eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
بله رمان های خوب در راه است☺️✨
اینم از این در پناه خدا باشید 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ بعد از انجام اعمال و طواف ؛ بعد از زیارت برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس داشتم. کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم - زهراجان خوبی؟ - بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بی‌حال شدم. بطری آبی را به طرفم گرفت. - آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم، استراحت کنید رنگتون پریده! به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت. سریع به اتاق رفتم برای استراحت... امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم. غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود. دوست داشتم غار حرا را ببینم... مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت. پیامبر این مسیر را طی میکردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند. - بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود. - نه خوبم می خواهم بیایم. - زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است. اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم: - شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید، مگر نه ؛ سیدجان... "سیدعلی " این سیدجان گفتنش ؛ یعنی مُهر سکوت بر لبهای من... نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد. بهتر بود همراهم باشد خیالم راحت تر بود ، ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس میکردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند. - آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟ - زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم. خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش میکرد کنترلش کند گفت: - چشم حتما "زهرا بانو " همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم. مسیر پر پیچ و خم و سختی بود شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر میکرد. ولی شیرین بود وقتی به این فکر میکردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم. طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت میکرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۹ و ‌۱۶۰ امروز پایان سفر حج بود. آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم. نگاه‌های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود. داخل هواپیما نشسته بودیم ، من از پنجره بیرون را نگاه میکردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت: - حالا چه میشود؟ من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. - زهراجان حرفی نمی زنید؟ - بهتره بعد صحبت کنیم. بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم. از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم . که آقاسید دلخور گفت: - یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟ - نه به خدااااا...من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم وگرنه سفر عالی بود. - همسفرت چی؟ - شما هم خیلی خوب بودید.ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم. آقاسید با لبخند گفت: - ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم . همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم. با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم. فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود. همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم. بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد - زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست. ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود. بلند شدم و رفتم آشپزخانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد - محمود کی هست؟ بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم: - پسر خواهر ملوک... - فقط همین؟ چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم: - نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت. کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم: - آقاسید... میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟ لبخند روی لبش، کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم... - یعنی محمود مزاحم هست؟ - تا دلتان بخواهد... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا