🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۹ و ۱۰
سوار ماشین حاجی شدیم
رفتیم سمت بیمارستان همون بیمارستانی بود که من اونجا قرار بود درمان بشم ....
بالا سر حاج حسین بودیم ،
خودش بود
چجور امکان داشت....
من خودم اینو دیدم با همین لباس اصلا با عقل جور در نمیاد
از اتاق زدم بیرون داشتم
دیوونه میشدم سرم باز درد گرفت
سرمو محکم زدم به دیوار
حاجی اومد بیرون وقتی حالمو دید
اومد سمتم :
_چی شده پسرم؟!
_حاجی سرم داره میترکه...
حاجی دستشو گذاشت رو سرم:
_بشین پسر بشین
نشستم رو صندلی حاجی
یه چیزی زیر لب خوند دستشو کشید رو سرم
حاجی: _پاشو پسرم پاشو بریم توام برو استراحت کن خدا بزرگه پاشو که خدا تو رو خیلی دوست داره...
رفتیم بیرون ....
منو کنار ماشینم پیاده کرد .
سوار شدم اصلا حوصله خونه رفتن نداشتم دوست داشتم به حرفای حاجی فکر کنم
چه حرفای قشنگی میزد....
بعضی از حرفاش واقعا اشک آدم در میاوردن...
اما من یاد گرفته بودم نه بخندم نه گریه کنم
➖➖20سال قبل➖➖
توی اتاق حبس شده بودم
هر چی به در میزدم کسی درو باز نمیکرد هر چی خدارو صدا میزدم کمکم نمیکرد
پس کو این خدایی که مادرم میگه....
صدای زجه های مادرم میومد
_الکس درو باز کن
همینجور به در میزدمو داد میزدم
صدای گریه های مادرم میومد انقدر داد زدم که از هوش رفتم
وقتی بهوش اومدم ...
مادرم زیر مشت و لگدهای الکس، پدر ناتنیم، نتونست دووم بیاره...
➖➖ حال ➖➖
اون آخرین باری بود که گریه کردم ،
بعد از اون دیگه با خدا قهر کردم بچه بودم اون وقتی که میخواستمش نبود
ولی عجیب الان دارم حسش میکنم....
ماشین روشن کردم رفتم سمت خونه ....
دم محضر منتظر لیلا بودم
دوستش داشتم
خیلی هم دوستش داشتم تنها کسی بود
بعد از اومدنم به ایران تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
هرچقدر صبر کردم نیومد
گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم
,,,دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد,,,,
اه کجا مونده....
برگشتم سوار ماشین شدم
رفتم سمت خونش هرچقدر در زدم درو باز نکرد
کم کم دلم داشت شور میزد
لیلا هم مثل خودم تنها بود کسی رو نداشت که بهش زنگ بزنم ازش خبری بگیرم
چرا همیشه میگفت :
,,خدا باهامه تنها نیستم ,,
دختر خیلی با خدایی بود
ولی هیچوقت سعی نمیکرد به من بفهمونه همیشه میگفت آدم خودش باید دوست داشته باشه
نمیدونست من هیچی از دین و خداش نمیدونم وگرنه حتما توضیح میداد
با صدای زنگ گوشیم از فکر اومدم بیرون لیلا بود
_کجایی تو دختر سه ساعته؟دلم شور زد...
لیلا:_امیر چطور تونستی بهم نگی؟ امیر مگه من غریبه بودم؟؟
_چی شده؟ چیو بهت نگفتم لیلا
لیلا با فریاد :_امیر بس کن
_لیلا آروم باش کجایی الان بیام دنبالت حرف بزنیم
لیلا:_بیمارستان
_کدوم بیمارستان
لیلا:بیمارستان خودت
_تو اونجا چیکار میکنی؟!
لیلا:_خودم میام خونت
گوشی رو قطع کرد...
نکنه منظورش این بود همه چی رو فهمیده؟؟ نه امکان نداره اخه چطور ممکنه
سوار ماشین شدم رفتم
سمت خونه ماشین لیلا دم در بود پس رسیده...
