eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره بابا از کنارم رفت ، و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!! مامان: -حرف حسابش چیه خب؟ بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین مامان: -یا زهرا، علی‌آقا هم فهمید؟ بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!! دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت: -خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟ از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم -م... من... بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟ -من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچه‌ی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده -پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش می‌کردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟ یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند مامان: -آقا مهدی توروخدا همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته بابا: -به جهنم ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده بابا: -ازاین بپرس دیگه نتونستم طاقت بیارم، از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟ الان امیرعلی مهمه یاآینده‌ی من؟ من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟ چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟ -تو دیگه شروع نکن ایلیا -ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی -قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟! -توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!! بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد، " من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.." با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد -سلام مائده عصبی گفتم -علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟ -آره خب -واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟ -من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟ -کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم -ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن -برای چی -خواستگاری دیگه -هه، شوخی میکنی -نه خیرم کاملا جدی‌ام -نکنه میخوای بابامو جادو کنی -شما دیگه به اونجاش فکرنکن -من که چشمم آب نمیخوره -ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا -ببینیم و تعریف کنیم -کاری نداری؟ -نه خداحافظ -خداحافظ ❤️سارا هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم -سلام آقا ایلیا -سلام ساراخانم، خوبین -شکر خوبم، شما خوبید؟ -ممنون، میگذرونیم -چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد -میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم -درمورد چی؟ -امیرعلی و مائده -اتفاقی افتاده؟؟ -ساراخانم میاین یا نه؟ -خیلی خب باشه، ساعت چند؟ -نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم -باشه -میگم، عمو محمد خونه‌س؟ -نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده -آها... باشه فعلا تماس رو قطع کردم، دلهره‌ی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو می‌گرفت؟ سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون مامان: -کجا میری سارا؟ -مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم -کار مهم؟ -آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائده‌س -وا، یعنی چیشده -نمیدونم، من دیگه برم، فعلا سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگاهی انداختم و ایلیا رو دیدم، همونطور که دستاش تو جیبش بود به روبه روش زل می‌زد، جلو رفتم: -سلام رو کرد سمتم و چهره‌اش کاملا معلوم بود که ناراحته -سلام ساراخانم، خوبین -نه خیر، اقا ایلیا تااینجا که اومدم دلم هزار راه رفت، میشه بگین چیشده؟؟ به نیمکت چوبی اشاره کرد وگفت: _بشینیم؟ روی نیمکت نشستیم -خب، میشنوم -ر... راستش، نمیدونم چطوربگم سارا خانم، ما هم هنوز باورمون نشده خیلی ناراحت و دل‌نگران گفتم -اقا ایلیا میگین یانه؟؟؟ -خیلی خب بابا آروم باش نفس عمیقی کشید ولی تیکه تیکه گفت: _مائده... همه چیو به هم زده، اون... نمیخواد با امیرعلی ازدواج کنه.... چون، به آرمان علاقه داره.. آرمان که یادتونه؟... همون هم‌دانشگاهیش.... که چند باری اومده بود... خواستگاریش... داشتم قبض روح میشدم از ناراحتی. ناباورانه نگاهش کردم. دستاش گذاشت رو زانوش و کلافه سرشو انداخت پایین و ادامه داد: _امروز صبح قضیه رو فهمیدیم، نمیدونم مائده چرا همچین کاری کرد، فقط میدونم اون به امیرعلی علاقه ای نداره، البته ما از قضیه‌ی آرمان هم خبر داریم چون چند دفعه اومده بود خواستگاری، امروز رفته بود بیمارستان و اونجا دادوبیداد راه انداخته که هم خودش هم مائده همو دوست دارن، عمو محمد هم خبردارشده، نمیدونم چطوری، ولی الان فهمیدم بابا بهشون اجازه داده امشب بیان خواستگاری تا زود همه چیو جمعش کنن از شدت غصه و ناراحتی زبونم نمیچرخید اما بریده بریده گفتم -اقا...