🌾اتفاقا رمان شماره ۹۲ رو شهدایی میخوام بذارم که خیلی قشنگه🥺
🌾🌾 سلام چشم میخونم خوب بود میذارم رمان "فقط برای دخترم" جلد یک و دو
🌾🌾🌾گفتم بهترین مخاطب ها رو دارما😍 دیدین حالا👏👏👏
#من_انقلابیم
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
خب اینم از ناشناس های امروزمون در پناه قرآن باشید یاحق✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
بسـمـ رب المهدے"عــجل الله تعالی فرجه الشریف
#یا_علی_جانم_مددی_مولا
💎#فراخوان_عاشقان_حسینی
💎#فراخوان_عاشقان_مهدوے
✍🏻 عاشقان امام زمان عجل الله... به نیت #رضای_خدا_جل_و_جلاله و
به نیت #سلامتی_و_ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چله داریم😍
هر کس لبیڪ گو است 🔹#بسم_الله✅
✍🏻شروع چله هامون بعد از تکمیل افراد چله
چله هامون👇🏻👇🏻👇🏻
#چله_دعای_عهد
#چله_یک_دعای_فرج
#چله_سه_سوره_مبارکه_توحید
#چله_سوره_مبارکه_حشر
🌟💫سروران ڪَرامـے شرڪت در همه چله ها #اجبارے_نیست
بودنتان در چله ها دلڪَرمے براے ادامه راه مون
✍🏻 حتے بــا شرڪت #در_یڪ_چله همـراهمـان باشـید ✅
اجرڪم عندالله
بسمــــ رب الحسین
یا علی جانم مددی مولا
👈🏻 عزیزانی که میخان در چله همراه مون باشن کلمه #لبیک_یا_مهدی رو به پی وی یکی خادمان چله بفرستن👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@zah202
@entezar_graph
@mohebezahra18
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۱ و ۷۲
❤️مائده
بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم
هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه میکرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشهی خدا ابروهاش به هم گره خوردن
-هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد
-آخه خیلی رومخمه
-تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی
-ای بابا، اون قضیهش فرق میکرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم
-توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده
-ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود
تک خنده ای زدم
-خیلی خب بابا بریم
.
.
بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم
-گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟
دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود
-نه، نمیاد
-خب بیا برسونیمت
-نه نه... میخوام پیاده روی کنم
-مطمئنی؟
-آره عزیزم پیاده میرم
-نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟
-چطور؟
-پشت سرتو ببین
-هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم
-سلام!
-سلام خسته نباشین
-ممنون، چرا اومدین؟!
-ناراحتین، برم
-نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت
-فعلا که هستم، کارم زودتموم شد
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم
-اقا امیرعلی
-بله
رو کردم سمتش و گفتم:
-ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟
-چطور؟!
-سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمیگشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم
-دوباره سارا دهن لقی کرده انگار
-داشت باهام دردودل میکرد، حالا...واقعا خطرناکه؟
-مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه
-اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟
-منظورتون تیرخوردنه؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
-میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟
امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد
-حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت
ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم
-شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟
-حالاچرا عصبانی میشین؟
-آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟
لبخندی زدوگفت:
-من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه
بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن
❤️امیرعلی
باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم.
همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم
.
.
.
-همه تحت نظر هستن؟
رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم
-خوبه، به کارتون ادامه بدین
همون لحظه یکی از همکارا صدام زد
-جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایهس
-سایه!؟
-بله
باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست
فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟
سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم
فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه
سرهنگ: -اونا میخوان.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ ❤️مائده بعداز دادن کن
سرهنگ: -اونا میخوان هردو بار رو باهم بفرستن تهران، پس بهتره منتظر اون یکی بارهم باشیم، خدارو چه دیدی، شاید آرمان هم پیداش شد
-منظورتون عملیاتمونو فردا صبح آغاز کنیم؟
-اگه بار تا امشب رسید، همین امشب آغاز عملیات رو اعلام میکنیم، اگرهم نه، منتظر میمونم
❤️مائده
امشب هم ما هم عمومحسن و همسرشون، اومدیم خونه عمو محمد برای دورهمی. من و سارا کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف میزدیم
سارا: -میگم...پس پارمیدا کجاست؟
-نمیدونم، لابد کار داره نیومده، میگم...
-جانم؟
-تو نمیدونی ماموریت امیرعلی چقدر طول میکشه؟
-مائده حواست هست امشب هی درمورد امیرعلی سوال میپرسی!؟
-خب حالا
-گفت حداقل سه روز
-آها
-چیزی شده؟
بعد قیافشو موزیانه کردوگفت:
-نکنه نگرانشی؟ آره؟
دست و پامو گم کردم و گفتم:
-خ... خب باتوجه به آرمان پرسیدم... میترسم بلایی سرش بیاره...
-خیلی خب حالا، چرا رنگت پرید، نگرانی بگو نگرانم چرا بهونه الکی میاری
برای فرار از سوالاش گفتم:
-میگم دستگاه کپی داری؟
دهنش اندازه غارعلیصدر بازشد
-جااااان؟!؟
-یه سری فایل دارم، اگه دستگاه چاپ داری بده استفاده کنم
-آره دارم، بیا بریم بالا
نفس راحتی کشیدم و همراه سارا از پله ها رفتیم بالا و وارد یه اتاق شدیم، با تعجب به دیزاین اتاق سارا نگاه کردم و گفتم:
_میگم سارا، چرا دیزاین اتاقت پسرونس!
زدزیرخنده وگفت:
_ديوونه این اتاق من نیست که، اتاق امیرعلیِ
-چیییی، منو برداشتی اوردی اتاق امیرعلی؟
-مگه نمیخوای از دستگاه چاپ استفاده کنی؟
-چ... چرا خب...نه چیزه...
-ای بابا، خب استفاده کن دیگه
-امیرعلی ناراحت نشه بی اجازه از وسایلش استفاده کنم
-من و امیرعلی باهم از این دستگاه استفاده میکنیم
-آها، باشه
رفتم و پشت میز کامپیوترش نشستم
-من میرم پایین، کارت تموم شد بیا
-باشه
و بعد اتاقو ترک کرد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۳ و ۷۴
به دور و اطراف اتاق نگاه کردم،
خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونهی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم،
تقریبا همشون به یه موضوع مربوط میشدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت!
یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ،
و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم،
همون لحظه چشمم به برگهی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس!»
احساس میکردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد.
-امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه
با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه
-آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره
از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟
-پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!!
روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم
-اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذرهای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم
بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم
-مائده، بذار رک و پوستکنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت میشه، احساست به امیرعلی همون قبلیهست، یا تغییر کرده؟
بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه
-مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم
-توهم، دوستش داری نه؟
سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم
-بگو که درست حدس زدم
سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد
-اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمیخواد باز اذیتش کنم
-چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره
از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم:
-ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره
با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم
❤️امیرعلی
به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بیقرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر میکردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه...
از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائدهی قبل فرق کرده...
سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بیقرار تر از قبل شدم. کتابو بستم.
اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم.
از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید.
با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم
رامین:
-بارها... بارهای اصلی رسیدن
-راست میگی رامین؟
سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم
-آره،ببینید
سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود
رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ
سرهنگ: -تا پنج دقیقهی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید
-چشم
¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤
سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش
سرهنگ: -اینجا محاصرهس، بهتره تسلیم بشید
همینکه سرهنگ جملهش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد،
من همراه چند نفر دیگه......