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰🏴🌴👇👇
۱۰ تای دیگه مونده فردا میذارم دوستان ❣🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁 سلام دوستان گلم اومدم با چند تا خبر خوووب و عاااالی😍 اولیش اینه که نویسنده عزیز ک
سلام دوستان گلم❣صبحتون متعالی☀️
💙بعضی از رمان هایی که میگین بذاریم وقتی میخونمش حتی اولاشو میخونم تعجب میکنم چرا گفتین که بخونم😕
نه مذهبیه🙁 هیچی رعایت نشده😑 فقط خیلی زیاد عاشقانه هست که اصلا مفید نیست
❌رمان #عشق_واحد رو اصلا نمیذاریم
چون به سر دختر داستان یه چادر میپوشونن بعد همه جور رفتاری رو ازش نشون میدن این واقعا اصلا انصاف نیست با اسم دین و چادری بودن رمانها بشن مذهبی مثل بقیه رمانهای به ظاهر مذهبی😒
❤️ولی من میگردم رمان خوب پیدا میکنم که ارزش داشته باشه وقتتونو براش بذارید😎
اینجا لیست گذاشتم👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
♨️لیست رمانهایی که نمیذاریم👆
لطفا اینا رو درخواست ندین چون گذاشته نمیشه سرچ کنید دیگه علتش رو نوشتیم چرا نمیشه😇☺️
هدایت شده از امیر مختاری
چرا فلسطین مظلومه؟ سخنرانی امیرمختاری ۲۲مهر۴۰۲(2).mp3
16.22M
چرا فلسطین مظلومه؟
سخنرانی امیرمختاری
۲۲مهر۴۰۲
@AmirMokhtari110
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰🏴🌴👇👇
👇👇قسمت ۱۱ تا ۲۰
تا اخر رمان❤️🌟👇
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۱۱ و ۱۲
پیاده شدم با کلید درو باز کردم. رو مبل نشسته بود. منو که دید اومد سمتم یه برگه پرت کرد تو صورتم:
_امیر من تو این دنیا فقط تو رو داشتم چجور دلت اومد بهم نگی...
برگه افتاد رو زمین بلندش کردم
توش ایمیلی از بیمارستان بود. وایی اصلا یادم نبود ایمیل هامو لیلا چک میکنه وقت عمل مو نوشته بودن توش....
_من واست توضیح میدم
لیلا:_تو داری میمیری الان میخوای توضیح بدی؟؟؟!
زد زیر گریه...
_گریه نکن لیلا... ببین احتمال خوب شدنم هست گریه نکن
لیلا:_اگه احتمال خوب شدنت بود. منو نمیخواستی طلاق بدی... وایی امیر ...
نشست رو مبل چادرش از سرش افتاد
بلندش کردم گرفتمش بغلم:
_به همین چادرت قسم واسه خوب شدنم
تلاش میکنم خب؟؟😢فقط گریه نکن قسم خوردم همین چادر باعث شد من عاشقت بشم به همین چادر قسم به همین دهه قسم به همین خدایی که تازه بهش ایمان آوردم و شناختمش قسم. تو فقط گریه نکن...
لیلا داشت با تعجب نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ...دستشو کشید رو صورتم
_تو ..تو... داری گریه میکنی؟
دستمو کشیدم رو صورتم خیس خیس بود
_اشک توئه که اشک منو در میاره.گریه نکن
لیلا:_قول دادی امیر...از فردا میریم دنبال درمانت امروز میشینی واسم تعریف میکنی چطور شد... تو رفتی دنبال این چیزا خب؟؟!
_هرچی تو بگی ....
تمام ماجرا براش تعریف کردم ...
لیلا:_یعنی واقعا تو اون پسرو دیدی؟
_آره واقعا من اونو دیدم
لیلا:_خدا خیلی دوستت داره امیر. خیلی خوش بحالته همچین کسایی خیلی کمن که بتونن خبری از یه روح به خانوادش بگه امیر تو خیلی عزیزی پیش خدا...
_حاج مجیدم همینو میگفت لیلا...
لیلا:_میخوای نماز خوندن یادت بدم؟
_میتونم از پسش بر میام؟
لیلا:_چرا که نه خودم یادت میدم
لیلا تا خود شب با صبوری از وضو گرفتن گفت. تا نماز خوندن و اصول دین. لیلا یه فرشته بود بعد مادرم این فرشته رو خدا بهم داد.
واسه دومین بار خدارو شکر میکردم.
اولین بار مادرم سر اخرین سفره ای که باهام بود گفت بگو خداروشکر که خدا بیشترش کنه من از وقتی دست چپ و راستمو فهمیدم انگلیس بودم سه ساله که اومدم اینجا.
لیلا رو مبل خوابش برده بود بلندش کردم بردمش تو اتاق پتورو کشیدم روش:
_خوب بخوابی فرشته کوچولو ...
