eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌مقدمه رمان شماره ۸۵؛؛؛؛ سلام همراهان گرامی و مخاطبین عزیز😊✌️ این رمان یک رمان👇 👈🌸تخیلی🌸فانتزی🌸امنیتی🌸انقلابی هست 👈فانتزی و تخیلی یعنی ممکنه که اصلا اتفاق‌هایی که در داستان افتاده واقعیت نداشته باشه ولی چون نکته‌های خیلی خوبی داره ما میذاریم کانال 💥بهترین نکته این رمان اینه که👇 شخصیت داستان قضاوت میکنه و میزنه(همین اتفاقی که گاهی برای همه ما پیش میاد)💥 👈پس خواهش میکنم زود نکنین و نویسنده و ما رو متهم نکنین تا پایان رمان بخونین بعد نظر بدین متشکرم🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱ و ۲ وقتی بهم گفتند قراره با چه کسی مصاحبه کنم جا خوردم ! به سر دبیر گفتم: _یک زن اینجا ! جهاد نکاح! چطور ممکنه!اصلا مگر تو ایران همچین آدم‌هایی هم داریم؟ سردبیرمون با حالت خاصی گفت: _بله دیگه مدافعان حرم رو میگن ولی این آدمها رو که دیگه نمیان بگن که! به ‌خاطر همین این سوژه خیلی خاصه باید تا اتمام مصاحبه به کسی چیزی نگید یه وقت سوژه نپره...متوجه هستید که! کمی ابروهامو کشیدم تو هم و با بی رغبتی گفتم: _نمیشه این مصاحبه رو «خانم امجد» انجام بدن؟ شما که می دونید من اصلا از اینجور مصاحبه ها خوشم نمیاد... با همون حالت خاصش گفت: _من میدونم شما از چه مصاحبه هایی خوشتون میاد و از چه مصاحبه هایی خوشتون نمیاد! اتفاقا بخاطر همین گفتم شما این مصاحبه را انجام بدین تا بدونید همه‌ی اونهایی که رفتن سوریه مدافع حرم نبودن! جالبه بدونید یکی از بچه هایی که سوریه بود پیشنهاد این سوژه را داد که تا حالا شکار رسانه نشده... از طرز صحبت کردنش اصلا خوشم نیومد... دلم میخواست سرش رو بکوبم توی دیوار مردیکه ی... حیف ،حیف که به این کار نیاز داشتم والا یه لحظه هم زیر بار همچین مصاحبه‌ایی نمی رفتم.... ولی واقعا برای خودم سوال شده بود چنین کاری از یک خانم چطور ممکنه! جهاد نکاح! جهاد نکاح! حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود با اون داعشی های آدمخوار.... وای مو به تن آدم سیخ میشه... در هر صورت چاره ایی نبود من باید مصاحبه را انجام میدادم زمان و محل قرار مصاحبه را بهم گفتند. سه شنبه ساعت ده صبح .... دو روز دیگه مونده بود تا با این سوژه ملاقات کنم. حالا مگه فکر من آزاد میشد... از موضوع این مصاحبه....از سوژه ایی که قرار بود ببینم....از اینکه اصلا چجوری روش میشه مصاحبه کنه... از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن که یک مقدار اطلاعات بیشتری راجع به جهاد نکاح داشته باشم. این که قراره با چه نوع تفکری مصاحبه کنم آشفته ام کرده بود وقتی تحقیق کردم آشفته تر هم شدم... نکته قابل توجهی که به چشم میخورد این بود که از کشورهای متفاوتی مثل تونس، تاجیکستان، افغانستان، روسیه هلند، و .... زنهایی بودند که خاطراتی از آن روزهای وحشتناک گفته باشن ولی از ایران کسی اشاره ایی به این مطلب نکرده بود شاید سردبیر مون درست میگفت که این خانوم سوژه خاصیه که هنوز شکار رسانه ها نشده... با خودم گفتم ... خدا به داد من برسه که قرار بود من اولین نفری باشم چنین مصاحبه ای میگیرم وقتی داشتم خاطرات این طیف از زن ها را می خواندم قلبم داشت کنده میشد آخه آدم چقدر میتونه زی شعور باشه که برای رسیدن به بهشت دست به همچین حماقتی بزنه!!! هر عقل ناقصی هم با یک دو دو تا چهار تا می ‌فهمید که این ره که می روند به ترکستان است نه بهشت.... البته خیلی هاشون هم به هوای پول سر از خرابه های داعش در آورده بودند که این درست باهمون دو دو تا چهار تا که براشون گفتن باعث راهی شدنشان بود و حالا دستشان در پوست گردو مانده بود و روحشان در گودالی از وحشت ... ذهنم درگیر شده بود یعنی خانمی که قرار بود من باهاش مصاحبه کنم... سودای بهشت در سر داشته! یا طمع پول او را به سمت بیابان های سوریه کشانده .... نکته دیگری که وجود داشت زن هایی که درگیر این توهم شوم شده بودن یا بی سواد بودند یا سطح سواد کمی داشتن یعنی حتی دریغ از یک دیپلم و دقیقاً همسرانشون همه دارای همین ویژگی بودند به علاوه ی تعصبی که نمیدونم از کدوم مذهب نشأت گرفته ؟؟؟ همه اینها سرنخ‌هایی به من میداد که بدونم سوژه ی مصاحبه من چه ویژگی هایی داره تا بتونم کارم را راحت تر انجام بدم. چیزی که من را نگران می کرد اکثر کسانی که در حین مصاحبه بودن به دلیل یادآوری خاطرات زجر آور و وحشتناک حالشون وسط مصاحبه بد میشد و این برای من که قرار بود مصاحبه بگیرم استرس ایجاد می کرد... عجب گرفتاری شده بودم! چی میشد این مصاحبه را خانم امجد بگیره وقتی که عاشق هم چنین سوژه هایی هم هست؟؟ بعضی وقت ها سر از کارهای سردبیرمون درنمیارم! حرفهایی که امروز زد با سپردن این مصاحبه به من! شاید می خواست حال من رو بگیره که اگر نیتش این بود دقیقا زده بود وسط خال... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳ و ۴ هرچی با خودم کلنجار رفتم نمیتونستم با این مصاحبه کنار بیام...گفتم فردا که میرم سرکار خیلی جدی به سردبیرمون میگم من این مصاحبه را انجام نمیدم! هنوز نرفته استرس تمام وجودم رو گرفته مگه دیوانه شدم ذهن خودم را درگیر کسی کنم که هیچی از شرافت و غیرت حالیش نیست ... این همه آدم خوب توی این مملکت داریم هیچکس اصلاً نمی شناستشون بعد من برم از یه خانومی که .....لا اله الا الله! مصاحبه بگیرم! ته تهش اینه که اخراجم میکنه که بکنه! اصلا مهم نیست .... بهتر ازاین که مصاحبه‌کننده همچین فردی باشم و اعصاب و روانم رو داغون کنم....ولی کارم چی ...خدایا خودت کمک کن.....چه پروژه ایی... با همین افکار شب را صبح کردم . صبح راهی محل کارم شدم تا رسیدم دفتر خانم امجد رو دیدم پیش خودم گفتم بهترین فرصته برم باهاش صحبت کنم که این مصاحبه رو خودش انجام بده... وقتی سوژه رو بهش گفتم چنان ذوق زده شد که انگار قراره با چه شخصیت شخیصی مصاحبه کنه !!!همون موقع سردبیرمون هم رسید با هم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم من گفتم : _آقای جلالی متاسفانه من نمیتونم برای مصاحبه فردا برم با خانم امجد صحبت کردم ایشون هم قبول کردند... هنوز حرفم تموم نشده بود که خیلی عصبانی گفت : _مگه من نگفتم راجع به این سوژه با کسی صحبت نکنید!؟ مگه من نمیدونستم خانم امجد در این مجموعه هست ؟؟خوب حتما یه چیزی بوده که به شما گفتم این مصاحبه رو انجام بدید .... بعد در حالی که نگاهش به خانم امجد بود گفت : _تنها شما دو نفر مطلع شدید تحت هیچ شرایطی نباید موضوع این مصاحبه به بیرون درز کنه ! اگر از بیرون چیزی بشنوم و سوژه بپره جز شما دو نفر شخص دیگه ایی مقصر نیست... در این صورت هم دیگه خودتون برید حسابداری برای تسویه حساب..... خانم امجد که خیلی ناراحت و مضطرب شده بود گفت : _چشم آقای جلالی چشم از طرف ما مطمئن باشید خیالتون راحت... آقای جلالی نگاهی به من کرد و گفت : _قرار فردا ساعت ۱۰ یادتون نره منتظر گزارش کارتون هستم... باحالت عصبی رفتم پشت میزم نشستم شروع کردم طرح کردن سوالهای مصاحبه ی فردا... ۱_خودتون را معرفی کنید... یعنی واقعا چطوری میخواد خودش رو معرفی کنه؟؟؟اصلا چی می تونه بگه! ۲_از گذشتتون بگید از تفکرتون... چه توقعی میشه داشت! اصلا این آدمها فکر هم می کنند که تفکر داشته باشند! ناگفته پیداست تفکر کشت و کشتار...خون و خونریزی...تفکر کنیز و برده فروشی.... آخه خدای من این چه سوالیه من می‌خوام بپرسم؟ ۳_چی شد از سوریه سر درآوردید؟انگیزتون چی بود؟ انگیزه ...انگیزه...انگیزه... داشتم با خودم فکر میکردم واقعا انگیزه امثال این زن ها چیه؟چه چیزی اونها را به چنین سمت و سویی می کشونه؟؟؟ در همین حین «فرزانه» که همون خانم َاَمجدمون هست با یک آب و تابی گفت: _نگاه کن چه مقاله‌ایی برات پیدا کردم با خوندنش کلی میتونی راجع به زنهای جهاد نکاح شناخت پیدا کنی خیلی کمکت میکنه... بعد هم با یک لبخند ملیح به من گفت: _سخت نگیر به نظر من که چنین مصاحبه ای خیلی هم جذابه.... نیم نگاهی کردم و گفتم: _زحمتت فرزانه جان برام بخونش.... شروع کرد ... _نقش زنان در داعش تنها به جهاد نکاح محدود نمیشود از ارائه کمک‌های لجستیکی و انتقال مخفیانه و قاچاق عناصر گروه از جایی به جای دیگر گرفته تا گردان الخنساکه به زنان تک تیرانداز داعشی مشهور است که در ساخت کمربند های انتحاری و انواع بمب ها بسیار زبده اند... یکدفعه برگشت گفت : _خداوکیلی از جهاد نکاح بگذریم هیجان انگیز نیست تک تیرانداز! کلی هورمون دوپامین رو توی بدن آدم بالا می‌بره... بعد ادامه داد : _وای فکر کن برای هر جابه جایی خودرو بمب گذاری شده بیست هزار دلار بهشون میدن راستی بیست هزار دلار به پول خودمون چقدر میشه؟؟؟ و بدون اینکه منتظر جواب من بشه , گفت حالا جالبه اینجا نوشته بیشتر عملیات‌های انتحاری توی کشورهای اروپایی توسط چنین زن هایی انجام میشه! نه دیگه خوشم نیومد زن چه شه به انتحار! واقعا عقل نباشد جان در عذاب است... میگم فردا میری خیلی مواظب خودت باش جدی میگما! گفتم:_فرزانه میتونی یه مقاله رو بدون نظر دادن بخونی؟؟؟ گفت:_بله چشم ! نوشته که این گردان یک ماموریت مهم دیگه ایی هم دارن...کارشون وصل کردن بُوَد نِی فصل کردن...ماموریت مهم ماورای وظایف گفته شده کتیبه الخنسا یافتن همسرانی برای عناصر و سر کردگان گروه بوده و این انتخاب به طرف مقابل تحمیل میشه و فرد منتخب باید به این ازدواج تن بده!!! آقا الان این کجاش جهادِ این که تحمیلی و زوره... گفتم:_فرزانه میدونی تو نمیتونی!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
