eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم -عرض میکنم خدمتتون کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشی
سوار ماشین شدیم و سمت محضر راه افتادیم. ❤️امیرعلی میدونستم الان به هم نامحرمیم چون موعد محرمیتمون تموم شده بود. قلبم یه لحظه از تپش نمی‌افتاد اما نه من نه مائده به هم نگاه نمیکردیم. چقدر تیپ و ظاهرش همون بود که میخواستم، چقدر رفتارها و حرفهاش دقیقا همون بود که ارزو میکردم. خدایا شکرت.... بلاخره بعدازچندسال انتظار امروز رسید، هنوزم باورم نمیشد، فکرمیکردم یه خوابه، یه رویا، هیچوقت فکرشو نمیکردم من و مائده یه روزی، قراره بریم زیر یه سقف، ولی مثل اینکه آرزوم برآورده شد، فقط باید بگم "خدایا شکرت". باشنیدن صدای عاقد که برای بارسوم مائده رو مخاطب قرار داده بود از افکارم بیرون اومدم و به قرآن چشم دوختم عاقد:-خانم مائده رستگار، آیا وکیلم شمارا با مهریه‌ی معلوم به عقد آقای امیرعلی رستگار دربیاورم؟ مائده: -با توکل به خدای مهربون، با کمک از حضرت زهرا سلام الله علیها و با اجازه پدر،مادرم بله بعد از بله دادن من، صدای صلوات بلند شد و من تو دلم هزاربار خداروشکر کردم، مامان حلقه‌ها رو اورد و من و مائده حلقه‌ها رو دست هم کردیم و صدای دست زدن بقیه اومد سارا: -الان بهترین قسمته، همگی جمع بشید جمع بشید، میخوام یه عکسی بگیرم درحد تیم ملی همه جمع شدن و سارا عکس گرفت و گفت: -عکس خوب دراومد هاااا، ولی یه مشکلی داره که عکس رو یکم زشت کرده مائده: -چطور؟! سارا: -آخه من نیستم -اعتماد به سقف، بیا اینور ببینم الان سقف میفته رو سرمون همه زدن زیرخنده، ایندفعه ایلیا جای سارا ایستاد و عکس گرفت بابابزرگ: -خیلی خب دیگه بریم، مثل اینکه عروس و دامادهای دیگه هم هستن از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. با ذوق به حلقه‌ی توی دستش نگاه می‌کرد، منم با ذوق بهش نگاه می‌کردم، صداش زدم: -مائده، خانومم؟ سرشو اورد بالا و باهام چشم تو چشم شد -جانم اقامون؟ -هیچی، همینطوری دلم خواست صدات کنم لبخند دندون نمایی زد و سرشو انداخت پایین، دوباره صداش زدم: -مائده جان؟ دوباره سربلند کرد و سوالی بهم نگاه کرد -جان دلم؟ -ایندفعه هم دلم خواست صدات کنم تک خنده ای زد و گفت: -دیوونه دوباره سرشو انداخت پایین و به حلقه‌ی توی دستش نگاه کرد -بانو؟ دوباره سرشو بلند کردو با حرص گفت: -ببین ایندفعه هم بگی همینطور صدات کردم من میدونم و تو همزمان باهم خندیدیم و گفتم: -نه، فقط میخواستم بگم خیلی دوست دارم لبخندی زد و با خجالت گفت: -من بیشتر امیرعلی‌ جانم دربرابرش لبخندی با ذوق زدم وگفتم: -بریم آرایشگاه الان صدای خواهرشوهرت درمیاد دستش رو نزدیک دهنش برد خندید و گفت: -بریم استارت زدمو گفتم: -الهی به امید تو.... . . . عاشقی درد است و درمان نیز هم مشكل است این عشق و آسان نیز هم جان فَدا باید به این دلدادگی دل كه دادی می‌رود جان نیز هم ! 🍂...پایان....🍃 ✍نویسنده؛ اسرا بانو 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️🍀🍀🍂🍂🍀🍀🍂🍂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۹۱ تا ۱۰۳ اخر رمان💞👇
خب اینم از رمان عاشقانه دلداده😄☺️ 🍀رمان جدید فردا میذارم🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂سلام خیلی خوشحالم ممنون از دلگرمیتون🥰 🍂🍂چشم حتما میام خواهری🌹 🍂🍂🍂خداروشکر😇
🍄 خیلی😍😄 🍄🍄خب اون دیگه حرفش جداست. معلومه دیگه. بخشیدن اون ادم اشتباهه. ولی کلا ادم همیشه باید ببخشه و مهربونی کنه. خیلی حدیث و روایت هم در مورد بخشش داریم 🍄🍄🍄سطح رمان برای ما مهم نیست. مهم محتواش هست و اینکه نویسنده تلاش کردن که آموزنده و مفید باشه👏👏
☔️دقیقا خیلی عالی گفتی👏👏👏 من واقعا به مخاطب‌هایی مثل شما افتخار میکنم. همه‌ی ما فدایی انقلابمون😍✌️ ☔️☔️دقیقاااا🥴😂👏👏