eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۵ و ۶ از اتاق زدم بیرون به «لیلا» پیام دادم بیاد خونه...حالا که امیدی به زنده بودنم نبود باید همه چی رو تمام میکردم. سوار ماشین شدم حرکت کردم. سمت شرکت اول باید کارای اونجا رو هم درست کنم بعد کارهای دیگه... لیلا : _یعنی چی نامزدی رو بهم بزنیم...هیچ میفهمی چی داری میگی؟! _اره خوب میفهمم چی میگم....این نامزدی از امروز دیگه واسه ی من معنی نداره فردا میریم محضر و تمومش میکنیم لیلا:_من اینکارو نمیکنم _مجبوری لیلا:_امیر خب دلیلشو بگو بهم...امیر ببین منو...چرا سرتو انداختی...دلیلتو بگو تا برم _قول میدی؟ لیلا:_آره میدم _دیگه نمیخوامت ازت زده شدم..یکی دیگه رو میخوام یهو یه طرف صورتم داغ شد لیلا:_این کشیده رو زدم تا بفهمی من نفهم نیستم تو نمیتونی یکی دیگه رو دوست داشته باشی حالا که میخوای جدا بشیم باشه حرفی نیست ،قبول،ولی امیر نگو دوستم نداری میسپارمت دست خدا دست همونی که تو رو بهم رسوند... هنوز تو شک حرفاش بودم.... این خدا کیه که همه راجبش حرف میزنن؟؟؟ خدا... خدا... خدا...... صدا بسته شدن در اومد پس چرا من خدا رو نمیبینم؟ چرا من حسش نمیکنم؟! بلند شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم، اومدم بیرون داروهایی که دکتر گفته بود خوردم لباسهامو پوشیدم رفتم بیرون. ساعت نزدیکهای 10 شب بود بازم...خیابونا شلوغ شده بود ماشین رو پارک کردم پیاده شدم چند نفر داشتن اون وسط دمام میزدن رو کردم سمت یه پسری که لباس بیمارستان تنش بود ازش پرسیدم... _اقا پسر پسر:_بله _امروز چه خبره که دارن دمام میزنن؟ پسر:_برو پیش یکی واست تعریف کنه. اون صبر و حوصله این چیزا‌ رو خیلی داره _پیش کی برم؟ پسر:_ برو تو اون مسجد بپرس «حاج مجید» کجاست بهت میگن از اون هر سوالی داری بپرس فقط اونه که میتونه جواب سوالهاتو بده بگو منو «حسین» فرستاده دیدیش سلام منم خیلی بهش برسون بگو جام اونجا راحته ولی بزودی میام پیشت صبر داشته باش فعلا قسمت نیست... _حتما رفتم تومسجد. چند نفر لباس مشکی پوشیده بودن _ببخشید حاج مجید کجا میشه پیدا کرد یکی از پسرا جواب داد: _داخل اتاقشه ولی سرش خیلی شلوغه _منو حاج حسین فرستاده باهم گفتن:کی؟؟؟؟ _میشه منو ببرین پیشش؟ یه پسری از پشت اونا اومد بیرون: _بیا من میبرمت... پشت سرش حرکت کردم. پسر:_این اتاق حاج مجیده میتونی بری تو خودش رفت در اتاق آروم زدم حاج مجید:_بفرمایید تو صداش خستگی داد میزد.درو باز کردم رفتم داخل یه مرد حدود ۵۴ ساله بود _با حاج محید کار داشتم شمایید؟ با سر تائید کرد _چندتا سوال داشتم گفتن بیام پیش شما حاج مجید:_بفرمایید _این چند روزه چخبره که همه سیاه میپوشن چرا دمام میزنن حاج مجید:_امروز10 محرمه روزی که مردم عزاداری میکنند _چرا؟؟! حاج مجید:_برای که فقط با ۷۲ یارش جنگیدن و مظلومانه به شهادت رسیدن .. 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۷ و ۸ خیلی حرفا زد. و من بیشتر از قبل با تعجب نگاش میکردم.... یعنی این حرفا واقعی بود؟ _خدا کیه؟؟ چرا من نمیبینمش؟ چرا حسش نمیکنم ؟ حاج مجید:_خدا . وقتی بهش بیاری حسش میکنی. نیست خدا مثل یه (مثل ) که همه جا هست همه جا بفکر همه هست. همه رو میبینه تو هیچوقت تنها نیستی. خدا پیشته کنارته ...کاری که میکنی خدا ... _مرسی حاجی تا حالا هیچکس نبود که اینارو واسم توضیح بده. همیشه باعث تعجبم میشد به هرکی میگفتم تعجب میکرد شما چرا تعجب نکردید؟ حاجی: _چون قبلا یکی مثل تو بود این سوالها رو ازم کرده بود...راستی پسر نگفتی کی تو رو فرستاد _حاج حسین... حاج مجید:_کیییییییییییییی؟؟؟؟ کجاس؟؟؟؟ _بیرون دم مسجد بود. داشت دمام نگاه میکرد حاجی از پشت میز اومد کنار رفت بیرون نشستم سر صندلی تا بیاد بعد مدت کوتاهی اومد حاجی: _کوش پس مگه نگفتی دم مسجده _چرا حاجی بود حتی یه پیغامی هم داد که بهتون بدم حاجی نشست سر صندلی خب چی گفت _با لباس بیمارستان بود رفتم سمتش ازش سوال کردم امروز چه خبره گفت بیام از شما سوال کنم بعد گفت بهتون بگم جاش فعلا خوبه ولی هرچی زودتر میاد پیشتون حاجی زد زیر گریه: _پسر تو چجور حسین منو دیدی؟ اون که تو کماس رو تخت بیمارستانه...!!!! با تعجب بهش نگاه کردم : _ولی حاجی خودش گفت...بهتون بگم حاج حسین فرستادش حاج مجید یه عکس در توی کشو در اورد داد دستم. _این بود؟ به عکس نگاه کردم خودش بود یعنی شبیه ش بود: _شبیه شه فقد اون ریش داشت حاج مجید: _من باید برم بیمارستان _میشه منم بیام؟ 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۹ و ۱۰ سوار ماشین حاجی شدیم رفتیم سمت بیمارستان همون بیمارستانی بود که من اونجا قرار بود درمان بشم .... بالا سر حاج حسین بودیم ، خودش بود چجور امکان داشت.... من خودم اینو دیدم با همین لباس اصلا با عقل جور در نمیاد از اتاق زدم بیرون داشتم دیوونه میشدم سرم باز درد گرفت سرمو محکم زدم به دیوار حاجی اومد بیرون وقتی حالمو دید اومد سمتم : _چی شده پسرم؟! _حاجی سرم داره میترکه... حاجی دستشو گذاشت رو سرم: _بشین پسر بشین نشستم رو صندلی حاجی یه چیزی زیر لب خوند دستشو کشید رو سرم حاجی: _پاشو پسرم پاشو بریم توام برو استراحت کن خدا بزرگه پاشو که خدا تو رو خیلی دوست داره... رفتیم بیرون .... منو کنار ماشینم پیاده کرد . سوار شدم اصلا حوصله خونه رفتن نداشتم دوست داشتم به حرفای حاجی فکر کنم چه حرفای قشنگی میزد.... بعضی از حرفاش واقعا اشک آدم در میاوردن... اما من یاد گرفته بودم نه بخندم نه گریه کنم ➖➖20سال قبل➖➖ توی اتاق حبس شده بودم هر چی به در میزدم کسی درو باز نمیکرد هر چی خدارو صدا میزدم کمکم نمیکرد پس کو این خدایی که مادرم میگه.... صدای زجه های مادرم میومد _الکس درو باز کن همینجور به در میزدمو داد میزدم صدای گریه های مادرم میومد انقدر داد زدم که از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم ... مادرم زیر مشت و لگدهای الکس، پدر ناتنیم، نتونست دووم بیاره... ➖➖ حال ➖➖ اون آخرین باری بود که گریه کردم ، بعد از اون دیگه با خدا قهر کردم بچه بودم اون وقتی که میخواستمش نبود ولی عجیب الان دارم حسش میکنم.... ماشین روشن کردم رفتم سمت خونه .... دم محضر منتظر لیلا بودم دوستش داشتم خیلی هم دوستش داشتم تنها کسی بود بعد از اومدنم به ایران تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم هرچقدر صبر کردم نیومد گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم ,,,دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد,,,, اه کجا مونده.... برگشتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونش هرچقدر در زدم درو باز نکرد کم کم دلم داشت شور میزد لیلا هم مثل خودم تنها بود کسی رو نداشت که بهش زنگ بزنم ازش خبری بگیرم چرا همیشه میگفت : ,,خدا باهامه تنها نیستم ,, دختر خیلی با خدایی بود ولی هیچوقت سعی نمیکرد به من بفهمونه همیشه میگفت آدم خودش باید دوست داشته باشه نمیدونست من هیچی از دین و خداش نمیدونم وگرنه حتما توضیح میداد با صدای زنگ گوشیم از فکر اومدم بیرون لیلا بود _کجایی تو دختر سه ساعته؟