🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
حتماا بخونید !! یهجاخوندمکهنوشتهبود مراقبپستهاییکهتویِکانالتونمیزاریدباشید ممکنهبعدامم
🌸🍀🌸🍀
واقعا این حرف خیلی قشنگه برای من تلنگر شد ممنونم ازتون🌱
دوستان برین کانالشون منم رفتم عضو شدم شما هم برین🍂💟
هدایت شده از •مَهــدآ•🇵🇸
قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی داشت ..!
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
خب اینم از ناشناس های امروزمون در پناه قرآن باشید یاحق✋🏻
💟رمان شماره👈 نـــــــــود🤩
💚اسم رمان؛ #دلداده
🤍نویسنده؛ اسرا بانو
❤️چند قسمت؟؛ ۱۰۳ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱ و ۲
❤️امیرعلی
نگاهی به پرونده توی دستم انداختم،
مگه میشد اینقدر کارشو تمیز انجام داده که حتی اثری از خودش نذاشته! کلافه دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم، لباس های مخصوص رو با لباسهای عادیم عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
داشتم سمت درخروجی اداره میرفتم که رامین رو دیدم، سمتم اومد و طلبکارانه روبه روم ایستاد
-کجا؟
-خونهی آقاشجاع
بعدش تک خنده ای زدم
-هه هه، کم نمک بریز
-من که میدونم دلت از کجا پره
گفتن این حرفم همانا و غر زدنای رامین
-امیرعلی به جان خودت من دیگه از دست سرهنگ کلافه شدم، یه شوخی کردماااا، امشب باید اینجا باشم، اهه....
-تقصیرخودت بود برادرمن، آخه کی تاحالا با سرهنگ شوخی کرده، البته تو آدم بشو نیستی یهو دیدی توبیخت کرد هااا گفته باشم
-تو هم که عین سرهنگی
-دیدی گفتم آدم نمیشی، خیلی خب من دیگه برم، جنابعالی هم برو به کارت برس، یهو خوابت نبره ها
-امیرعلی میری بیرون یا با تیپا پرتت میکنم
خندیدم و بعداز خداحافظی راهی خونمون شدم
.
.
.
رسیدم خونه و وارد هال شدم، مثل همیشه باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-اهالی خونه من اومدم
مامان همونطور که دستشو با هوله خشک میکرد از آشپزخونه اومد بیرون، بالبخند همیشگیش سلام کرد
-سلام پسرم، خسته نباشی
-سلام مامان جان شماهم خسته نباشی، بابا هنوز نیومده؟
-نه مادر، الان میاد
-سارای خل و چل کجاست
صدای سارا از آشپزخونه اومد
-خل و چل خودتی چشم منو دور دیدی هاا
از آشپزخونه اومد بیرون و طلبکارانه بهم نگاه کرد
-علیک سلام
-سلام خسته نباشی
-همچنین شماهم خسته نباشی، تو آشپزخونه چیکار میکردی؟
-هیچی دیگه، شام امشب بامنه
زیرلب ولی طوری که اونم بشنوه گفتم: -یاخدا، مسموم نشیم صلوات
سارا: -چی گفتییی؟ مگه غذاهای من چشونه؟ ها؟
تک خنده ای زدم
-هیچیشون نیس، فقط بگی نگی تهشون سیاهه، البته دربرخی مواقع دچار مسومیت میشیم، علاوه براونم یه بار فشارمون میره بالا، یه بار میاد پایین
مامان خندید و رفت روی کاناپه نشست، سارا هم رنگ صورتش قرمز شد ، طوری که ملاقه رو تو هوا تکون میداد گفت:
-ببین جناب سروان رستگار، یا همین الان میری تو اتاقت یاایندفعه تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم
-خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
بعد از عوض کردن لباسام، دوباره برگشتم تو هال نشستم،اینقدر که به پرونده ها نگاه میکردم تا سرنخی پیداکنم، سردرد گرفته بودم،
سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم، به این فکرمیکردم که طرف کی میتونه باشه؟ نقشهی داروها، مسموم کردن مردم، کار کدوم بی رحمیه
-امیرعلی
چشمامو بازکردم و با لیوان شربت البالو روبه رو شدم
-ای بابا، داداش بگیرش دیگه دستم دردگرفت
لیوان رو از دست سارا گرفتم و تشکرکردم
-خواهش میکنم
کنارم نشست و بهم زل زد
-چیه، نگاه میکنی؟
-هیچی، تو دلم قربون صدقهی داداش قهرمانم میرفتم
آروم خندیدم و گفتم:
-چیشدیهو مهربون شدی
دهنشو کج کرد و به روبه روش خیره شد
-خوبی اصلا بهت نیومده امیرعلی، اصلا هاااا، بمیرم برا مائده
-اوه، چه خواهر شوهر خوبی
-به وقتش خواهرشوهر بازی هم درمیارم خان داداش
-چه خواهرشوهر بدی
خندید و دوباره سمتم برگشت
-لابد داری واسه فرداشب برنامه میچینی، مگه نه
-نه، ولی... لحظه شماری میکنم
-اوه اوه، چه عشق آتشینی
لبخندی به روش زدم و لیوان شربت رو سر کشیدم