از اینکه سردردم تمام شده بود ،
تعجب کرده بودم شاید بخاطر دارو ها باشه صبح روز بعد با لیلا به بیمارستان رفتم آزمایشهای قبل عمل رو انجام دادم ....
بعد به پرورشگاه رفتیم
لیلا:_من همیشه به اینجا میام همیشه از تو واسشون گفتم بچه ها خوشحال میشن تورو ببینن...
_بریم ببینیم این بچهارو....
وارد پرورشگاه شدیم چندتا بچه ریختن دور لیلا.....
لیلا:_اروم باشید خوشگلا
یکی از دختربچه ها گفت:
_خاله کجایی دو هفته نیستی دلم واست تنگ شده
لیلا:_کار داشتم عزیزم.
حواسم رفت پی دختر بچه ای که به درخت تکیه داده بود رفتم سمتش:
_چی شده دختر کوچولو بغض کردی
دختر بچه:_امروز یکی از دوستام پدر مادر پیدا کرد منم دلم پدر مادر میخواد عمو ...
_اسمت چیه خوشگله
دختر:_سارینا
_چه اسم قشنگی...توام پدر مادر پیدا میکنی عزیزم...مگه میشه دختر به این خوشگلی بدون پدر مادر بمونه...
صدای لیلا از پشت سرم اومد:
_به به سارینا خانم چی شده...
سارینا:_هیچی خاله ...
لیلا: _من این عموتو قرض میگیرم ...
رو به من گفت:
_بریم عزیزم؟
رفتیم داخل پیش مدیر پرورشگاه این بچهها جایی بدی بودن لیلا داشت با مدیر حرف میزد پریدم وسط حرفشون:
_ببخشید این بچه ها جای دیگه ای ندارن برن؟..اینجا جایی مناسبی نیست واسه زندگی بچه ها
مدیر:_اقای راد همینجا هم قرار ازمون بگیرن باید بچه هارو انتقال بدیم...
_چندتا بچه هستن؟
مدیر:20تا
_من یه خونه ی قدیمی دارم. میشه تمیزش کرد بچه هارو برد اونجا
چشمای مدیر برق زد :
_راست میگید اقا راد
_بله من بهش نیازی ندارم.میتونه مال این بچه ها باشه. خانه رو بنام لیلا میکنم اون به شما اجازه میده شاید من ...
لیلا:_امیر خواهش میکنم
_باشه باشه...اون خانه پنج تا اتاق داره حیاطشم مناسبه چطوره؟ بدرد میخوره؟
مدیر:_عالیه فقد راجب هزینش و....
_من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کل
_من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید
لیلا:_اما امیر...
_اما نداره
لیلا:_پس من هیچ هزینه ای نمیگیرم پولشو خرج بچه ها کنید
مدیر:_خدا خیرت بده دخترم. این بچه هارو از بلا تکلیفی نجات دادی
بلند شدم وایسادم
_من میرم بیرون لیلا یه لحظه میای؟
لیلا:_فعلا با اجازه
رفتم پشت ماشین منتظر لیلا شدم
لیلا:_بله عزیزم
_من باید برم. فردا منتظرم باش میام دنبالت بریم پیش دکتر خب...
لیلا:_الان کجا میخوای بری
_میخوام برم سر به شرکت بزنم. خیلی وقته رسیدگی نکردم
لیلا:_باشه خداحافظ
با بچه ها خداحافظی کردم
سوار ماشین شدم البته ماشین لیلا بود
ماشین خودم خونه بود.
ضبط ماشین و روشن کردم اولین باری بود همچین آهنگهایی گوش میدادم صداشو یکم زیاد کردم ....
.
.
.
صدای طبل و سنج و بوی اسفند
همه یک رنگن و چه خوبه حسم
همه چشم انتظارن یه نگاه کن....
