eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم. داشتم دکمه های پیرهنم رو می‌بستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کله‌ی فرهاد بین در دیده شد، پوکر نگاهش کردم و گفتم: -داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها -خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین به‌هوش اومد از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم -جان من؟ -آره دکتر داره معاینش میکنه -الان میام سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون. پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم -آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟ -خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟ -بله، ولی زیاد طول نکشه -چشم خیلی ممنون سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی بعد با بغض ادامه داد: -اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد -بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟ -وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت -ولی بازم باید باهام حرف میزدی از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت: -بنظرت بیدارش کنم؟ -نه خودش بیدارشه بهتره -خیلی خوابید دیگه بسه یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید -عه فرهاد نکن -بابا خرس هم اندازه این بشر نمی‌خوابه بذار بیدارشه -نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن -عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد به این حرفش آروم زدم زیرخنده.‌‌ نگاهی به رامین کردم و پرسیدم: -سلام داداش، خوبی؟ رامین: -سلام، یکم... درد دارم فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده چشم غره ای نثارفرهاد کردم رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن بعد دوتایی زدن زیرخنده -آهای، رو دادم پررو شدین ها دوباره خندیدن رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟ -والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟ فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین -نه دیگه این رسمش نیس، البته... به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم: -ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت -آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه رامین: -اونا مهمترن، برگرد فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده -چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار سرشو تکون دادوگفت: -بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیه‌ی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود. وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم، با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود. بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد: -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ -سلام، شکر شما خوب هستین؟ -خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم -چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم -دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟ -سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟ -آره یه چیزهایی گفت -بله خب، بعید نیس، دهن لقه -راستش... -بفرمایید -راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد آرمانه -آرمان؟! -بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد -چی میگفت؟ -فقط تهدیدم می‌کرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا عصبی گفتم: -خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم -خیلی خب،...چرا جوش میارین یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم‌. بحثو عوض کردم.: -بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟ - آره ببخشید، گفته بودین -کاری ندارین؟ -نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن، آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم: خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا... ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم ❤️مائده کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت.... . . . امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم، البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هم‌میخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم، فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمی‌شد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه می‌شدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمی‌کرد تا منم بهش دل ببندم. پیش خودم که می‌تونستم اعتراف کنم. اره بهش دل‌بسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائده‌ی جدید شده امیرعلی. یعنی من باید چجور باشم که دختر ايده‌آلش باشم؟ به گوشه‌ای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم -مائده، چرا تو حیاطی؟ باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم -هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمه‌چینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس می‌کردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد... -تو، به امیرعلی علاقه داری؟ آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم زن عمو: -مائده؟ -سارا... چیزی بهتون گفته زن‌عمو؟ -فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟ با بغضی که ته دلم بود،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستا
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم: -ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آینده‌ای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم -مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟ -بله، مطمئنم -مگه ازش پرسیدی؟ الکی سرمو تاییدوار تکون دادم. زن‌عمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونه‌م جاری شد -ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس به‌من داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم. اشک هام پشت سر هم میومد. یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونه‌م جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت: -واقعا دوستش داری؟ به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد -پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری -زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آینده‌ی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانواده‌هامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد. -به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟ دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم -چون دارم اذیت میشم. باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم. ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی -قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟ -نه قربونت به سلامت خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین می‌رفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت: -امیرعلی فقط باتو خوشبخت می‌شه، به حرفام فکرکن سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زن‌عمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو می‌فهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کله‌ش با چشمای گردشده نگام کردوگفت: -اخ سرم، وای، چت شد یهو؟ -نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی -خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه با عصبانیت گفتم -سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟ دستاشو به هم قلاب کردوگفت: -تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟ -سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا -پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟ -من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا -همه‌ی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره -خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه. -وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین -دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو می‌شم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم -خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجه‌ی درست برس، نتیجه ای که هم برای آینده‌ی تو هم برای آینده‌ی امیرعلی خوب باشه همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی -تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم -عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم بعد چشمکی حواله‌ی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم: -اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم . . ‌. شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما می‌خندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهره‌ش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت: -امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟ همگی متعجب به هم نگاه میکردن عمو محمد: -چطور داداش؟ عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت: -کِی برمیگرده؟؟؟؟ بابابزرگ: -چیشده محسن؟ عمو محسن: -این پسره‌ی دیوانه دختر منو انداخته زندان همگی از تعجب چشماشون گرد شدن مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟ عمو محسن بلندتر گفت: -دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه! عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت: -سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده سارا: -چشم! سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم امیرعلی: -جانم سارا سارا: -سلام داداش خوبی؟ امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای
سارا بلندشد وگوشیشو داد دست عمومحسن و برگشت، استرس مثل خوره افتاده بود به جونم امیرعلی: -سلام عمو عمو محسن با داد و فریاد جوابش را داد: -چه سلامی، چه علیکی...برا چی دخترمو انداختی زندان؟؟؟ امیرعلی خونسرد جواب داد: -پارمیدا خانم؟! عمو محسن با حرص بلندتر داد زد: -مگه من غیراز پارمیدا دختر دیگه ای دارم؟؟؟ امیرعلی: -کی به شما گفت پارمیدا خانم رو دستگیرش کردیم؟ عمو محسن که خودش، خودش را لو داده بود،لحظه‌ای ساکت شد. ولی زود به خودش اومد و گفت: -حالا هرکی گفته، گفتم واسه چی اینکارو کردی امیرعلی؟؟ امیرعلی همچنان خونسرد و ریلکس جواب داد: -عمو محسن... پارمیدا خانم با یه شرکت قاچاق دارو همکاری می‌کرد کل خونواده با دهن باز به هم نگاه می کردن عمو محسن: -خجالت بکش، حرف دهنتو بفهم، دخترم اونجا یه منشی سادس، تو حق نداشتی بندازیش زندان، همین الان میگی آزادش کنن امیرعلی: -این دست من نیس عمو عمومحسن: -اتفاقا تواون اداره کوفتیتون همه چی دست خودته، تو موجب شدی دخترمو بندازن زندان، پرونده هم دست تو بود امیرعلی که باز مچ عمو رو گرفته بود با لحنی قاطع گفت: -ببخشید، اونوقت شما ازکجا میدونید اون پرونده دست منه؟ اصلا عمومحسن، کی خبرتون کرد؟ جالبه قرار بود خودم بیام و باهاتون درمیون بذارم و هیچی از این پرونده بیرون نره، اونوقت شما از کجا خبردار شدین؟؟ من دیگه همه چی میدونستم، و میفهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته اما هیچکس سردرنمی‌اورد. همه هاج و واج به هم نگاه میکردن. عمومحسن آب دهنشو قورت داد وگفت: -حالا چرا بحثو می‌پیچونی، ببین دخترمو آزادش نکنی برای تو بد می‌شه فهمیدی و بعد تماس رو قطع کرد و گوشیو داد دست سارا و روبه جمع گفت: -بهتره به امیرعلی بگید از خر شیطون بیاد پایین بعد روکرد سمت سیما خانم که همسر عمومحسن هستن وگفت: -پاشو خانم، بهتره بریم زن عموهم بلندشد و با خداحافظی خونه رو ترک کردن... زن عمو: -منکه نفهمیدم ربط پارمیدا به پرونده امیرعلی چی بود ایلیا: -باورم نمیشه پارمیدا به پرونده امیرعلی ربط داشته باشه، آخه چطور میشه امیرعلی راست می‌گفت،...عمو محسن چطور فهمیده پارمیدا دستگیر شده، یعنی کی خبرش کرده!؟... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوشیم زل زده بودم.... و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بی‌خبریم.... فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم رامین: -چیزی شده امیرعلی؟ -تومگه خواب نبودی؟ کمی خودشو جا به جا کردوگفت: -نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟ تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن -اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه -راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم -نمیدونم رامین، گیج شدم دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم، در بازشد و وارد حیاط شدم. سارا: -سلاااااام داداش خوبی -سلام عزیزم خوبی سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم: -تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟ -نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم -واقعا؟ مگه امروز چندمه؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: -بیست و هشتم -واااای چقدر زودگذشت همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟ -سلام. ممنون شما خوبید مائده: شکر میگذرونیم سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد. از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم. با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد داشتم باایلیا حرف می‌زدم که بابابزرگ صدام زد... -جانم بابابزرگ بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیه‌ی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟ کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم: -راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهم‌های پروندم یعنی... آرمان کار می‌کنه زن عمو: -آرمان!؟؟ -بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیه‌ی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه مامان بزرگ: -این قضیه‌ی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمی‌داره، حالا چی‌ میشه؟ همه ساکت، و منتظر جواب من بودن -بعداز انجام بازجویی دیگه بقیه‌ش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت ¤¤ عصر ... ¤¤ داشتم دکمه‌های پیراهنم رو می‌بستم که چندتقه به در خورد -بفرمایید در باز شد و کله‌ی سارا نمایان شد -کجا میری داداش؟ -اداره -اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی -کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پرونده‌ها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری دست به سینه کنار درایستاد و گفت: -لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم -میخندی؟ -آخه زن گرفتنم کجابود سارا -آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام -که خواهرشوهر بازی دربیاری؟ -اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سی‌و‌یک سالته میدونستم سارا میخواد چی بگه، خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم: -همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود -اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری -همون اول شانس بامن یار نکرد بعداز کمی سکوت گفت: -میدونم هنوز دوستش داری نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گ
-خب کاری نداری؟ سارا با حرص گفت: -دادااااش -سارا خداحافظ خواستم از اتاق برم بیرون اما دررو بست و مانع رفتنم شد، کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: -سارا جان دیرم میشه متوجهی؟ -تاجواب ندی منم نمیرم کنار -دوباره شروع نکن -ولی میخوام بفهمم امیرعلی، من که میدونم هنوز دوستش داری -گیرم که اینطور باشه، خب؟ بعدش؟ چیزی عوض میشه؟ -عوض شده داداش بخدا عوض شده، مگه نمیبینیش، درسته چادری نيست اونجوری که تو دلت میخواد هم مذهبی نیست ولی خیلی عوض شده. داداش باور نمیکنی اگه بگم اصلا آرایش نمیکنه میاد بیرون. تموم لباسهای بیرونش خیلی خانمانه شده، متین و باوقار شده امیرعلی. تازه مطمئنم بیشتر هم تغییر میکنه شایدم شد همونی که ايده‌آل بود برات -سارا جان خواهر من، میشه خیال‌بافی نکنی؟ اومدیم و شد قضیه‌ی دوسال پیش، من دیگه اشتباهمو تکرار نمیکنم، شاید احساسم نسبت بهش همون باشه، ولی دیگه نمیخوام اشتباهمو تکرار کنم. این حسّم هم کم کم دارم سعی میکنم از بین ببرمش، درضمن دیگه تکرار نکن اینا رو چون مطمئن باش مائده خانم کاری به من نداره و من هم به‌همچنین -ولی اون دوست داره خیال‌بافی نیست اصلا با شنیدن حرفش متعجب به سارا زل زدم، سارا چی داشت می‌گفت؟ منظورش ازاین حرف چیه! خندم گرفت: -چی داری میگی تو؟ زده به سرت؟ -نخیر، نه به سرم زده نه دروغ میگم، این چیزیه که هرچی میگم باور نداری، باور نمیکنی برو از مامان بپرس، من از مائده پرسیدم، اون دوست داره فقط خودشو در حد تو نمیدونه، همش میگه من یه بار دل امیرعلی رو شکستم، مامان هم باهاش حرف زد میگه نمیخواد باز دو خونواده از هم بپاشه، اخه امیرعلی تو که دوستش داری اونم دلش با تو هست چرا نریم خواستگاریش؟؟ پوزخندی زدم وگفتم -هه خواستگاری... خوش خیالی دختر... دیدی حالا؟ بهونه‌های الکی، سارا، هیچی مثل قبل نمیشه، نه من همون امیرعلی ساده‌ی قبلی هستم نه مائده همون مائده‌ی قبلیه که تواز تغییرش حرف میزنی با ناراحتی پرخاش کردم: -الانم من دیرم شده گفتم برو کنار دررو بازکردم و رفتم بیرون، چند قدم که برداشتم باحرفی که سارا زد سرجام خشک شدم! سارا: -نمیدونم، شایدم حق باتو باشه، ولی بازم میگم اینو خوب میدونم که مائده دوست داره. حجب و حیایی که مائده الان داره و متین شدنش خیلی بارز شده. داداش پشیمون میشی با این کارت به زور پاهامو تکون دادم، بعداز اتمام حرفش به راهم ادامه دادم و از پله ها رفتم پایین -مامان کاری نداری -نه پسرم، برو به سلامت -خداحافظ از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. از فکر حرفای سارا نمیفهمیدم مسیر رو دارم کجا میرم. حرف سارا اکو شد تو سرم.... "داداش پشیمون میشی با این کارت" هشت و حیرون تو خیابون میچرخیدم نمیفهمیدم کجا میرم. چند بار نزدیک بود کل مسیر رو اشتباه برم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابه‌جا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد... "حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...." اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد، صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد. "داداش بخدا عوض شده....." ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری، حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،... دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من... نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!! رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم -سلام امیرعلی خوبی -سلام داداش، ممنون توخوبی؟ -شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود -خبری شده؟ -آره، زود بیا همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم فرهاد: -ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست -راست میگی؟ نیما که همکار رامین بود گفت: -بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه! -تهران؟! مطمئنی؟ -بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود -عجب! مکان یابیش هم کردین؟ -راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود -ای بابا فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی -باشه فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا می‌داد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد پرونده رو سمتم گرفت -هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده -ممنون، خسته نباشی فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم -باشه داداش از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پرونده‌ی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،... پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم! سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز. پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت: -چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار -واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی بلند خندید و گفت -البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم -چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست. نشستم رو صندلی روبه روش -هرچی می‌پرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟ با مسخرگی گفت -چشششم، جناب سرگرد ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم -از کِی و چطور وارد این باند شدین؟ -اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن -بهتره به سوالاتم درست جواب بدین پارمیدا خندید و گفت -درست بود دیگه حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم -گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟ بلند خندید و گفت: -منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم چشمامو لحظه‌ای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل. خیلی خونسرد گفتم: -خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟ عصبی شد: -نه خیرم همچین چیزی وجود نداره -عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه می‌گفت -شاهین حرف مفت زیاد میزنه -پس رابطه‌ی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره می‌پرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟ همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت: -بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس -خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونه‌مو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم. بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم: _ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابه‌جا کر
بابا بولوف میزنه...بیخیال سمتش برگشتم و گفتم: _فکرکنم آرمان میخواست خودشیرینی کنه تا با دختر رئیس باند ازدواج کنه، درسته؟ همون لحظه رنگ صورتش پرید و آب دهنشو قورت داد -با...بابای من... -بابای تو چی؟ ها؟؟؟ اینجا دیگه مهم نبود که عمو محسن و دخترش الان پاشون توی پرونده بازه، مهم اینه که دونفرشون خلافکارن. الان من پلیسم و اونها مجرم هستن. پس باید قانون رو اجرا میکردم محکم و قاطع بلند داد زدم _ چرا نمیخواین قبول کنید؟؟؟ شما و پدرتون و آرمان و هرکی که تو این باند هست باعث شدید جون صدها نفر رو بگیرید، جرمتون از جرم یه قاتل سنگین‌تره میفهمیننن؟؟ شما دو نفر جرمتون محرز شده، با اعترافات کاظمی و بقیه کارتون تموم شده هست. فقط وقت دارین نیمساعت دیگه اون کاغذ جلوتون رو پر کنین از اعتراف... وگرنه اون روی امیرعلیِ صبور رو میبینین. مفهومه یا تکرار کنم؟؟؟ از صدای فریادم وحشت کرد. چونه‌ش میلرزید. اروم گریه کرد. با ترس که رنگش مثل گچ سفید شده بود زل زده بود به منی که تا حالا اینجور حرف نزده بودم. شکه شده بود. بعد از تموم شدن حرفم سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از اتاق رفتم بیرون، دیدم فرهاد دست به سینه به مانیتور چشم دوخته فرهاد: -ای کاش همه چیو لو نمیدادی بره -کلافم فرهاد. -میفهمم چی میگی داداش -الان نمیدونم چیکار باید بکنم، هم دخترعموم هم عموم این وسط هستن، هم وظیفم یه طرف ماجراست... هوفففف از اتاق خارج شدم و سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. ذهنم خیلی درگیربود، از یه طرف مائده، از یه طرف آرمان، از یه طرف عمو و دخترش، هنوز نتونستم باور کنم عموم همون آقا هست که دوساله دنبالشیم!!! سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم، بدنم از عصبانیت به لرزه افتاده بود،چندتا نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم، با صدای زنگ گوشیم سرمو گرفتم بالا و گوشیمو از رو میز برداشتم، مائده بود، دستمو رو صورتم کشیدم و تماس رو وصل کردم -سلام -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ سعی کردم اروم جواب بدم و باز خودمو لو ندم. تو این شرایط اصلا حوصله‌ش رو نداشتم -ممنون ولی نگاهی به ساعت کردم و گفتم: -دانشگاهتون تموم شده؟ -بله تموم شد -خیلی خب، بیست دقیقه دیگه دم در دانشگاهتون هستم -چشم منتظرتونم، فعلا تماس رو قطع کردم. و بعد از عوض کردن لباسام از اداره رفتم بیرون. اصلا معلوم نبود با خودم چند چندم..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️