گفتم:_فرزانه میدونی تو نمیتونی! یعنی هر چقدر هم سعی کنی نمیتونی متمرکز یک مطلب رو بخونی ! حق داره آقای جلالی مصاحبه رو به تو نسپاره طرف یک کلمه حرف بزنه تو یه منبر براش حرف میزنی... با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _باش بیا اصلا خودت بخون... گفتم:_حالا مثل دختر بچه ها قهر نکن میبینی کلی کار دارم بخون خلاصش رو به من بگو... برای چند لحظه جدی شد و گفت: _اینجا نوشته برنامه‌ریزی ویژه‌ایی برای زنان آفریقایی تبار مثل نیجریه و سنگالی کردند که راه براشون هموار کنند! گفتم:_که چی بشه؟ گفت:_هیچی دیگه تا پله‌های ترقی رو راحت تر طی کنن ... نگاهی کردم گفتم: _فرزانه! گفت:_شوخی کردم باشه... ظاهرا مدارج و مناصب عالی نظامی را طی می کنند و به فرماندهی گروه‌های میدانی وعملیاتی داعش می رسند البته در ادامه گفته نقش زن های تونسی جایگاه ویژه ای براشون داره......عجب خوشم میاد از هیچکس هم نمی‌گذرند... اول میگن نقش زنان اروپایی مهمه! از اونور میگن نگاهشون به زنان آفریقا یه جور خاصیه و مسیر رو براشون هموار می کنند! حالا هم میگن زنان تونسی جایگاه ویژه ای براشون داره!!! گفتم:_فرزانه خانوم یه نگاه به تیتر مقاله ای می خونی بنداز عزیزم داعشِ متوجه ای! سری تکون داد و گفت راست میگی دقیقا پلیدی ازشون میباره.... گفتم:_ادامه بده خوب.... +ادامه‌اش نوشته زن‌ها جعبه سیاه گروه شمرده میشن که دارای اسرار و رازهای بزرگ از این گروه هستند به همین دلیل هرگاه احساس کنن وجود آنها خطری برای موجودیت داعش ایجاد کنه به شکل های مختلفی مثل سوزانده شدن از بین می‌برنشون...وا اسفا... اینا به خودشون رحم نمی کنن چه برسه به مردم عادی... گزارش شده داعش پیش ازسقوط شهر سرت در لیبی اقدام به کشتار و قتل عام پنجاه زن در صفوف این گروه که مناصب و پست‌های مهم و حساس داشتن کرده و این جدای از سوزاندن شمار دیگری از آنها از بیم اسیر شدن و برملا شدن اسرار این گروه بوده... فرزانه همینطور که لبش رو میگزید پرینت های متن ها رو داد دستم و گفت: _بیا بقیه اش رو خودت بخون حالم گرفته شد... اینا دیگه چه جانورایی هستن!!! گفتم:_خانم امجد خیلی موضوع جذابیه چرا خودت رو اذیت میکنی سخت نگیر؟؟؟ گفت:_قبول من اشتباه کردم همون بهتر آقای جلالی این مصاحبه رو به من نداد منم احساسی... داغون میشدم...هرچند که عقلا هم بخونن داغون میشن! سردرد شدیدی تمام افکار ذهنم رو تحت فشار قرار داده بود. فرزانه دیگه ساکت شده بود احساس کردم انتظار چنین انتهایی رو نداشت و حالش منقلب شده ... نگاهی به متن‌های که بهم داده بود، انداختم در ادامه خاطرات چندین زن از جهاد نکاح نوشته شده بود... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۵ و ۶ ➖سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند «سیترلینا بیتالو» یک دختر ۱۸ ساله و یک کاتولیک بسیار معتقد بود. او به همراه خانواده‌اش در شهر ماستریخت یک زندگی معمولی را تجربه میکرد. سیترلینا یک روز به صورت پنهانی و بدون اطلاع خانواده اش، ماستریخت را به مقصد استانبول ترک کرد تا خودش را به سوریه برساند. نام او در بدو ورود به «رقه» به «عایشه» تغییر پیدا کرد.و با شخصی به نام «عمر یلماز» ازدواج کرد. تا اینجا همه چیز برای سیترلینا خوب بود تا اینکه شوهرش مجبور شد، همسر خود را به «امیر» داعش دهد. ازدواج او با امیر هم چندان دوام نیاورد و او در مدت کوتاهی مجبور به ۷ ازدواج شد و این در حالی بود که داعش اجازه ترک خاک «رقه» را نیز به سیترلینا نمیداد. داعشی ها معتقدند که مهاجران صرفا برای جهاد به آن ها می پیوندند و نه برای عیاشی و این ازدواج های مکرر را هم نوعی جهاد برای زن می دانند. تحمل مادر سیترلینا در این یک سال تمام می شود و تصمیم میگیرد با حمایت پلیس ضدتروریسم هلند راهی ترکیه شود تا دختر جوانش را از داعش پس بگیرد. همه برنامه‌ها به درستی پیش میرود و این مادر و دختر در استانبول با یکدیگر دیدار می کنند تا راهی هلند شوند. ستیرلینا پس از ورود به خاک هلند به اتهام همکاری با داعش، بازداشت، اما پس از دو روز به شرط عدم ترک شهر خویش و با قرار وثیقه به صورت موقت آزاد شد. با این حال از آن روز دیگر هیچ اطلاعی از او و خانواده اش وجود ندارد و به نظر می رسد به زندگی مخفیانه روی آورده اند. ➖سالی جونز ـ ۴۷ ساله ـ اهل انگلیس «سالی جونز» نوازنده یک گروه موسیقی راک انگلیسی بود نه به دینی معتقد بود و نه تعصب جهاد نکاح داشت او در برهه‌ای دچار مشکلات فراوان شد و مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. یکی از مشکلات سالی جونز در آن سال ها بیکاری و بی پولی شدید بود که باعث شد او بیشتر وقتش را در فضای مجازی بگذراند. او در همین گشت و گذارهای اینترنتی اش عاشق پسری به نام «جنید حسین» شد. جنید یک دورگه انگلیسی ـ پاکستانی بود که در ارتش سایبری داعش فعالیت می کرد. جنید، سالی جونز را مجاب کرد که برای داشتن یک زندگی مرفه راهی رقه شود. سالی جونز در بدو ورود به رقه نام خود را به «سکینه» تغییر داد و با جنید ازدواج کرد. او یکی از افراد گردان الخنسا شد و پس از مدتی هواداران سالی جونز،نوازنده مورد علاقه خود را با ردا و پوشیه در شبکه های اجتماعی دیدند و آن هم در حالی که این فرد به «زن خون خوار داعش» مشهور شده بود.