-پِی بردم مائده حتما کنارت خوشبخت میشه
-شک داشتی؟
-بگی نگی
چشم غره ای براش در کردم.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳ و ۴
در بازشد و بابا اومد داخل، من و سارا بلند شدیم و سلام کردیم، سمت بابا رفتم و خریدها رو از دستش گرفتم
-آخه پدرمن، مگه نگفتم اگه خریدی دارین به من بگید
-جنابعالی ازاین به بعد باید خریدهای خونه خودتو انجام بدی
تک خنده ای زدم وگفتم:
-حالاکه نه به باره نه به داره باباجون، هنوزکه هیچی نشده
-هم به باره هم به داره، انگار نه انگار فردا شب قراره بریم خاستگاری، بعدشم، وقتی خود مائده گفته بیان خاستگاری، پس همه چی حله
لبخندی به روش زدم
¤¤شب خاستگاری¤¤
خودمو تو آینه برانداز کردم، چقدر خوشتیپم من....در اتاق رو بازکردم و رفتم تو هال،
مامان بادیدنم کلی قربون صدقم رفت
بابا دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: -ایشالله کت و شلواد دامادیت
خجالت زده سرمو انداختم پایین که سارا گفت:
-خیلی خودتو تحویل گرفتی ها خان داداش
مامان: چشم حسودا به دور
زدم زیرخنده
سارا: -واااا، مامان! الان فهمیدم من سرراهی ام
-حسود هرگز نیاسود سارا خانم
سارا: هاهاها
بابا: کل کل بسه دیگه، بریم دیر شد
بلاخره سمت خونه عمو مهدی راه افتادیم
❤️مائده
با حرص نفسمو دادم بیرون،
البته عصبانی هم بودم، هم از دست خودم، هم از دست خونوادم، هم از دست بیخیالی های آرمان.....
گوشیمو از رو عسلی برداشتم و به آرمان زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-بههه، مائده خانم، سلام خوبی؟
-علیک سلام، بنظرتون الان باید خوب باشم؟
-باز چیشده؟
-امشب دارن میان خواستگاریم اونوقت تازه میپرسید چم شده؟
-مگه من بهت نگفتم نگران چیزی نباش و فقط نقشه رو اجرا کن
-آقا آرمان من نمیتونم، اون پسر عموی منه، ما باهم بزرگ شدیم، دلم نمیاد دلشو بشکونم
-مائده خانم صد دفعه بهت گفتم، برای آیندهت باید پا رو دلت بذاری
-ولی...
-دوست داری یه عمر باترس اینکه ممکنه بلایی سر امیرعلی بیاد زندگی کنی؟
-ن... نه خب
-پس دیگه حرفی نباشه، درسته بعدممکنه امیرعلی ازدستت عصبانی بشه، ولی بعدا فراموش میکنه، به آیندهت فکر کن مائده خانم، به آیندمون
کمی با حرف آرمان آروم شدم
-خیلی خوب، کاری نداری؟
-نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم رو عسلی، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
روبه روی آینه ایستادم به فکر کردن....
من دختر مذهبی نبوده و نیستم، حق خودمو میدونستم که بهترین زندگی داشته باشم. با اونی که دوست دارم آیندهمو بسازم.
آرمان مدت خیلی زیادیه منو میخواد،
خواستگاری هم کرده اما مامان و بابا مخالفن. اما من نمیتونم زیر بار حرفشون برم. دیگه هیچی برام مهم نیست. من میخوام آینده خودمو داشته باشم. وقتی با آرمان رفتم امیرعلی هم یه فکری میکنه برای خودش.....
با همین فکرا روسریمو درست کردم و رفتم پایین. وارد آشپزخونه شدم و کنار مامان ایستادم
-کاری هست بکنم؟
-فعلا نه، مائده من فنجان هارو برات آماده کردم، بعدا که صدات کردیم داخل فنجان ها چای بریز بیار
-چشم
نگاهی به من انداخت و پرسید:
-خوبی؟
-آره خوبم مامان جون
-رنگ به رونداری، چیزی شده؟
-نه قربونت برم خوبم فقط یکم خوابم میاد، آخه ازصبح دانشگاه بودم
لبخندی زد، همون لحظه ایلیا اومد و سمت ظرف میوه رفت
ایلیا: اوه اوه، این سیب قرمزه رو ببین داره واسه من چشمک میزنه
-آهای، دستتو وردار پُر میکروبه
ایلیا دهنشو کج کردوگفت:
_خدا به داد امیرعلی برسه
یه لحظه بغض کردم کاش امشب آرمان میومد، کاش امشب آرمان اینجا بود و همه چی تموم میشد. ولی نفس عمیقی کشیدم
صدای آیفون اومد، ایلیا بدوبدو رفت تو هال و گفت:
_اومدن
همراه مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون و کنار در به استقبالشون ایستادیم، به تک تکشون سلام کردیم و در آخر امیرعلی سربه زیر اومد داخل،
لبخنداز کنار لبش کنار نمیرفت، یه لحظه دلم به حالش سوخت،سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم و بعد زود برگشتم تو آشپزخونه....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️