eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨رمان جدیدمون هم اماده هست✨ 🍃🍃🍃فردا میذارم 🍃🍃🍃 یه رمان فانتزی☺️ عاشقانه😍 جذاب😎 ویژه متاهلین😇 با ما همراه باشین👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 نـــــــــود و ســــــــه😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ هرچی گشتم پیدا نکردم کی هستن ❤️چند قسمت؟ ۳۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۱ و ۲ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست...دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم...وقتی روبه رویم می ایستد و سلام میکند جوابش را میدهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم میکند..غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون‌های تیز که موهارا میکشد... من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیربشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش‌های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند...امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود...فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... 💞راوی؛ عروس از روی صندلی بلند میشوم چرخی میزنم و به آیینه خیره میشوم...لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌اندازم... نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا میشوم... فقط چند دقیقه‌ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم...چقدر دلم بی‌تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس‌عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است...در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ... سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد: -بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه... -نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم. شیر آب را باز کرد و همانطور که دست‌هایش را می شست کمی صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: -عادیه...همه‌ی عروس و دومادها همینطورین... اولین نفر نیستی! ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم.آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت: -پس هر دو طلبه هستین؟ -بله درسته. -چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین... -ممنونم لطف دارین. اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت... -آقا دومادتون دیر کردنا! نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم: -سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد. -میخوای یه زنگ بهش بزنی؟ -فکر خوبیه. موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره‌اش را پیدا کردم. صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید... -برنمیداره! -حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد... برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!!...بی تاب شده بودم..گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب زمزمه میکردم: -پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده... به ساعت مچی ام نگاهی انداختم! -ای بابا ساعت پنجو نیمه... پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد... آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد... -حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش... ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود! تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم... آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید: -صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا... جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم... -میگی چیکار کنم؟؟؟ -بالاخره یه خبری میشه دیگه! همان لحظه صدای بوق ماشین عروس‌بلند شد... به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم... لبخندی زدو گفت: -دیدی گفتم! چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم. همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم: -محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب‌نمیدی... نمیگی نگران میشم... دستش را روی بازوهایم گذاشت و گفت: -عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی... چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم -الان خوبی؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم: -خوبم... -پس بخند. لبخندی زدم و گفتم: -دیگه هیچوقت اینطوری منو بی‌خبر نذار. -چشم. آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت: -براتون آرزوی خوشبختی میکنم... دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۱ و ۲
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ... سرش را تکان داد و گفت: -به سلامت... سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم...اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لبهای هر دوی ما نقش بست...جلوی تالار رسیدیم. محمدرضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمدرضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...مردها قسمت مردانه و خانم‌ها هم قسمت زنانه...وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کرد 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۳ و ۴ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم... بعد از سلام و علیک سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان‌ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم...نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!....خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم. _بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه لبخندی زدو گفت: -اینم چشم. محمدرضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند...چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم...میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند...همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد... یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت...ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند...صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود...اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود... _محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن... محمدرضا خنده ای کرد و گفت: -نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن... -نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونا رو بگردن... -حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد... -از دست تو!!! بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه‌ها با باران زیبا تر میشود... _چه بارون قشنگی ... محمدرضا:-وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست... لبخندی زدم و گفتم: -خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم... محمدرضا دستم را گرفت و گفت: -شکر... سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود...آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم...سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد... پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود... -محمدرضا... -پیچوندیمشون... -خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن... بلند خندید و گفت: -آدرسو بلدن خودشون میان... -حداقل یکم آروم تر برو... -چشم... -دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم... محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود...نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت: -فاطمه زهرا؟ -جان؟ -یه قولی بهم بده . -چی؟ -هیچوقت تنهام نزاری... لبخندی زدم و گفتم: -قول میدم... -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست... خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت‌ ماشین بیش از اندازه بالا بود بی‌هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمدرضا چشم‌هایش را بست صدای نفس‌هایم تمام فضا را گرفته بود...صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد......ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد...... دیگر هیچ نفهمیدم..... به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس میکردم... هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم... +آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین... ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا... بی اختیار فریاد زدم: -محمد رضا!!!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۳ و ۴