او قسم خورد سر همه کسانی را که به داعش نپیوندند ببرد... ➖آفیناد اسکانووا- اهل روسیه  «آفیناد اسکانووا» درباره عزیمت خود به مناطق تحت تسلط تروریست ها گفته است: "مبلغان داعش از طریق اینترنت من را متقاعد کردند که خانواده خود را ترک کنم و به خاورمیانه بروم و با «زندگی ایده آل» آشنا شوم و در واقع من را به عنوان همسر داعشی انتخاب کرده بودند. آفیناد طی بازجویی در کشورش اعلام کرد: پس از ورود به سوریه من را به مقر زنان داعشی فرستادند تا سرنوشت بعدی ام را تعیین کنند. وی می افزاید: ازدواج با تروریست هایی که می دانستیم به زودی کشته می شوند سرنوشت زنان اردوگاه بود و بازهم از این مقر سر در می آوردند. در این مقر تعداد بسیار زیادی از زنان روسی و قزاقستانی و از کشورهای دیگر حتی آمریکا هم هستند که همراه فرزندان و حتی نوزادان خود در آنجا به سر می برند.  آفیناد همراه پسر خردسال خود توانسته با خودروهای عبوری با فرار به مرز سوریه و ترکیه و سپس به شهر استانبول فرار کند... برگه ها رو روی میز گذاشتم ، دیگه مغزم یاری نمی‌کرد ادامه بدم چه سرنوشت های تلخی! یکی به زندگی مخفیانه روی میاره... دیگری میشه یکی مثل خود داعش... یکی هم پا به فرار میگذاره البته اگر جان سالم به در ببره... نمیدونستم خانمی که قراره فردا ببینم چه مسیری از این طیف رو رفته؟ هر چند که هر کدومش باشه تلخه... توی همین افکار بودم که آقای جلالی در اتاق در زد و گفت: _من برای فردا بچه های فیلمبرداری رو کنسل کردم ظاهراً سوژه راضی نشده مصاحبه تصویری بگیریم دیگه همه چی دست خود شماست ... گفتم:_یعنی من تنها برم؟ آقای جلالی با تعجب گفت: _مگه مصاحبه های قبلی کسی همراهتون بود! گفتم:_نه ولی خوب این فرق می‌کنه! اگه امکانش هست حالا که خانم امجد هم میدونن ایشون هم با من بیان ولی مصاحبه رو خودم انجام میدم...در همین حین فرزانه با چشمهای متحیر نگاهی به من انداخت... آقای جلالی سری تکان داد و گفت: _چی بگم والا با شرایطی پیش اومده و بچه های فیلمبرداری نیستن باشه مشکلی نیست بعد هم دوباره تاکید کرد خبرش بیرون درز پیدا نکنه ! بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: _چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: _چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه! گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟ نگاهی بهش انداختم گفتم: _اگه این خانومه انتحاری کن بود الان به صفوف بهشتیانشون در جهنم پیوسته بود! نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم! فرزانه زد زیر خنده گفت: _راست میگی... چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت: _به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟! گفتم: _اینطوری من متوجه شدم داعشی ها یه ارتش سایبری در فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله! دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن! فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت: _عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش فک کن عجب! بعد هم رو کرد به من گفت: _خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت می کنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن! اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست یه چند تا دونشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه با این میدونی که ما بهشون دادیم... گفتم: _منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور بیشتر از فعالیت ارتش سایبری باید این ساده انگاری و ساده لوحی خانمها رو درست کرد آخه من نمیدم اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن چطور می تونن دیدن هم چین قیافه های رو تحمل کنن ؟؟! فرزانه با تأیید گفت: _آره بخدا آدم زهره ترک میشه ! ما که عکسشون رو می بینم می ترسیم خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجرجهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن.... بعد هم زد زیر خنده.... در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم گفتم: _از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه نگیا! راستی فرزانه وُیس رکوردر رو ندیدی هر چی میگردم نمی بینمش؟ گفت:_وُیس برا چی میخوای؟ گفتم: _تو خبرنگار نمیدونی وُیس برا چی می‌خوام برای ضبط صدا دیگه! فیلمبرداری که کنسل شد ضبط صدا که باید باشه! گفت: _این آدمی من میبینم صداشم نمی‌ذاره ضبط بشه باور کن... گفتم: وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی صدا که دیگه موردی نداره! گفت: _چمیدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ... گفتم: _میخوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم ناسلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم ! تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن! فرزانه گفت : _من همینجوری گفتم حدس زدم! بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوکه انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت: _شایدم بذاره؟ 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۷ و ۸ ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم : _در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ... رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه... چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه... از وسط اردو گاه داعش سردرآوردم مردانی با هیکل‌های درشت، ریشها‌ی بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن... چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ... از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم... تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ... با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟ سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه... و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ... آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه‌ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمیتونستم صحبت کنم ... سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم گفت: _جواب سلام واجبه ها! مِن مِن کنان پرسیدم : _چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟ زد زیر خنده گفت: _نه بابا ... گفتم: _پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟! با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: _مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی... گفتم: _تو دیوانه‌ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی بایداز تو مصاحبه می‌گرفتم! گفت : _سِت مصاحبه زدم دیگه! گفتم: _سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! گفت: _جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه.... سری تکون دادم و گفتم: _چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ... رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود. فرزانه با تعجب گفت: _تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟ گفتم:_فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار... خانمی از پشت آیفون گفت: _کیه؟ گفتم:_از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم. گفت:_بله بله بفرمایید داخل ... و تق در باز شد.... فرزانه بهم گفت: _تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی برنمیداره... رفتیم داخل... از پله ها داشتیم می‌رفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: _نمیدونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن ! خندم گرفت وگفتم: _خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها میرفتن پایین! فرزانه میدونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: _اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض می‌کنی... در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ... فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ... بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت: _بفرمایید من حاضرم... انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه... خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم " حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته..." فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!! وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: _ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟ سری تکون داد و گفت: _فقط خودتون گوش کنید مشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجولانه ممن
نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد... بسم الله گفتم شروع کردم _خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید .. گفت:_اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم... گفتم: _لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟ گفت: _اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر میدونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه! نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد... گفتم :_باش مشکلی نیست..از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید... سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد.... _من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم... از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه می‌شنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا... و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید : _تاچی؟ گفت: _تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۹ و ۱۰ فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد و گفت: _برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟! خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: _بهرحال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم.... من گفتم: _بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره... خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: _بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد... هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره‌ی تلخی میداد که دلش نمیخواست به خاطر بیاره....ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: _کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید... گفت: _مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل میگیره .... پرسیدم:_یعنی چی تک بعدی؟ گفت:_خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ... هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...فرزانه هراسان پرسید: _منتظر کسی بودید؟؟؟ خانم مائده گفت: _نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون... بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: _وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش... منم استرس گرفتم گفتم: _فرزانه این چیه آوردی بیرون؟ گفت: _اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد.... گفتم: _چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همون‌طور که اضطراب داشت گفت: _بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه میکنیم شاید لازم بشه ... بهت زده داشتم نگاش میکردم! یه لحظه به خودم اومدم گفتم: _فرزانه چرا همه چی رو بهم میبافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده میدونه ما اینجایم این کارا چیه میکنی؟ در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...داشت با خانم مائده بحث میکرد میگفت: _من کاری بهشون ندارم .... نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد... دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاه‌های مبهم به در خیره شدیم... فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گاز فلفل! از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد.. رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ... دومی... سومی.... فرزانه گفت: _چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟ من هم مستاصل گفتم: _الان زنگ میزنم جلالی... فرزانه گفت:_تا جلالی بیاد... اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش... توی دلم گفتم خدایا ما دختریم... خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه.... خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها... تو اون لحظات زجرآور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون... گفت: _به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!! بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم... با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم... دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... خدایا...خودت مواظب ما باش... با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم... گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت... بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد... بریده بریده گفت: _ببخشید معطل شدید...