🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبحام دیگر خواب به چشمانم نیامد.
روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است.
بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم.
گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی...
آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم.
صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم:
- بله...
- زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم.
- چشم...
واااای خدای من...
من پشت در خواب رفته بودم!؟
این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم..
بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم.
اول مسجد قبا
اولین مسجدی که پیامبر ساختند و در آن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت.
بعد هم از مسجدهای " سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و...." دیدن و زیارت کردیم.
خسته به هتل برگشتیم
و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم
هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد
- زهرابانوووو...
نمی دانم از قصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم.
همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم:
- جانم آقاسید
دوباره صدایش آمد
- زهراخانم
چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟
حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید...
یک قدم عقب تر رفتم...
یک قدم عقب تر رفت...
- بله آقاسید؟
- ببخشید چرا صدا میزنم جواب نمیدهید خب نگران شدم.
- داشتم خواب میرفتم
- بهتر که نخوابیدید
- چرا؟
- بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است.
داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم
که با خنده روبه من گفت:
- آرام باش میخواستم کلا خواب را فراموش کنی... میخواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره میرویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد.
حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد.
خنده ام گرفت...
هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد.
با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم.
مکالمه ی سید را نگاه می کردم.
چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش میکردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد.
نرگس سراغم را گرفت ؛
ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم.
بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت:
- رفته دعا
احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت:
- خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند.
وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید میرویم.
آقاسید رو به من گفت:
- گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد.
خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد.
هر دو به سمت گوشی چرخیدیم.
که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم.
لباس خونه به تن داشت.
متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت:
- ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر میدادم بعد ظهور میکردی..
خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود.
باتمام وقاحت گفت:
- شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود.
علی جان؟
او داشت به آقاسید میگفت علی جان؟
مگر چقدر صمیمی بودند که اینطور صدا میکرد؟
انگار زیر پایم خالی شده باشد...
توی دلم چیزی فرو ریخت.
همان موقع نرگس سریع گفت:
- علی جان کیه؟! آقاسید...
دختره با چشمهایش حرف می زد
رو به گوشی گفت:
- علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟!
بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت:
- سلام شما هم هستید؟
-سلام حالت چطوره؟
- ممنون
آنها شروع کردند به احوالپرسی و من نظارگر این دختر طناز بودم.
دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس میکردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم.
- علی جان ؛ خانم را معرفی نمیکنی؟
- نگاه سید روی من بود.
نمی توانست من را معرفی کند؟
یعنی برایش سخت بود؟
وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم:
- سلام زهرا هستم همسفر آقاسید...
- خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم.
دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم
علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن میزد.
با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ و ۱۴۷
هزار فکر کردم...
از خودم عصبانی و ناراحت بودم...
من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم.
چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم.
چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد.
چه آسان دلم را باخته بودم.
دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویرانکده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد.
- زهرابانو برویم دیر شد؟
جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس میکنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید میکرد.
بد دلم را باخته بودم.
به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم.
سرد و بی روح گفتم:
_برویم...
بدون هیچ حرفی دنبالم آمد
هیچ توضیحی نمیداد!
شاید من دنبال توجیح شدن بودم.
ولی اون تلاشی نمیکرد و این بیشتر من را حرص می داد.
تنها حرفی زد این بود
- به طرف مسجد النبی برویم.
بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود. اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند. که لباس و پارچه و غیره می فروختند.
فروشندهی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور میشدند.
در راه سعی میکردم ،
با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمیدانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود.
هرچه به من نزدیکتر میشد ،
من فاصله میگرفتم داشت عصبانی میشد.
این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم.
در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود. مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد.
به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید.
عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت:
- چرا از کنارم عقب میروی؟ مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟ مردهای عرب را نمیبینی؟
حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت
از یک طرف ترسیده بودم
از یک طرف دلم گرفته بود
از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد
پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت:
- گریه نکنید...جوابم را بدهید...
اشک هایم امان نمیدادند فقط گفتم:
- دستم را ول می کنید؟
حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است.
دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه میکرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم
- ببخشید...غلط کردم...من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده!
دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم.
قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت :
- زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم.
او می گفت و عذرخواهی میکرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان "
وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت:
- مریم فقط دختر عموی من هست.
حرفی که حالم را خوب کرد.
حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم. در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم:
- خودش که معرفی کرد.
- درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟
ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت
ولی خونسرد گفتم:
- زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد...
زبانم این حرف را تایید میکرد ولی دلم تکذیب...
مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟
تمام زندگی اش را برای خودم میخواستم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم این را ابراز کنم.
فکر میکردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است.
دل بسته ی آقاسید شدم!!
این را میدانستم ولی نمیخواستم باور کنم
اگر او من را نمی خواست چه؟
اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟
چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹ و ۱۵۰
نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت:
- زهرابانو... تمام زندگی من... به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد... شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح میدهم... الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش میکنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید.
این هارا گفت ،
و من متعجب فقط نگاهش می کرد ،
تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم.
مچ دستم را ول کرد ،
دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود.
اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی عشق #پاک و #حلال...
فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم
یادم هست به من گفته بود ،
عشقی که #بعدازخواندن_خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛
چه آتشین و زیباست.
ولی من تصور نمیکردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد.
فکر نمیکردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن..
او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس میکردم #جواهری_گرانبها هستم در دست صاحبش...
که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند.
قدم هایش را کوتاه کرد من همراهش آرام میرفتم کنارم گفت:
- بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان...
منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم.
پاساژ خیلی بهتر بود ؛
هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی...
دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت:
- ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم
این را گفت و دستم را ول کرد.
لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم:
- اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!...
ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! "
چی بود من گفتم؟
اصلا متوجه حرفم نبودم.
خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- پس خوب بود؟؟ خودم می دانستم...اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود.
باز آمدم حرفی بزنم که گفت:
- باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد.
دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم.
خودم را که کنارش دیدم گفتم:
- من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده...
خندید و گفت :
_ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمیدهم مگر ناراحت باشی؟
من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم
- خب پس سکوت علامت رضایت هست.
همراه هم برای خرید رفتیم ،
چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم.
آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد.
با تمام خستگی گفتم:
_بهتر برویم هتل ؛ خریدها که تمام شده من خیلی خسته شدم.
آقاسید با یک نگاه کشیده گفت:
- تازه سوغاتی ها تمام شد، من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟
این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست.
داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت:
- خواهشی دارم رد نباید بکنید!
- چه خواهشی؟
- من میخواهم برای شما چیزی بخرم، خواهش میکنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچوقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید.
گیج نگاهش میکردم
مگر چه می خواست بخرد؟
نکند دوباره چادر پسند کرده؟
بدون معطلی گفتم:
- چادرم که تازه خریدید نیازی نیست.
- چیزی که میخواهم بخرم تا حالا نداشتید... بهتره با من بیایید.
باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید.
خدای من...
یعنی میخواست برای من حلقه بخرد؟
یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟
او گفت
" اگر نخواستم استفاده نکنم؟"
کاش می فهمید چه می کند...
خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده.
اولین هایی را با اوتجربه میکردم که فراموش کردنش کار من نبود.
🌴ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