eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کلید درو باز کردم. رو مبل نشسته بود. منو که دید اومد سمتم یه برگه پرت کرد تو صورتم: _امیر من تو این دنیا فقط تو رو داشتم چجور دلت اومد بهم نگی... برگه افتاد رو زمین بلندش کردم توش ایمیلی از بیمارستان بود. وایی اصلا یادم نبود ایمیل هامو لیلا چک میکنه وقت عمل مو نوشته بودن توش.... _من واست توضیح میدم لیلا:_تو داری میمیری الان میخوای توضیح بدی؟؟؟! زد زیر گریه... _گریه نکن لیلا... ببین احتمال خوب شدنم هست گریه نکن لیلا:_اگه احتمال خوب شدنت بود. منو نمیخواستی طلاق بدی... وایی امیر ... نشست رو مبل چادرش از سرش افتاد بلندش کردم گرفتمش بغلم: _به همین چادرت قسم واسه خوب شدنم تلاش میکنم خب؟؟😢فقط گریه نکن قسم خوردم همین چادر باعث شد من عاشقت بشم به همین چادر قسم به همین دهه قسم به همین خدایی که تازه بهش ایمان آوردم و شناختمش قسم. تو فقط گریه نکن... لیلا داشت با تعجب نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ...دستشو کشید رو صورتم _تو ..تو... داری گریه میکنی؟ دستمو کشیدم رو صورتم خیس خیس بود _اشک توئه که اشک منو در میاره.گریه نکن لیلا:_قول دادی امیر...از فردا میریم دنبال درمانت امروز میشینی واسم تعریف میکنی چطور شد... تو رفتی دنبال این چیزا خب؟؟! _هرچی تو بگی .... تمام ماجرا براش تعریف کردم ... لیلا:_یعنی واقعا تو اون پسرو دیدی؟ _آره واقعا من اونو دیدم لیلا:_خدا خیلی دوستت داره امیر. خیلی خوش بحالته همچین کسایی خیلی کمن که بتونن خبری از یه روح به خانوادش بگه امیر تو خیلی عزیزی پیش خدا... _حاج مجیدم همینو میگفت لیلا... لیلا:_میخوای نماز خوندن یادت بدم؟ _میتونم از پسش بر میام؟ لیلا:_چرا که نه خودم یادت میدم لیلا تا خود شب با صبوری از وضو گرفتن گفت. تا نماز خوندن و اصول دین. لیلا یه فرشته بود بعد مادرم این فرشته رو خدا بهم داد. واسه دومین بار خدارو شکر میکردم. اولین بار مادرم سر اخرین سفره ای که باهام بود گفت بگو خداروشکر که خدا بیشترش کنه من از وقتی دست چپ و راستمو فهمیدم انگلیس بودم سه ساله که اومدم اینجا. لیلا رو مبل خوابش برده بود بلندش کردم بردمش تو اتاق پتورو کشیدم روش: _خوب بخوابی فرشته کوچولو ... از اینکه سردردم تمام شده بود ، تعجب کرده بودم شاید بخاطر دارو ها باشه صبح روز بعد با لیلا به بیمارستان رفتم آزمایشهای قبل عمل رو انجام دادم .... بعد به پرورشگاه رفتیم لیلا:_من همیشه به اینجا میام همیشه از تو واسشون گفتم بچه ها خوشحال میشن تورو ببینن... _بریم ببینیم این بچهارو.... وارد پرورشگاه شدیم چندتا بچه ریختن دور لیلا..... لیلا:_اروم باشید خوشگلا یکی از دختربچه ها گفت: _خاله کجایی دو هفته نیستی دلم واست تنگ شده لیلا:_کار داشتم عزیزم. حواسم رفت پی دختر بچه ای که به درخت تکیه داده بود رفتم سمتش: _چی شده دختر کوچولو بغض کردی دختر بچه:_امروز یکی از دوستام پدر مادر پیدا کرد منم دلم پدر مادر میخواد عمو ... _اسمت چیه خوشگله دختر:_سارینا _چه اسم قشنگی...توام پدر مادر پیدا میکنی عزیزم...