حالت خوبه رها؟
گوشیو برداشتم بلند شدم
_سانازجون من میرم پایین،نوید گفته برم پایین
ساناز:_عع صبر کن منم بیام پس
_عع نه بابا اینجوری با این قیافه نصفهآرایش، فیلمبردارم میاد، تو فیلم بد میافتی
ساناز:_باشه، برو پس
رفتم سمت لباسام، لباسامو هم بردارم
ساناز:_نمیخواد بابا، من خودم میارم برات تالار
نتونستم چیزی بگم
فقط کیف پولمو برداشتم و رفتم پایین تندتند از پلهها رفتم پایین. هوا تاریک شده بود.
شنلمو کشیدم جلو و دوییدم. با تمام وجودم دوییدم از کوچهپسکوچهها رد شدم که کسی منو نبینه.
نمیدونستم کجا برم ولی تا جایی که میتونستم فقط دور شدم. با این لباسم نمیتونستم برم ترمینال، حتما مشکوک میشدن.
روز تعطیلم بود و مغازهای باز نبود که برم لباس بخرم.
گوشیم زنگ خورد.
کیف پولمو باز کردم، گوشی رو برداشتم، نگاه کردم نوید بود. خیلی دلم میخواست، قیافه الانشو میدیدم.
گوشیمو خاموش کردم تا ساعتای ۹شب تو خیابونا پرسه میزدم. نمیتونستم واسه نگارم زنگ بزنم که لباس بیاره برام.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