دلم شور زد... لیلا:_امیر چطور تونستی بهم نگی؟ امیر مگه من غریبه بودم؟؟ _چی شده؟ چیو بهت نگفتم لیلا لیلا با فریاد :_امیر بس کن _لیلا آروم باش کجایی الان بیام دنبالت حرف بزنیم لیلا:_بیمارستان _کدوم بیمارستان لیلا:بیمارستان خودت _تو اونجا چیکار میکنی؟! لیلا:_خودم میام خونت گوشی رو قطع کرد... نکنه منظورش این بود همه چی رو فهمیده؟؟ نه امکان نداره اخه چطور ممکنه سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ماشین لیلا دم در بود پس رسیده... 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁 سلام دوستان گلم اومدم با چند تا خبر خوووب و عاااالی😍 اولیش اینه که نویسنده عزیز ک
سلام دوستان گلم❣صبحتون متعالی☀️ 💙بعضی از رمان هایی که میگین بذاریم وقتی میخونمش حتی اولاشو میخونم تعجب میکنم چرا گفتین که بخونم😕 نه مذهبیه🙁 هیچی رعایت نشده😑 فقط خیلی زیاد عاشقانه هست که اصلا مفید نیست ❌رمان رو اصلا نمیذاریم چون به سر دختر داستان یه چادر میپوشونن بعد همه جور رفتاری رو ازش نشون میدن این واقعا اصلا انصاف نیست با اسم دین و چادری بودن رمانها بشن مذهبی مثل بقیه رمانهای به ظاهر مذهبی😒 ❤️ولی من میگردم رمان خوب پیدا میکنم که ارزش داشته باشه وقتتونو براش بذارید😎 اینجا لیست گذاشتم👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283 ♨️لیست رمانهایی که نمیذاریم👆 لطفا اینا رو درخواست ندین چون گذاشته نمیشه سرچ کنید دیگه علتش رو نوشتیم چرا نمیشه😇☺️
هدایت شده از امیر مختاری
چرا فلسطین مظلومه؟ سخنرانی امیرمختاری ۲۲مهر۴۰۲(2).mp3
16.22M
چرا فلسطین مظلومه؟ سخنرانی امیرمختاری ۲۲مهر۴۰۲ @AmirMokhtari110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کلید درو باز کردم. رو مبل نشسته بود. منو که دید اومد سمتم یه برگه پرت کرد تو صورتم: _امیر من تو این دنیا فقط تو رو داشتم چجور دلت اومد بهم نگی... برگه افتاد رو زمین بلندش کردم توش ایمیلی از بیمارستان بود. وایی اصلا یادم نبود ایمیل هامو لیلا چک میکنه وقت عمل مو نوشته بودن توش.... _من واست توضیح میدم لیلا:_تو داری میمیری الان میخوای توضیح بدی؟؟؟! زد زیر گریه... _گریه نکن لیلا... ببین احتمال خوب شدنم هست گریه نکن لیلا:_اگه احتمال خوب شدنت بود. منو نمیخواستی طلاق بدی... وایی امیر ... نشست رو مبل چادرش از سرش افتاد بلندش کردم گرفتمش بغلم: _به همین چادرت قسم واسه خوب شدنم تلاش میکنم خب؟؟😢فقط گریه نکن قسم خوردم همین چادر باعث شد من عاشقت بشم به همین چادر قسم به همین دهه قسم به همین خدایی که تازه بهش ایمان آوردم و شناختمش قسم. تو فقط گریه نکن... لیلا داشت با تعجب نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ...دستشو کشید رو صورتم _تو ..تو... داری گریه میکنی؟ دستمو کشیدم رو صورتم خیس خیس بود _اشک توئه که اشک منو در میاره.گریه نکن لیلا:_قول دادی امیر...از فردا میریم دنبال درمانت امروز میشینی واسم تعریف میکنی چطور شد... تو رفتی دنبال این چیزا خب؟؟! _هرچی تو بگی .... تمام ماجرا براش تعریف کردم ... لیلا:_یعنی واقعا تو اون پسرو دیدی؟ _آره واقعا من اونو دیدم لیلا:_خدا خیلی دوستت داره امیر. خیلی خوش بحالته همچین کسایی خیلی کمن که بتونن خبری از یه روح به خانوادش بگه امیر تو خیلی عزیزی پیش خدا... _حاج مجیدم همینو میگفت لیلا... لیلا:_میخوای نماز خوندن یادت بدم؟ _میتونم از پسش بر میام؟ لیلا:_چرا که نه خودم یادت میدم لیلا تا خود شب با صبوری از وضو گرفتن گفت. تا نماز خوندن و اصول دین. لیلا یه فرشته بود بعد مادرم این فرشته رو خدا بهم داد. واسه دومین بار خدارو شکر میکردم. اولین بار مادرم سر اخرین سفره ای که باهام بود گفت بگو خداروشکر که خدا بیشترش کنه من از وقتی دست چپ و راستمو فهمیدم انگلیس بودم سه ساله که اومدم اینجا. لیلا رو مبل خوابش برده بود بلندش کردم بردمش تو اتاق پتورو کشیدم روش: _خوب بخوابی فرشته کوچولو ... از اینکه سردردم تمام شده بود ، تعجب کرده بودم شاید بخاطر دارو ها باشه صبح روز بعد با لیلا به بیمارستان رفتم آزمایشهای قبل عمل رو انجام دادم .... بعد به پرورشگاه رفتیم لیلا:_من همیشه به اینجا میام همیشه از تو واسشون گفتم بچه ها خوشحال میشن تورو ببینن... _بریم ببینیم این بچهارو.... وارد پرورشگاه شدیم چندتا بچه ریختن دور لیلا..... لیلا:_اروم باشید خوشگلا یکی از دختربچه ها گفت: _خاله کجایی دو هفته نیستی دلم واست تنگ شده لیلا:_کار داشتم عزیزم. حواسم رفت پی دختر بچه ای که به درخت تکیه داده بود رفتم سمتش: _چی شده دختر کوچولو بغض کردی دختر بچه:_امروز یکی از دوستام پدر مادر پیدا کرد منم دلم پدر مادر میخواد عمو ... _اسمت چیه خوشگله دختر:_سارینا _چه اسم قشنگی...توام پدر مادر پیدا میکنی عزیزم...مگه میشه دختر به این خوشگلی بدون پدر مادر بمونه... صدای لیلا از پشت سرم اومد: _به به سارینا خانم چی شده... سارینا:_هیچی خاله ... لیلا: _من این عموتو قرض میگیرم ... رو به من گفت: _بریم عزیزم؟ رفتیم داخل پیش مدیر پرورشگاه این بچه‌ها جایی بدی بودن لیلا داشت با مدیر حرف میزد پریدم وسط حرفشون: _ببخشید این بچه ها جای دیگه ای ندارن برن؟..اینجا جایی مناسبی نیست واسه زندگی بچه ها مدیر:_اقای راد همینجا هم قرار ازمون بگیرن باید بچه هارو انتقال بدیم... _چندتا بچه هستن؟ مدیر:20تا _من یه خونه ی قدیمی دارم. میشه تمیزش کرد بچه هارو برد اونجا چشمای مدیر برق زد : _راست میگید اقا راد _بله من بهش نیازی ندارم.میتونه مال این بچه ها باشه‌. خانه رو بنام لیلا میکنم اون به شما اجازه میده شاید من ... لیلا:_امیر خواهش میکنم _باشه باشه...اون خانه پنج تا اتاق داره حیاطشم مناسبه چطوره؟ بدرد میخوره؟ مدیر:_عالیه فقد راجب هزینش و.... _من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کل
_من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید لیلا:_اما امیر... _اما نداره  لیلا:_پس من هیچ هزینه ای نمیگیرم پولشو خرج بچه ها کنید مدیر:_خدا خیرت بده دخترم. این بچه هارو از بلا تکلیفی نجات دادی بلند شدم وایسادم _من میرم بیرون لیلا یه لحظه میای؟ لیلا:_فعلا با اجازه رفتم پشت ماشین منتظر لیلا شدم لیلا:_بله عزیزم _من باید برم. فردا منتظرم باش میام دنبالت بریم پیش دکتر خب... لیلا:_الان کجا میخوای بری _میخوام برم سر به شرکت بزنم. خیلی وقته رسیدگی نکردم لیلا:_باشه خداحافظ با بچه ها خداحافظی کردم سوار ماشین شدم البته ماشین لیلا بود ماشین خودم خونه بود. ضبط ماشین و روشن کردم اولین باری بود همچین آهنگهایی گوش میدادم صداشو یکم زیاد کردم .... . . . صدای طبل و سنج و بوی اسفند همه یک رنگن و چه خوبه حسم همه چشم انتظارن یه نگاه کن.... 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