مگه میشه دختر به این خوشگلی بدون پدر مادر بمونه... صدای لیلا از پشت سرم اومد: _به به سارینا خانم چی شده... سارینا:_هیچی خاله ... لیلا: _من این عموتو قرض میگیرم ... رو به من گفت: _بریم عزیزم؟ رفتیم داخل پیش مدیر پرورشگاه این بچه‌ها جایی بدی بودن لیلا داشت با مدیر حرف میزد پریدم وسط حرفشون: _ببخشید این بچه ها جای دیگه ای ندارن برن؟..اینجا جایی مناسبی نیست واسه زندگی بچه ها مدیر:_اقای راد همینجا هم قرار ازمون بگیرن باید بچه هارو انتقال بدیم... _چندتا بچه هستن؟ مدیر:20تا _من یه خونه ی قدیمی دارم. میشه تمیزش کرد بچه هارو برد اونجا چشمای مدیر برق زد : _راست میگید اقا راد _بله من بهش نیازی ندارم.میتونه مال این بچه ها باشه‌. خانه رو بنام لیلا میکنم اون به شما اجازه میده شاید من ... لیلا:_امیر خواهش میکنم _باشه باشه...اون خانه پنج تا اتاق داره حیاطشم مناسبه چطوره؟ بدرد میخوره؟ مدیر:_عالیه فقد راجب هزینش و.... _من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن 🍁قسمت ۱۱ و ۱۲ پیاده شدم با کل
_من دیگه صاحب اونجا نیستم. قرار بنام لیلا بشه با ایشون حرف بزنید لیلا:_اما امیر... _اما نداره  لیلا:_پس من هیچ هزینه ای نمیگیرم پولشو خرج بچه ها کنید مدیر:_خدا خیرت بده دخترم. این بچه هارو از بلا تکلیفی نجات دادی بلند شدم وایسادم _من میرم بیرون لیلا یه لحظه میای؟ لیلا:_فعلا با اجازه رفتم پشت ماشین منتظر لیلا شدم لیلا:_بله عزیزم _من باید برم. فردا منتظرم باش میام دنبالت بریم پیش دکتر خب... لیلا:_الان کجا میخوای بری _میخوام برم سر به شرکت بزنم. خیلی وقته رسیدگی نکردم لیلا:_باشه خداحافظ با بچه ها خداحافظی کردم سوار ماشین شدم البته ماشین لیلا بود ماشین خودم خونه بود. ضبط ماشین و روشن کردم اولین باری بود همچین آهنگهایی گوش میدادم صداشو یکم زیاد کردم .... . . . صدای طبل و سنج و بوی اسفند همه یک رنگن و چه خوبه حسم همه چشم انتظارن یه نگاه کن.... 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۳ و ۱۴ ببین با بوی هیئت خو گرفتن هنوزم کوچه هامون تکیه داره تو نذری هامون هرکی فکر کاره هنوزم عاشقت خیلی زیاده فداته زندگی با یک اشاره منم اشکِ چشام خونِ دلم آقا کمک کن میخوام دردا از این خونه برن آقا کمک کن منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن نمیشن آقا کمک کن من از این زمزمه غافل نمیشم همون دیوونمو عاقل نمیشم منم خب این دلم آروم نداره مگه آدم بدا عاشق نمیشن منم دل دارمو دلشوره دارم میدونم رو سیاهم دوره راهم مگه بعد خدا جز تو کسی هست به دستش باشه گره ی کور کارم منم اشکِ چشام خونِ دلم آقا کمک کن میخوام دردا از این خونه برم نمیشن آقا کمک کن منم محتاجمو غرق گناهم میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن.آقا کمک کن رو راست باشیم خیلی باخودم کلنجار رفتم تا آهنگو بدم بیرون. که بود اما میگفتن . ولی نمیدونن یه سری چیزا تو آدماست نه تو صورتشون اینه که حرف دلم سند شن یشن خدایا تورو به حق همین شبا عشق بدون قید و شرط رو به این سرزمین برگردون... ماشینو زدم کنار ... " خدایا مگه آدم بدا عاشق نمیشن؟ من عاشق تو شدم... دیر شد ولی شد دیر شناختمت ولی شناختمت...