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۱۳ و ۱۴
ببین با بوی هیئت خو گرفتن
هنوزم کوچه هامون تکیه داره
تو نذری هامون هرکی فکر کاره
هنوزم عاشقت خیلی زیاده
فداته زندگی با یک اشاره
منم اشکِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برن
آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن
نمیشن آقا کمک کن
من از این زمزمه غافل نمیشم
همون دیوونمو عاقل نمیشم
منم خب این دلم آروم نداره
مگه آدم بدا عاشق نمیشن
منم دل دارمو دلشوره دارم
میدونم رو سیاهم دوره راهم
مگه بعد خدا جز تو کسی هست
به دستش باشه گره ی کور کارم
منم اشکِ چشام خونِ دلم
آقا کمک کن
میخوام دردا از این خونه برم
نمیشن آقا کمک کن
منم محتاجمو غرق گناهم
میخوام یه قول مردونه بدم
آقا کمک کن.آقا کمک کن
رو راست باشیم
خیلی باخودم کلنجار رفتم تا آهنگو بدم بیرون. #اعتقاد_قلبی که بود اما میگفتن #بهت_نمیاد. ولی نمیدونن یه سری چیزا تو #سیرت آدماست نه تو صورتشون
اینه که حرف دلم سند شن
یشن خدایا تورو به حق همین شبا
عشق بدون قید و شرط رو به این سرزمین برگردون...
ماشینو زدم کنار ...
" خدایا مگه آدم بدا عاشق نمیشن؟
من عاشق تو شدم...
دیر شد ولی شد
دیر شناختمت ولی شناختمت...😭"
سرمو گذاشتم سر فرمون زدم زیر گریه نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای گوشیم به خودم اومدم حاج مجید بود
_بفرمایید
حاجی:_پسرم بدو بیا بیمارستان
_چیزی شده حاجی؟
حاجی:_بیا پسرم حسین بهوش اومده میخواد تورو ببینه
_الان میام حاجی
گوشیو قطع کردم. زنگ زدم به لیلا. هنوز پرورشگاه بود. رفتم دنبالش. باهم رفتیم دورش شلوغ بود با صدای سلام همه برگشت سمتم
حاج مجید:_بیا پسرم بیا اینجا رو به حسین
گفت..اینه پسرم
حسین نشست سرجاش:
_بله یه یاد دارم بیا جلو...
رفتم جلو...حسین دستمو گرفت:
_تو واسه من پیغام بردی. منم واسه تو پیغامی دارم از اونور...
رو به بقیه گفت:
_میشه تنهامون بذارید
همه رفتن بیرون لیلا میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم:
_تو بمون
حسین:_ایشون لیلا خانمن؟
با تعجب نگاش کردم
حسین:_چیه پسر یادت نیست وقتی بیهوش بودم درد دل میکردی؟
➖➖چند روز قبل➖➖
بالا سر حسین بودم. حاج مجید بیرون منتظر بود.
" نمیدونم کی هستی ...
چجور تونستم ببینمت.. ولی هرکی هستی انگار خیلی عزیزی.. پیش اون بالای کسی که من تازه پیداش کردم من از مردن ترس ندارم. ولی لیلا اینجا تنها میشه
تو که عزیزی بهش بگو به من رحم نمیکنی
حق داری ولی لیلا که از اولش همراهش بود بگو به اون رحم کنه اون جز من کسیو نداره تنها میشه بین این همه ادم نمیتونه ...
➖➖حال➖➖
_یعنی تو میشنیدی؟؟
حسین:_هم #میشنیدم هم #میدیدم
_پس تو خیلی عزیزی پیش خدا
حسین:_اقا امیر از اونجا از مادرت خبرهایی دارم. گفت بهت بگم نگران نباش. تو حالا حالاها باید مواظب لیلا باشی گفت به اون بچه ها کمک کن. اونا بیکسن گفت بهت بگم خیلی دوستت داره دلش خیلی واست تنگ شده بهش سر بزن...
با صدا لیلا، حسین ساکت شد:
_امیر حالت خوبه...
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۱۵ و ۱۶
بهش نگاه کردم سرمو به علامت نه تکون دادم
دستشو گذاشت رو بازوم:
_بریم بعد بیایم؟
اصلا حالم خوب نبود.
من چرا مادر خودمو فراموشن کردم؟نمیدونم لیلا چجوری بردم خونه.
رفتم توی اتاق درو بستم زدم زیر گریه
داد میزدم....
" چرا فراموشت کردم چرااااااا..."