ایلیا... بگو ....حرفات دروغه...این امکان نداره. با دستاش سرش رو گرفت و ساکت شد و چیزی نگفت. دیگه چیزی نبود که بگه... به نقطه ای زل زدم و گفتم -امیرعلی بفهمه که... حالتشو تغییر نداد، با لحن غمگینی گفت: -میدونم، بخدا ما هم شرمنده‌ی همتون هستیم -دِ آخه مگه علکیه که عمو قبول کرده امشب بیان خاستگاری، پس امیرعلی چی؟ ها؟ به داداش بدبختم فکرنکردین؟ فکرنکردین بعدا ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ اخه چرا الان؟؟ سرمو تکون دادم، اینقدر ناراحت بودم که حرفامو با بغض گفتم و ادامه دادم: _داداشم چه گناهی کرده عاشق مائده‌ی بی لیاقت شده....؟؟ کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم -سارا خانم وایسین -دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اقا ایلیا، کاش اونقدر که به فکر مائده بودین، به امیرعلی هم فکر میکردین -قضاوت نکنین سارا خانم، بخدا ما هم راضی نیستیم ولی مجبوریم، وقتی مائده به امیرعلی علاقه ای نداره، میگین چیکار کنیم؟ -کاش لااقل مائده از اول میگفت به امیرعلی علاقه ای نداره، واسه چی دلشو خوش کرد ها؟ اون میدونه امیرعلی چقدر دوستش داره. چرا از اول نگفت که ما خواستگاری نمیومدیم؟ هان؟ -نمیدونم.... نمیدونم سارا خانم، بخدا منم نمیفهمم دوروبرم چی داره میگذره -بمیرم برای داداشم، چقدر ذوق داشت خواستم برم که ایلیا گفت: _وایسین میرسونمتون -نمیخوام، خودم میرم بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم. ایلیا دوید اومد روبه روم ایستاد و دستشو گرفت سمتم و مشتشو باز کرد، همون انگشتر نشونی بود که دیشب مامان، اونو دست مائده کرد ایلیا: اینو، مائده داد حس تحقیر بهم دست داد،... چرا اینجوری؟ چرا با این بی‌احترامی؟ خدا رو‌ شکر که باهم محرم نشدن..انگشتر رو گرفتم و پوزخندی زدم و اونجا رو ترک کردم. وای بیچاره دل داداش امیرعلی... ❤️مائده برای امشب ذوق داشتم، درست برخلاف دیشب، اما... با رفتار های مامان بابا و ایلیا، ذوقم کمی کور شد، اصلا یجوری با آدم رفتار میکنن که انگارمن دل ندارم وارد آشپزخونه شدم دیدم مامان مثل دیشب داره استکان های چایی رو آماده میکنه، اما دریغ از یه لبخند، اینم بخت منه دیگه -مامان، ایلیا کجاست؟ -عصررفت بیرون، گفت کارداره امشب نمیاد پوزخندی زدم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف
پوزخندی زدم و گفتم: -آره دیگه، وقتی نوبت دل ما می‌رسه آقا ایلیا قهرمیکنه میره -دل؟ بهم نگاهی کردوگفت: -آره، تو راست میگی، توهم دل داری، امااونی که قراره دلش بشکنه، یه روزی قراربود باهاش بری زیر یه سقف زندگی کنی سرشو تکون داد و رفت بیرون، دستامو مشت کردم و رو میز کوبیدم، همه به فکر امیرعلی بودن، هیچکس به فکر دل من نیست. زنگ آیفون به صدا دراومد، دررو که بازکردیم اول پدرومادر آرمان اومدن داخل و بعد خود آرمان، دسته‌ی گل رو داد دستم و رفت نشست منم رفتم آشپزخونه و تو استکان ها چای ریختم. مشغول ریختن چایی بودم، که یهو تصویر امیرعلی اومد جلوم، یه لحظه دلم به حالش سوخت، بغض عجیبی سراغم اومد، یه لیوان برداشتم و آب خوردم، تا به خودم مسلط بشم. همون لحظه مامان صدام زد ، و سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و نشستم آقا رسول که پدر آرمان بود کمی خودشو جابه جا کردوگفت: -خب داشتم می‌گفتم، پسرم یه شرکت تولید دارویی تو ترکیه داره، اگه خدابخواد و شما قبول کنید، مراسم ازدواجشونو تو ترکیه بگیریم و همونجا زندگی کنن بابا: -ترکیه؟ من دخترمو تک و تنها بفرستم اون سر دنیا که چی؟ آرمان: -آقای رستگار... بهم اعتماد کنید، من نمیذارم تو دل دخترتون آب تکون بخوره، اگه شماهم همراهمون بیاید ترکیه زندگی کنید، که چه بهتر بابا: -مابیایم ترکیه زندگی کنیم؟ مگه الکیه آرمان: -اگه نگران کار و محل زندگیتون هستید که من اونجا ردیفش میکنم، ایلیا هم میتونه اونجا تو بهترین دانشگاه ها درسشو ادامه بده، شماهم خیالتون از بابت مائده جمع میشه بابا نفس عمیقی کشید و به من و مامان نگاهی کرد بابا: -باید فکرامونو بکنیم، رفتن توکشور غریب کار ساده ای هم نیست کتایون خانم مادر آرمان گفت: -اگه اجازه بدین، من این انگشتر نشون رو دست عروسم بکنم خیلی سریع همه چی پیش رفت، بابا سری تکون داد و کتایون خانم انگشتر رو دستم کرد و سرمو بوسید.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالأخره کانال معما های قرآنی تاسیس شد سریع بکوب رو لینک و به سوال های قرآنی جواب بده ببینم سطح دینیت چقدره😎 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/538575324C44a3733dcd اگه عضو شوید خوشحال میشوم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ ای آن كه زيبايي را پديدار نمودے...