eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۲۹ و ۳۰ مامان_مبارکه زندگی برگشتنت. از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم: -ممنون مامان جونم. خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد. همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن... مامان:_فاطمه؟؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!! -اومدم اومدم. چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.مادرم لبخندی زدو گفت: -به به عروس خانوم گل. خندیدم و گفتم: -ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟ -تو ماشین منتظره. -پس بدو بریم. -بریم. از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن... مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود. مادرمحمدرضا:_عروس خانون بالاخره اومدین. خندیدم و گفتم: -شرمنده دیر کردم. -فدای سرت. نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم: -سلام. اوهم به لبخند من جواب داد و گفت: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟ دیشب خوب خوابیدی؟ -آره خوبم. تو خوبی؟؟ -خداروشکر. مادرمحمدرضا:_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟ محمدرضا:_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا... همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت: -بفرمایین خانوم. لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم. با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم. نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد. -فاطمه؟؟؟ -جان؟؟ -یه دقیقه بیا. به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.چیزی دستش بود. -این چیه؟؟؟ -منو ببخش بخاطر تموم رفتارهایی که این مدت داشتم. -این چه حرفیه عزیزم. جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت: -این یه هدیه ی ناقابله. -این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟ -زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن. جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... 💓(فاطمه و محمد)💓 💞پـــــایان💞 ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب اینم از این رمان😄 خداروشکر همه چی درست شد💞 رمان بعدی (۹۴) رو عاکف جلد ۴ فردا میذارم به امیدخدا🥰☘ رمان بعدتَرش😄 (۹۵) رو باز عاشقانه میذارم❤️✌️ با ما همراه باشین👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷راستی دوستان رمان‌های امنیتی خانم شکیبا رو هم حتما می‌ذارم فکر کنم جلد دوم شهریور هم نوشته شده اونم میذارم🇮🇷✍
سلام همه مدل میگذاریم این نوع هم پیدا کردیم چشم
سلام احسنت بله دقیقا
سلام به به بله انصافا هیجانی و زیبا بود توصیه میکنم حتما بخونید
سلام بله حتما باعث افتخاره
سلام ادامه دارهههه دارم مینویسم تموم شه میگذارم😄