😭" سرمو گذاشتم سر فرمون زدم زیر گریه نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای گوشیم به خودم اومدم حاج مجید بود _بفرمایید حاجی:_پسرم بدو بیا بیمارستان _چیزی شده حاجی؟  حاجی:_بیا پسرم حسین بهوش اومده میخواد تورو ببینه _الان میام حاجی گوشیو قطع کردم. زنگ زدم به لیلا. هنوز پرورشگاه بود. رفتم دنبالش. باهم رفتیم دورش شلوغ بود با صدای سلام همه برگشت سمتم حاج مجید:_بیا پسرم بیا اینجا رو به حسین گفت..اینه پسرم حسین نشست سرجاش: _بله یه یاد دارم بیا جلو... رفتم جلو...حسین دستمو گرفت: _تو واسه من پیغام بردی. منم واسه تو پیغامی دارم از اونور... رو به بقیه گفت: _میشه تنهامون بذارید همه رفتن بیرون لیلا میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم: _تو بمون حسین:_ایشون لیلا خانمن؟ با تعجب نگاش کردم حسین:_چیه پسر یادت نیست وقتی بیهوش بودم درد دل میکردی؟ ➖➖چند روز قبل➖➖ بالا سر حسین بودم‌. حاج مجید بیرون منتظر بود. " نمیدونم کی هستی ... چجور تونستم ببینمت.. ولی هرکی هستی انگار خیلی عزیزی.‌. پیش اون بالای کسی که من تازه پیداش کردم من از مردن ترس ندارم. ولی لیلا اینجا تنها میشه تو که عزیزی بهش بگو به من رحم نمیکنی حق داری ولی لیلا که از اولش همراهش بود بگو به اون رحم کنه اون جز من کسیو نداره تنها میشه بین این همه ادم نمیتونه ... ➖➖حال➖➖ _یعنی تو میشنیدی؟؟ حسین:_هم هم _پس تو خیلی عزیزی پیش خدا حسین:_اقا امیر از اونجا از مادرت خبرهایی دارم. گفت بهت بگم نگران نباش. تو حالا حالاها باید مواظب لیلا باشی گفت به اون بچه ها کمک کن. اونا بی‌کسن گفت بهت بگم خیلی دوستت داره دلش خیلی واست تنگ شده بهش سر بزن... با صدا لیلا، حسین ساکت شد: _امیر حالت خوبه... 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۵ و ۱۶ بهش نگاه کردم سرمو به علامت نه تکون دادم دستشو گذاشت رو بازوم: _بریم بعد بیایم؟ اصلا حالم خوب نبود. من چرا مادر خودمو فراموشن کردم؟نمیدونم لیلا چجوری بردم خونه. رفتم توی اتاق درو بستم زدم زیر گریه داد میزدم.... " چرا فراموشت کردم چرااااااا..." لیلا اومد داخل صورت اونم خیس از اشک بود لیلا:_گریه نکن قربونت برم بلند شو آماده شو من زنگ میزنم بلیط میگیرم باهم میریم پاشو عزیزم سرمو گذاشتم رو شونش: _نمیبخشتم لیلا، من 20ساله نرفتم پیشش لیلا:_مگه میشه نبخشه پاشو ببینم خودش گفت بری پیشش پاشو من زنگ میزنم «نرگس» میگم بلیط بگیره واسمون‌. پاشو عزیزم پاشو خودتو جمع کن بلند شدم رفتم تو حمام. اب و باز کردم زیر دوش زدم زیر گریه یاد خاطراتم با مامانم افتادم مامان:_پسرم زودباش. بنویس درساتو تا واست بستنی بگیرمااااااا مامان:_الان الکس میاد گلم ولی قول میدم بعد مدرسه حتما ببرمت فردا باشه عزیزم _باشه مامان خوبم قشنگم رفتم بغلش اخرین باری بود که بغلش کردم اخرین باری بود که بوسیدمش همون شب بود که الکس مست به خونه میاد میوفته به جون مامانم... با صدای در زدن لیلا از فکر بیرون اومدم: _چکار میکنی نیم ساعته بیا زنگ زدم به نرگس گفت واسه دو صبح کنسلی هست پس فردا هم پرواز هست کدوم؟ _شیش صبح سریع لباس پوشیدم آماده شدم. لیلا هم با یه ساک کوچیک اماده بود _توام میای؟ لیلا:_تو رو تنها نمیذارم با این حالت پیشونیشو بوسیدم: _خوبه که دارمت لیلا:_بدو بریم بدو ببینم دیر نشه..قبلش بریم یکم بگردیم باشه؟ _بریم خانمی بریم لیلا:_تو برو پایین تا من همه چیزو چک کنم... لیلا سریع رفت گاز و اینارو چک کرد زد بیرون در هارو قفل کردم رفتیم پایین در و واسه لیلا باز کردم نشست خودمم نشستم سمت دیگه... سوار هواپیما شدیم استرس داشتم واسه اولین بار بعد از بیست سال استرس گرفتم سر صندلی نشستم لیلا ... هنذفری شو گذاشت تو گوشش. زدم بهش.... لیلا:_بله _ بده ب من لیلا:_چی بدمت؟ اشاره کردم به هنذفری. یکیشو داد بهم هی از گوشامون میوفتاد اشاره کردم به شونم سرشو گذاشت رو شونم با آرامش شروع کردیم به آهنگ گوش دادن... 💚میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم هیچکسی رو جز تو آقام یه شبه جمعه کاش بگم به مادرم پاشو مادر پاشو بریم کربلا پاشو مادر پاشو بریم کربلا بجز تو از کی بخونم نمیشن نوکرتونو دریابی این نوکرت رو دریاب تکست آهنگ منو بجز تو از کی بخونم نوکرتونو دریاب این نوکرت رو دریاب میزنم اسمتو با گریه صدا ندارم هیچ کسی رو جز تو آقام ترکیه که فرود اومدیم دوباره سوار هواپیما شدیم رفتیم انگلیس تا اونجا لیلا فقط دلداریم میداد . بالاخره رسیدیم . یه راست رفتیم قبرستون. لیلا منو تنها گذاشت. دراز کشیدم سر قبر تو قسمت مسلمونها خاک شده بود _مامان میبخشی منو؟؟ بد بودم مامان خیلی بد کردم. فراموشت کردم... میگفتمو بلند گریه میکردم. _بیست سال بهت سر نزدم مامان. نمیذارم اون الکس نامرد از زندون بیاد بیرون مامان بهت قول میدم مامان...کاشکی بودی دستتو میکشیدی رو سرم...میگفتی عصبی نشو گریه نکن کاشکی برمیگشتی حاضرم صبح تا شب از الکس کتک بخورم...کاشکی برگردی.‌‌..پاشو مادر پاشووووووووووو دیر رسیدم؟.ببخشید...چرا تو خواب خودم نیومدی چرا به خودم گلایه نکردی؟ چرا انقدر ناراحتی ازم؟ نمیذاری ببینمت. مامان دکترا گفتن منم چند وقت دیگه میام پیشت مامان خیلی دوست دارم بیام. لیلا چکار کنم؟ مامانم، جونم تنها میمونه تو این دنیا مامان تو اونجایی بگو بهم فرصت بدن من نمیتونم لیلا تنها بذارم نمیتونم مامان لیلا تنهاس کسی رو جز من نداره..... با شنیدم اسمم از شخصی برگشتم عقب یه زن تقریبا مسنی بود : _امیرحسین بلند شدم: _شما؟ یهو بغلم کرد: _عزیزم کجا بودی بیست ساله دنبالتم منم ماریا خالت قربونت برم کجا بودی؟ 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۷ و ۱۸ از بغلش اومدن بیرون «ماریا» خوب یادم میاد: _به من دست نزن... من خاله ای به اسم ماریا ندارم... داشتم میرفتم که دستمو کشید: _صبر کن خاله بزار توضیح بدم _دیگه نیازی بهت ندارم. همون موقع ک نیازت داشتم نبودی. منو نخواستی الان اینجا چی میخوای لیلا دوید سمتم : _آروم باش امیر چی شده ایشون کین؟ _هیچکس بریم بعد باز میایم ماریا:_دخترم تو یه چیزی بهش بگو.راضیش کن به حرفام گوش بده گفتم:_نمیخوام گوش بدم به حرفات لیلا:_خانم شما یه لحظه اینجا باشید دست منو کشید برد یه گوشه: _ماریا همون خالته که گفتی؟ سرمو به علامت اره تکون دادم لیلا:_چرا به حرفاش گوش نمیدی؟ _نیازی ندارم ... لیلا:_لابد حکمتی توشه عزیزم. همین الان خالتم بیاد سر بزنه _وایی لیلا وایی از دست تو ...نمیتونم بهت نه بگم پرید لوپمو بوسید: _بدو بریم پیش خالت برگشتیم پیش ماریا _فقط بخاطر لیلا برگشتم ماریا:_مرسی دخترم نشستیم کنار قبر ماریا:_اونوقتی که تو رو آوردن در خونه، «جانی» هم خونه بود قبلش زنگ زده بودن گفتن تورو میارن، جانی قبول نمیکرد، تهدیدم کرد، اگه بیارمت تو خونه بچه هارو میبره، منم نتونستم تورو قبول کنم بچه هام بودن اگه میبردشون اذیتشون میکرد، اگه جانی میرفت من جایی رو نداشتم برم، بعد از دوسال که جانی مرد دنبالت گشتم نبودی میتونی از دختر خالت بپرسی... _دیگه مهم نیست ماریا:_منو ببخش پسرم _اگه منو پسرت میدونستی ولم نمیکردی ماریا:_ببخش منو ببخش لیلا دم گوشم گفت: _زشته امیر بنده خدا ببین حقم داشت _تو طرف اونی یا من لیلا:امیر.. _باشه باشه تسلیم رو به ماریا گفتم: _میبخشمت چون شاید اگه تو منو ول نکرده بودی من ب اینجاها نمیرسیدم این ستاره رو پیدا نمیکردم... ماریا:_زنته؟ لیلا:_ایشاالله چند وقت دیگه عروسیمونه ماریا سرشو انداخت پایین... برگشتم سر قبرو نگاه کردم _خاله با تعجب سرشو آورد بالا _شما هم دعوتین. خانواده ی منین یهو پرید بغلم بعلش کردم.‌ بوی مامانو میداد سرشو بوسیدم. لیلا با لبخند بهمون نگاه میکرد. با اصرار های ماریا رفتیم هتلی که بودن انگاری اونا هم برگشتن ایران... برگشتیم ایران. ماریا هم با ما برگشت فردا باید میرفتیم بیمارستان امشب قرار بود با خاله اینا بریم بیرون دوست داشتم روزهای اخر شاد باشم... لیلا:_امیر تو خوب میشی خب؟ باید خوب بشی فهمیدی؟ من اینجا تنهام...امیر تو که منو تنها نمیذاری نه؟ امیر قول بده قول بده امیر من ک جز تو کسی رو ندارم تو همه کس منی اگه تو بری من هدفی ندارم تو این دنیا بخوام بمونم امیر میمونی مگه نه؟امیر ترکم نمیکنی نه؟ همین جور داشت گریه میکرد اشکاشو پاک کردم: _هیسسسسس بس کن لیلا بس کن پاشو ببینم.. نگاش کن تورو خدا زیر چشماش سیاهه پاشو مردم دارن چپ چپ نگام میکنن فک میکنن من چیزی به تو گفتم پاشو ببینم پاشو یدونه زد به بازوم: _مسخره من دارم اذیت میشم تو میخندی؟ بغلش کردم لیلا:_زشته امیر زشته ولم کن _دیگه حرف نمیزنی؟ لیلا:_باشه باشه ولش کردم ماریا:_خاله جون چرا لیلا گریه میکنه _هیچی خاله یکم بی قراری میکنه ماندانا( دختر ماریا): _راستی لیلا جون خانوادت کجان؟ لیلا سرشو انداخت پایین. لیلا بچه پرورشگاهی بود _ لیلا خانوادشو از دست داده لیلا سرشو آورد بالا با لبخند بهم نگاه کرد ماندانا:_اخی عزیزم خدا رحمتشون کنه لیلا:_ممنون _راستی خاله مانی کجاس.... خاله:_اون داره درس میخونه کاناداس _بزرگ شده حسابی پس خاله:_آره پسرم کپی خودت شده... ماندانا:_بریم خونه دیگه من خسته شدم لیلا:_حق با مانداناس دیر وقته _خیله خب بریم سوار ماشین شدیم خاله اینارو در خونشون پیاده کردیم. _لیلا شب میری یا میمونی لیلا:_میمونم فردا صبح باهم بریم رفتم سمت خونه لیلا:_یه اهنگ بزار دیگه _مگه محرم