لیلا اومد داخل صورت اونم خیس از اشک بود
لیلا:_گریه نکن قربونت برم بلند شو آماده شو من زنگ میزنم بلیط میگیرم باهم میریم
پاشو عزیزم
سرمو گذاشتم رو شونش:
_نمیبخشتم لیلا، من 20ساله نرفتم پیشش
لیلا:_مگه میشه نبخشه پاشو ببینم خودش گفت بری پیشش پاشو من زنگ میزنم
«نرگس» میگم بلیط بگیره واسمون. پاشو عزیزم پاشو خودتو جمع کن
بلند شدم رفتم تو حمام. اب و باز کردم زیر دوش زدم زیر گریه یاد خاطراتم با مامانم افتادم
مامان:_پسرم زودباش. بنویس درساتو تا واست بستنی بگیرمااااااا
مامان:_الان الکس میاد گلم ولی قول میدم بعد مدرسه حتما ببرمت فردا باشه عزیزم
_باشه مامان خوبم قشنگم
رفتم بغلش اخرین باری بود که بغلش کردم اخرین باری بود که بوسیدمش همون شب بود که الکس مست به خونه میاد میوفته به جون مامانم...
با صدای در زدن لیلا از فکر بیرون اومدم:
_چکار میکنی نیم ساعته بیا زنگ زدم به نرگس گفت واسه دو صبح کنسلی هست پس فردا هم پرواز هست کدوم؟
_شیش صبح
سریع لباس پوشیدم آماده شدم. لیلا هم با یه ساک کوچیک اماده بود
_توام میای؟
لیلا:_تو رو تنها نمیذارم با این حالت
پیشونیشو بوسیدم:
_خوبه که دارمت
لیلا:_بدو بریم بدو ببینم دیر نشه..قبلش بریم یکم بگردیم باشه؟
_بریم خانمی بریم
لیلا:_تو برو پایین تا من همه چیزو چک کنم...
لیلا سریع رفت گاز و اینارو چک کرد زد بیرون در هارو قفل کردم رفتیم پایین در و واسه لیلا باز کردم نشست خودمم نشستم سمت دیگه...
سوار هواپیما شدیم استرس داشتم واسه اولین بار بعد از بیست سال استرس گرفتم سر صندلی نشستم لیلا ... هنذفری شو گذاشت تو گوشش. زدم بهش....
لیلا:_بله
_ بده ب من
لیلا:_چی بدمت؟
اشاره کردم به هنذفری. یکیشو داد بهم هی از گوشامون میوفتاد اشاره کردم به شونم سرشو گذاشت رو شونم با آرامش شروع کردیم به آهنگ گوش دادن...
💚میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم
هیچکسی رو جز تو آقام یه شبه جمعه
کاش بگم به مادرم پاشو مادر پاشو بریم کربلا پاشو مادر پاشو بریم کربلا بجز تو از کی بخونم
نمیشن نوکرتونو دریابی
این نوکرت رو دریاب
تکست آهنگ منو
بجز تو از کی بخونم
نوکرتونو دریاب
این نوکرت رو دریاب
میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم
هیچ کسی رو جز تو آقام
ترکیه که فرود اومدیم دوباره سوار هواپیما شدیم رفتیم انگلیس تا اونجا لیلا فقط دلداریم میداد .
بالاخره رسیدیم .
یه راست رفتیم قبرستون. لیلا منو تنها گذاشت. دراز کشیدم سر قبر تو قسمت مسلمونها خاک شده بود
_مامان میبخشی منو؟؟ بد بودم مامان خیلی بد کردم. فراموشت کردم...
میگفتمو بلند گریه میکردم.
_بیست سال بهت سر نزدم مامان. نمیذارم اون الکس نامرد از زندون بیاد بیرون مامان بهت قول میدم مامان...کاشکی بودی دستتو میکشیدی رو سرم...میگفتی عصبی نشو گریه نکن کاشکی برمیگشتی حاضرم صبح تا شب از الکس کتک بخورم...کاشکی برگردی...پاشو مادر پاشووووووووووو دیر رسیدم؟.ببخشید...چرا تو خواب خودم نیومدی چرا به خودم گلایه نکردی؟ چرا انقدر ناراحتی ازم؟ نمیذاری ببینمت. مامان
دکترا گفتن منم چند وقت دیگه میام پیشت مامان خیلی دوست دارم بیام. لیلا چکار کنم؟ مامانم، جونم تنها میمونه تو این دنیا مامان تو اونجایی بگو بهم فرصت بدن من نمیتونم لیلا تنها بذارم نمیتونم مامان لیلا تنهاس کسی رو جز من نداره.....
با شنیدم اسمم از شخصی برگشتم عقب یه زن تقریبا مسنی بود :
_امیرحسین
بلند شدم:
_شما؟
یهو بغلم کرد:
_عزیزم کجا بودی بیست ساله دنبالتم منم ماریا خالت قربونت برم کجا بودی؟
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