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد! -وای... از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد. -به هوش اومدین! -همسرم کجاست؟؟ -آروم باشین... -چطور آروم باشم... بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت: -بدنتون درد میکنه؟ -خیلی... -یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین... سعی کردم از روی تخت بلند شوم: -چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم... که پرستار مانع این کارم شد: -کجا برید شما حالتون خوب نیست... به گریه افتادم: -محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟ -ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید. این را گفت و از اتاق بیرون رفت...انقدر گریه کردم که خوابم برد... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۵ و ۶ لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد...نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خواب بودم... -سلام عزیزم. -مامان... -خوبی؟؟بدنت درد میکنه هنوز؟ -بهترم... -خداروشکر... -محمدرضا کجاست؟؟؟ -اونم مثل تو توی یه اتاق دیگست... -حالش خوبه؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -خوب میشه... صدای باز شدن در آمد پرستار وارد اتاق شد... -حالتون خوبه؟بدن درد یا سردرد ندارین؟ -نه فقط یکم بدنم درد میکنه -بخاطر ضرب دیدگیه...جاییتونم نشکسته خوشبختانه شما زیاد ضرب ندیدید... -یعنی... به نفس نفس افتادم.: -یعنی همراهم خیلی ضرب دیده؟ -خیلی نه... سریع بحث را عوض کرد: -شما میتونین برید خونه از الان به بعد مرخصین... این را گفت لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت... به کمک مادرم بلند شدم... -مامان؟ -بله؟؟ -لباس عروسم کو... ساکت ماند! -اینا چیه تنمه... -بیا بریم خونه برات توضیح میدم... -بریم خونه؟ -پس کجا؟ -محمدرضا چی؟؟؟؟ -اون باید بیشتر استراحت کنه -میخوام ببینمش. -نمیشه. -خونه نمیام. -فاطمه زهرا... -تو برو محمد رضا که مرخص شد باهم میاییم. مادرم ساکت ماند...اشک در چشم هایش جمع شد دیگر کلمه ای حرف نزد به راه خودم ادامه دادم. از اتاق بیرون رفتم با جمعیت دوست و آشنا روبه رو شدم: -فاطمه زهرا!!! -خوبی؟ -حالت خوبه؟ -جاییت درد نمیکنه؟ -مرخص شدی؟ بدون توجه به حرف کسی سمت پرستار رفتم: -ببخشید کجا میتونم همسرمو ببینم؟ -متاسفم ولی شماا نمیتونین ایشون رو ببینین... -چرا؟؟؟ -ایشون هنوز به هوش نیومدن! -کدوم اتاقه... -بهتره شما برید خونه و استراحت کنید... -ای بابا..تو این بیمارستان یکی نیست جواب منو بده!!؟ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست... -اسمشون چیه؟ -محمدرضا اصغر زاده. دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت: -بالاخره باید بفهمن دیگه. بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم. قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم.ناگهان جا خوردم. -اینجا که...آی سی یوعه! -خانم هیچ وقت به خدا رو از دست ندید بدونید بیفته توش هست. حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد... -همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست... نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد... دکتر ادامه داد: -فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره... دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد... +امشب بهترین شب زندگیمه... +خداروشکر که به هم رسیدم... +دوستت دارم... +بالاخره برای هم شدیم... +بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی... +هیچوقت تنهام نزار... +ترمز بریدم... +هیچ اتفاقی نمیافته... روی زمین افتادم: -آخه شب عروسیمون بود. دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد...نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم.... شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم... به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی میگیرم... مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را میپرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه میکرد... همه سرگردان بودیم... -مامان... -جان دلم دخترم؟ -محمدرضا برمیگرده مگه نه؟ -آره عزیزم توکل به خدا کن... -ولی دکتر یه چیز دیگه گفت... -چی؟؟؟ -اون دیگه منو یادش نمیاد... به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد.. ولی چیزی نگفت...دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم...تمام شبو رو بیدار بودم...هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم...توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم... روز چهارم صدای دکترها و پرستارها بلند شد... محمدرضا به هوش اومده بود... سراسیمه به چپ و راست میپریدم... هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه‌ام قاطی شده بود... وقتی محمدرضا را منتقل کردند...با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند... ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود میدویدم... در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم: -محمدرضا... -چیزی نگفت.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۵ و ۶
دستش را گرفتم دستم را پس زد...لبخندم محو شد... -خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم. جوابی نداد... -ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور... دوباره عروسی میگیرم...ما هنوزم با همیم... مابه هم قول دادیم... در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت: -توکی هستی؟ بانفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم.بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود...به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم... محمدرضا دوباره تکرار کرد: -پرسیدم!!! کی هستی؟؟ اشک هایم سرازیر شد: -محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه‌زهرا... خانومت!!! -من نمیشناسمت... -چطور ممکنه! ابروهایش در هم فرورفت و گفت: -اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی‌یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟ ضربان قلبم بالا رفته بود: -ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم... -ما؟؟؟؟ اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم: -آره... -برو بیرون! -محمد... -نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم... و ایندفعه بلند تر گفت: -برو بیروووون... -باشه....باشه....میرم...باشه... با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم...همان لحظه پرستار وارد اتاق شد...با دیدن چهره ی من جا خورد... در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد: (محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی... -چه قولی؟ -هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی. -قول میدم) ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۷ و ۸ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی‌اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! ناامید پشت در ماندم...دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! لبهایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه‌هایمان...هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمدرضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی... ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخندی بر لبهایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!! مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند.. بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم... بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...شبیه آدم های سکته‌ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم... در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست... -خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟ جوابی ندادم... -خانم... به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم: -الان میرم بیرون. و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم... دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...و یک لحظه برای همیشه پیر... چند ساعتی گذشت... دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه‌ی قدیمیش... امکان پذیر نیست...این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد! نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم: -یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه‌ی نو باشم؟ مادر محمدرضا با نگرانی گفت: -آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟ لبخند اجباری زدم و گفتم: -هیچی همینطوری. -باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۷ و ۸
و باز هم یک لبخند اجباری روی لبهام نقش بست و گفتم: -آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش... -باهات که بد حرف نزد؟ -نه نه اصلا خیلی خوب بود. -خب خداروشکر عزیزم. ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...باید قوی باشم. پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی‌رحم شود... گریه‌ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله‌ی اشک از چشم‌هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم.... و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد.. بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم... اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم... هیچوقت حرف از تصادف نزدی... هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم.نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. بابا:_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه... میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی به من زده است... زندگی من خراب شده.... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۹ و ۱۰ ♡یک هفته بعد..:♡ -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا.. -دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی -مامان... -اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه -مامان!!!!! مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود... -مامان اون همسر منه... -همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست -اون منو نمیشناسه... بغضم را قورت دادم و گفتم: -ولی من که میشناسمش... سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم: -زود برمیگردم.خداحافظ.. از خانه خارج شدم...تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده... ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...من دلم زندگیمو میخواد...ما باهم شاد بودیم..داشتیم زندگی‌ میکردیم... من دلم زندگیمو میخواد.. همین...قدم‌هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...یک طبقه‌ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد..نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم‌های آخر را برداشتم... پشت در مادر محمدرضا بود..تاچشم به من خورد گفت: -سلام دخترم لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان خوبی؟ -تورو که دیدم خوب تر شدم. -عزیزم..قربون شما. -خوش اومدی -ممنون. دست دادیم و روبوسی کردیم.فضای خانه سوتو کور بود..با نگرانی گفتم: -چقدر ساکت.مثل اینکه محمدرضا خوابه؟ با ناراحتی گفت: -نه خواب نیست -پس... -یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون. با چشم های گرد شده گفتم: -چی؟؟؟!!! -هرکاری کردم که مانعش بشم نشد.. -مامان اخه اون که چیزی یادش نیست.. راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه..اصلا..اصلا نکنه فرار کرده؟! -نه نه نگران نباش..برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟ خیالم کمی راحت شدو گفتم: -درسته..ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش. -آخه کجا میخوای بری دنبالش..بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!! -کی رفته؟ -حدود چهار ساعت پیش -چی؟؟!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟ -نه گوشیش خونست -وای خدای من...من میرم فعلا. بانگرانی گفت: -باشه عزیزم مواظب خودت باش. بدون معطلی از پله‌ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم..آخه کجا رفتی؟؟!!.. از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم... بغض گلویم را میفشرد...صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده میشد.. صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا دو مرتبه تکرار کردم: -محمدرضااااا... به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد.یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!! -محمدرضا؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟ به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هرلحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا..از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند: -خانم حواست کجاست..چه وضع رد شدنه!! بی‌توجه به سمت اون سایه رفتم.بلند گفتم: -آقا...آقاااا..الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار..آقا با شمام..آقا ماشینا دارن نزدیک میشن.. یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم.ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند..اینبار جیغ زدم: -آقااااا.... اون سایه برگشت.به یکباره فریاد زدم: -محمدرضااااااا... صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم..محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد.. ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه‌ای بعد من را میکشت...به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید. طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد..هم زمان با من ماشین باسرعت شدیدی از بغلم رد شد..نمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوق‌های کشیده... محمدرضا فریاد زد؛ -تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟ فقط نگاهش کردم اینبار با صدای بلندتر فریاد زد: -باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی.جواب بده.چرا دست از سرم برنمیداری؟؟؟؟ زدم زیر گریه و با فریاد گفتم: -سر من داد نزن!!! -سرت داد میزنم.داد میزنم.چی از جون من میخوای؟؟؟ با گریه گفتم: -زندگیمو -زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن. -زندگی من همینجاست.تویی.تویی که بهم گفتی. خوشبختم میکنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی.تویی که عشق خودتو نمیشناسی. سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن... -خدایااااااااا... -تو اگه قولتو فراموش کردی.من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم. 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂۹۰ درصد رمان‌هامون عشقولانه هست دیگه😄 🍂🍂سلام چشم سعی میکنم ولی خب نظرها متفاوته 🌷 دعا کنین رمان خوب گیرمون بیاد🥺
☔️اگه از بین همه‌ی دلیل‌هایی که گفتم دو تا رو هم قبول داشته باشین پس دیگه رمان ناحله نامناسبه و خوب نیست✌️ ☔️☔️چشم سعی میکنم فقط اخر شبها تبادل رو بذاریم تا صبح که همه لالا هستن😉🤭😄 ☔️☔️☔️چشم حتما🥰