نیست . لیلا:_عزیزم اهنگ غمگین بزار دستمو بردم سمت ضبط : _اینم به افتخار خانمم Ayrılıgın beni bak öldürüyor ببین جداییت داره منو میکشه Bana nasıl kıydın bilemiyorum چه طوری بهم دلت اومد نمیتونم بفهمم Her baktığım yerde hatıram sakl با هر نگاهم به هر چی. خاطره ها جلوی چشامو می گیرند Senden başkasını istemiyorum کس دیگه ای جز تو رو نمیخوام Sana ben doyamadım من ازت سیر نشدم seni hiç unutamadım اصلا نتونستم فراموشت کنم dönmesen bile benkerim seni canım اگه برنگردی بازم منتظرت می مونم Offf Offfffff Özledi اوف اوف ... دلم تنگ شدم Offff Seni çok sevdim اوف تو رو خیلی دوستت داشتم Seviyorum seni yar یار دوستت دارم Gözlerim Sana Ağlar این چشمام برات گریه میکنن   🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۱۹ و ۲۰ قسمت اخر آهنگ تمام شد رسیدیم خانه. ماشین گذاشتم پارکینگ. برگشتم سمت لیلا خواب بود پیاده شدم بغلش کردم گذاشتمش سر تخت واسه خودمم پتو و بالشت بردم سر مبل انداختم...لباسامو عوض کردم دراز کشیدم "خدایا به امید خودت..." برگه آزمایش دست دکتر بود لیلا از استرس داشت ناخون هاشو میجوید من از استرس پاهام رو تکون میدادم دکتر:_عجیبه واقعا _چی عجیبه دکتر همون موقعه یکی در زد وارد شد : _دکتر این آزمایش جدیده دکتر:_ممنون برگه آزمایشو باز کرد دکتر:_واقعا عجیبه اقای راد. نمیفهمم...این برگه آزمایش قبلیه که توش ذکر شده شما تومور دارید اما .... لیلا:_اما چی دکتر دکتر:_توی این برگه نشون داده شما هیچ مشکلی ندارید واسه یه لحظه زمان وایساد توی شک بودم. لیلا:_واییی شکرت خدایا شکرت نمیتونستم حرفی بزنم دکتر:_ما شک کردیم ک شاید اشتباه شده آزمایشات واسه همین دوباره آزمایش انجام دادیم خوشبختانه شما هیچ مشکلی ندارید یعنی....از نظر پزشکی اینجوری...از نظر من این یه ی الهیه دیدید اقای راد هم وجود داره؟ _دیر فهمیدم ولی فهمیدم لیلا:_تو پیشمی تو همیشه پیشمی دیدی خدا جواب خوبی هاتو داد دیگه کنارمی واسه همیشه.... _آره عزیزم قول میدم قول فرداش رفتیم مشهد. نذر لیلا بود بعد برگشتیم بچه هارو انتقال دادیم که خونه ای که بنام لیلا کرده بودم... _لیلا... لیلا:_جانم _سارینا کجاس؟بین اینا نیست... مدیر:_بیمارستانه با نگرانی پرسیدم: _چی شده مدیر:_فصل سرماست یکم تب کرده ... _کدوم بیمارستانه؟ مدیر:_بیمارستان رازی _لیلا بریم. فعلا با اجازه. حرکت کردیم سمت بیمارستان از بخش اطلاعات پرسیدم کدوم اتاق بستریه. همین که شماره اتاق گفت دویدم سمت اتاق... عجیب بود این دخترو دوست داشتم رفتم تو اتاق خوابیده بود شبی فرشته ها بود. دختر بچه ی سه ساله با چشمای سبز دماغ کوچیک لبای غنچه ای لپای قرمز من عاشق دختره بچه بودم.... _لیلا لیلا:_جانم امیر _میشه این دخترو به فرزند خواندگی قبول کنیم؟ لیلا با خوشحالی گفت: _چرا نمیشه عزیزم من عاشق این دخترم _منم همینطور لیلا:_ای ای من حسودم... برگشتم سمت سارینا چشماس باز شد بغلش کردم گفتم... _توام دیگه پدر مادر دار شدی... 🍂🍂پـــــــایــــــــــان🍂🍂 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا